دوشنبه

اسراطین عزیز

بازم انباشت دیگری از نفرت. تلفات در چهل سال اخیر بی سابقه است. یعنی باز تا چهل سال آینده فرزندانی تربیت کردیم که آرزو شون گرفتن انتقام پدرا و مادراشونه با گرفتن پدرها و مادرهایی. و این چرخه بازم ادامه پیدا میکنه. من تقریبا با اکثر کارای حماس مخالفم. اما حتی اگه این نکته که اینا به هر حال در دموکراتیک ترین حالت ممکن (که خودش نتیجه کامل همون نفرت و انتقامه) سر کار اومدن , باز مجبوریم تایید کنیم که چهل سال پیش نفرت جنبش فتح و جبهه خلق و پی ال او و خیلی جبهه های دیگه رو به وجود آورد و الان غذای کافی برای تغذیه جبهه های بعدی به وجود آمد . آقای رابین! آقای عرفات! آسوده بخوابید. فعلا کسی به امثال شما نیازی نداره.

شنبه

خداحافظ آقای جعفری

با افکار خاص خودش! نمیدونم بعد از دکتر شفیعی آدم دیگه ای هم اینجا برای ادبیات اومده یا نه. ولی به هر حال هر چی هست من فک میکنم استاد و شاگرد به هم میان :) امیدوارم چند سال دیگه ببینمش . البته با یه ادبیات بهتر. خداحافظ آقای جعفری!؟

It's amazing

تعطیلات زمستونی شروع شده. دپارتمان تقریبا خالی. تعطیلات امسال واسه من زودتر شروع شد و الانم تموم شده. سفری بود به استن و دیدار دوستان بعد از سالی و نیمسالی. محمود و سیاوش و رضا ! فرناز و شایان! آرش و محسن گودرزی!! و علی و احسان و احسان و شاهین شاینده و بهمن بهمنی و پگاه توتونچی و پروفسور لطفی زاده یا به قول بومی لطفعلی عسکر زاده (با کلاس ترین استادی بود که فکر میکنم تاحالا دیدم). روزا به سرعت میگذره و من کاملا احساس آدمی رو دارم که مجبوره دستش رو به شاخه درختی شکسته تو رودخونه بگیره تا دچار نوازش آبشار نشه.به سلامتی پروفسور موریارتی عزیز و دوست داشتنی.

این آهنگ رو چند وقتیه گوش میدم. نمیدونم ربطی به این پست داره یا نه؟ ولی حسش داره.
"Specially when he says :"I'm the only thing I'm afraid of

چهارشنبه

سازمان


من این روزا فکر میکنم زنذگی اجتماعی چیز خوبی باید باشه. یه سری آدم با تخصص های مختلف ولی عضو یه گروه سازمان تیم حزب یا هر چیز از این قبیل. یکی برای همه و همه برای یکی!

دو کلمه ...

آقا! من از استاد راهنمام خوشم میاد. چون بسیار بسیار من رو یاد پدرم میندازه!!

یکشنبه

کاش میتونستیم تا ابد با تو بمونیم

"ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت ؟ کی با ما راه میایی جون مادرت؟" آلبوم رسمی سوم هم بیرون اومد (نمی دونم تو ایران هست یا نه). من واقعا اعتماد به نفس این آدم رو دوست دارم. شاید به همین دلیله که اکثر آهنگاش رو دوست دارم. میدونم که نامجو با شجریان قابل مقایسه نیست (ولی واقعا هم نامجو قراره نامجو بشه نه شجریان) یا مثلا رضا یزدانی فریدون فروغی نیست ولی اونم باید خودش بشه نه یه کپی! اینا سبک خودشون رو دارن- اعتماد به نفس خوبی دارن - و فکر میکنم بارشونم هست چی کار دارن میکنن.

آقا! این استاد راهنمای ما یا میخواد که ما رو پاس کنه یا بدبخت! حدود یک ماه دیگه آزمون جامع منه و الان تقریبا تنها کاری که نمیکنم خوندن برای اونه! از نوشتن پروپوزال و تمرین فوتبال و بازرس کلوزو و سی دی و باز گشتن و تصحیح ورقه و .... . از لاله زار که میگذرم حسرت گوله با منه. میتینگای تک نفره - عربده های مرده باد یک شبه زنده باد شدن - زخمای کهنه وا میشن - دوباره کوچه ها پر از مردم همصدا میشن ....

چهارشنبه

اتفاق

ساعت نه و نیم صبحه. من تو آزمایشگاه هوش مصنوعی (بهترین جای دپارتمان برای خواب) تو یه ترکیب محدب از چرت و خواب و بیدار به سر میبرم. جردن (یکی از بچه های سال پنجمی گروه ماشین لرنینگ) وارد میشه
من: سلام
جردن: هی سینا!
من:خوبی جردن؟
جردن: همینجوری مثل بز اخبش نگاه میکنه!
چند دقیقه طول میکشه تا بفهمم what is going wrong!

جمعه

ترکی

آقا! من امروز وقتی دانشگاه اومدم فهمیدم کیف پولم همرام نیست. کمی احتمال دادم که گم شده باشه ولی بیشتر احتمال میرفت خونه (خوابگاه) باشه. من امسال تقریبا به جز مواقع خواب (اونم تازه حدود شصت درصد مواقع) اصلا تو خونه نبودم . تقریبا زندگیم به دپارتمان منتقل شده یه میز خالی تو اتاقمون رو که اولا اشتراکی با این دو تا هم اتاقی کره ای استفاده میکردیم کم کم تصاحب کردم (امان از این ایرانیای اشغالگر) و کم کم تمام وسایل زندگی داره به اینجا منتقل میشه. بگذریم! من امسال کلا یه بار غذا خوری خوابگاه رفته بودم و از اونجا که غذا خوری آندرگردا هم نزدیکتره به دانشکده هم غذاش بهتره معمولا میرم اونجا. ولی امروز به خاطر جا موندن کیف پول و اینکه اینجا شبا درا رو قفل میکنن برگشتم به خونه (وحشتناک هوا سرد شده ! ای روزگار دهنت سرویس ). گفتم حالا که اومدم برم همینجا شامم بخورم! آقا رفتیم و دیدیم خبراییه!! جشن شکرگذاری اینجا نزدیکه و گویا از سر اتفاق شام بوقلمونش رو امشب گرفته بودن . من از اولشم بوقلمون زیاد دوست نداشتم ولی خوب اینجا دیگه شرمنده کرده بودن. گویا طلبیده بود! شکر میگذاریم!!

گفتم بوقلمون یاد یه خاطره افتادم (این جزو این پست قرار نبود باشه همین الان یادش افتادم). ما تو هفده سالی که یوسف آباد زندگی کردیم تو آپارتمان شش واحدیمون گلچین ادیان داشتیم. من جمله که سه تا از همسایه ها یهودی بودن (کلا یوسف آباد پر بود از اقلیت مخصوصا یهودی یه سریم بهایی). و خوب اینا (گویا) یه روزی دارن که باید برن یه مرغی پرنده ای چیزی بخرن بیارن تو حیاط ولش کنن در بره بعد دنبالش کنن بگیرن و سرش رو ببرن. من چند باری دیده بودم بامزه بود. حالا این بوقلمون رو که گفتم و صد البته این جمله تاریخی که ملت ایران (اعم از مسلمان و یهودی) چاقوی زنجان میسازه تا باهاش میوه (و مرغ) پوست بکنه من بسیار یاد اون مراسم کردمD: . شاید یه روزی خودمم این سنت حسنه رو جاری کنم. کس نمیداند!

چهارشنبه

یه نکته مهم

آقا. من یک استاد راهنما اینجا دارم که بعضی وقتا حرفای خوبی میزنه! از جمله اینکه میگه من میدونم تو چیا قدرت رقابت با دیگران رو دارم و تو ندارم. و من احمق نیستم که برم یه کاری بکنم که میدونم توش فلانی من رو راحت رد میکنه . و واقعا هم همینطوریه یعنی چه تو حضور بیست سالش به عنوان مدیر تحقیقات at&t و چه الان تو پرینستون به شدت فایده دیده.

حالا! فکر میکنم هر کسی که ده دقیقه با من دیدار داشته باشه میتونه بفهمه که استعداد من تو فوتبال مثل استعداد یه ماموته تو پرش از خرک! حالا با این حساب اینکه پا میشی تمام بازیا رو میری استرس تیمم داری (نه که حالا امروز روز خودت کم فشار کار و استرس داری) بعدشم از اون ور در حالیکه تمام ملت بریدن کسی حتی فکر اینکه ریسک کنه و بازی کنی رو به سرشم نمیده (چیزی که مطمئنم اگه تیم خارجی بود مثلا تیم دپارتمان رخ نمیداد یا حتی اگه خودم بازیم خوب بود و یه نفر شرایط من رو داشت) با این حساب اینکه پا میشی از کار و زندگیت میزنی بری اونجا صرفا داری با صدای بلند حماقتت رو فریاد میزنی. تازه اگرم تو اون شرایط بری بازی کنی اونوقته که غیر از حماقت یه چیزای دیگه هم داری نشون میدی.

فکر نمیکنم به این زودیا بتونم این قضیه رو فراموش بکنم و حتی واقعا ترجبح میدم یه مدت اصلا ارتبلطی باهاش نداشته باشم چون واقعا یه جور تحقیر نا خواسته بود ولی دست کمش اینه که آدم دیگه پشت دستش رو داغ میکنه از این کارای احمقانه نکنه . اما چیزی که بیشتر حائز اهمیته (به هر حال این قضیه قابل توجیهه تیم نتیجه میخواد به هر قیمتی که شده) اینه که آقا بیخود جو گیر نباید شدن. خیلی چیزا هست که من نمیتونم به خوبی متوسط بقیه (یا حتی اکثریت بقیه) انجام بدم و چیزاییم هست که بقیه نمیتونن مثل من انجامشون بدن. اینجاست که میبینی اگه به صحبت استادت توجه نکنی (به هر دلیلی جاه طلبی - خنده - ایرانی پرستی - دوستات و ...) اونوقت تو یه احمق کاملی و صرفا حقت همین تحقیره . خیلی از دست خودم شاکیم بابت این قضیه. فقط خوبیش این بود که این یادآوری مهم توی این بازیای دوستانه رخ داد و نه تو یه موضوع جدی تر.

پی نوشت: من به هییچ وجه من الوجوه منکر این قضیه نمیشم که آدم باید چند بعدی رشد کنه. ولی نکته اینه که آقا وقتی تو یه چیزی اندازه مگسم استعداد نداری بیخود خودت رو ضایع نکن (یا نتیجش رو ببین).

پنجشنبه

گوشت و شیر

من سینااااا. هنوز خیلی آدم هست که باید هواشون کنم. آدمایی که به شکل سوسیسن. تقریبا بشریت از این گوشته. چقدر خوشمزه بود نه؟ چلک و اضافات کلیه مونده گوسفند رو با ادویه کاری و فلفل سیاه تو نتور میتفتوندیم و مینداختیم بالا و لذتی میبردیم معده محترم هم از خجالت قضیه در میومد . و صد البته الان که بزرگتر شدیم بیشتر میبریم و بیشتر میاد. حتی میتونه نقش نی رو هم بازی کنه این استاد. آدمیزاد گوشت خواره. آدمیزاد شیر خواره. من گوشت دوست دارم. من شیر دوست دارم.

چهارشنبه

سه‌شنبه








compressed sensing. همچنان پویا!

چهارشنبه

برج



دارن‌ یه‌ بُرجی‌ می‌سازن‌ با ده‌ هزار تا پنجره‌
می‌گن‌ که‌ قدِ برجشون‌ از آسمون‌ بُلن‌تره‌
برای‌ ساختنش‌ هزار هزار درخت‌ُ سر زدن‌
پرنده‌های‌ بی‌درخت‌ از این‌ حوالی‌ پَرزدن‌
می‌گن‌ که‌ این‌ برج‌ِ بلند باعث‌ِ افتخار ماس‌
حیف‌ که‌ کسی نمی‌دونه خونه‌ی افتخار کجاس
باعث‌ِ افتخار تویی‌ دخترِ توی‌ کارخونه‌
که‌ چرخ‌ِ زنده‌موندن‌ُ دستای‌ تو می‌چرخونه‌
باعث‌ِ افتخار تویی‌ سپورِ پیرِ ژنده‌پوش‌
نه‌ این‌ ستون‌ِ سنگی‌ِ لال‌ِ بدون‌ِ چشم‌ُ گوش

ستون‌ِ آسمون‌ خراش‌ ! سایه‌ت‌ُ ننداز رو سَرَم‌
تو شب‌ِ بی‌ ستاره‌ هم‌ ، من‌ از تو آفتابی‌تَرَم‌

یه‌ روز میاد که‌ آدما تو رُ به‌ هم‌ نشون‌ بِدَن‌
به‌ ارتفاعت‌ لقب‌ِ «پایه‌ی‌ آسمون‌» بِدَن‌
اما خودت‌ خوب‌ می‌دونی‌ پایه‌ نداره‌ آسمون‌
اون‌ که‌ زمینی‌ نمی‌شه‌ با حرف‌ِ پوچ‌ِ این‌ُ اون‌
پَس‌ مث‌ِ طبل‌ صدا نکن‌ ! نگو بُلن‌ترین‌ منم‌ !
من‌ واسه‌ رسوا کردنت‌ حرف از درختا می‌زنم!‌
درختای‌ مُرده‌ هنوز ، خواب‌ِ پرنده‌ می‌بینن‌
پرنده‌های‌ بی‌ درخت‌ رو سیمای‌ برق‌ می‌شینن‌

به‌ قدُ قامتت‌ نناز ! آهای‌ ! بلندِ بی‌خبر !
درختا باز قد می‌کشن ، حتا تو سایه‌ی تبر

ستون‌ِ آسمون‌ خراش‌ ! سایه‌ت‌ُ ننداز رو سَرَم‌
تو شب‌ِ بی‌ ستاره‌ هم‌ ، من‌ از تو آفتابی‌تَرَم‌




جمعه

زنده شدیم


من هنوز اون هاردی رو که از ایران با خودم آوردم باز نکردم شاید هیچ وقتم باز نکنم. ولی از مجموعه چیزایی که روی اون هارد بود و من واقعا دلم میخواستش آلبوم آلبا (به خصوص آهنگ Forbidden Games و Sympathy) بود. از طرفی این خانم پوران گلفام به قدری در زمینه کپی رایت و اینا پایست که هیچگونه اثری از این نمیشد تو اینترنت پیدا کرد. خیلی زمانا دنبال این آلبوم میگشتم ولی اثری نداشت اما امشب واقعا حسش بود گفتم من پیداش میکنم به هر راهی که شده . و جالبیش این بود که در کمتر از یک ربع پیدا شد! آقا اصلا زنده شدیم.


پی نوشت: این جزو اخرین عکساییه که از من گرفته شده . دست عکاسش درد نکنه.
پی نوشت دوم: مستقل از همه چیز من امشب رفتم تو فاز این اهنگ هاتف امشب . باحاله!

یکشنبه

بقیه رسما ول معطلند

سانسور شد

جمعه

خسته

تو ای شمع واپسین شعله تا سحر چه جانانه میسوزی
سراپا آتش شده جانت در عزای پروانه میسوزی

من امشب خیلی خستم این هفته خیلی خستم. گاهی وقتا هست که خواب لذت بخشه و نخوابیدن عذاب. شاید خوابای طولانی ترم همینطورن. بعضی شبا واقعا خوبن. خوب! حتی اگه خسته باشی خسته تر از شمع خسته تر از صدای خسته. خسته از نگاهی که به گذر هفته میندازی لبخندی به لب میگیری و به هفته بعد فکر میکنی به ادامه راه . به راهت ادامه میدی. مدتی در تخت خواب.

یکشنبه

چاووشی

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند
بهل کاین آسمان پک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پک و پکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

دو سه شبه فرصتی شده به طور کامل به این شعر گوش دادم به طور ناخودآگاه خیلیش رو حفظ شدم. شعرش رو دوست دارم در داخل کلماتی که شاعر میخونه وزن و آهنگی داره که حس شاعر رو بیان میکنه. شاعر احتمالا اون شب خیلی حال خوبی نداشته. از این فرهاد کش فریاد وقتی یادی از حافظ و خیام میاره یا حتی نیما یا هرکه بعد از ما یا مسیح یا عمر با تازیان خشایارشاه یا توصیفی که از ناهید از بنگ و افیون و البته توصیف های انتهایی برای آروم کردن خود دلکنده و غمگینش. شعر قشنگیه اگه واقعا بدون هیچ پیش زمینه بهش گوش داد. لینک

ندارم

من واقعا دارم به این نتیجه میرسم بدون دین آدم شاید بتونه به خدا نزدیکتر باشه. این یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر خاکی شاید واقعا حجاب شدند . شاید واقعا کاراییشون رو از دست دادن. در حال حاضر بنده هیچگونه ارادت خاصی به ایشان فرای کارنامه اعمال انسانیشان و به پیروانشان به علت پیروی از ایشان به هیچ عنوان ندارم.

پنجشنبه

دیراست گالیا 
 در گوش من فسانه دلدادگی مخوان 
 دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان 
عشق من و تو ؟ آه 
این هم حکایتی است 
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب 
 دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

چقدر زمان سریع میگذره 

دوشنبه

نجواهای شبانه

نجواهای شبانه! من یک انسان معتقد و مومن هستم. اما موسی به دینش سینام به دینش. من معتقد به جهان آخرت هستم  و معتقدم سر انجام جهنم رو هم تجربه خواهم کرد مگر با الطاف خداوندی. ولی خوب اینم بگم که حالم از حوری و قلمان و اینام به هم میخوره. حتی الان حالم از عسل و الکلم به هم میخوره. حالم از قلم علما به هم میخوره از مجاهد فی سبیل الله از تفکر از عرق کارگر و تازه اینا بهترین چیزاییه که میتونم تصورشون رو بکنم. زندگی نکبتی بی هدف . تازه اصلا سر تا تهش که چی؟ یه زلزله یه سونامی تازه اینام نه . کل سرمایه که ثابته تو اگه چیزی بدست می آری یا داری از یه بابایی می دزدی یا دیگه در بهترین حالتش اینه که از استعداد خدادادیت استفاده میکنی. و اون بابا با استعداد کمتر یا محکومه بدبخت باشه یا دزد یا چاپلوس. خیلی دیگه مرد باشی بشی رابین هود. کاش آدم بودیم. کاش آدم بودم. کاش آدم بشم . کاش آدم باشم. کاش آدم بودن رو پیدا کنم. لا اقل بوی آدم بودن رو. من دنبالش میگردم . حتی تو جهنم دنیای خودم. اونجا شاید بشه چیزی دید. شاید بعضی وقتا جهنم رفتنم بد نباشه. لقمان رو مگه ندیدی ادب از کیا آموخت. لا اقل بهتر از عسل وقلمانه . تا حالا سعی کردین از زیر به کمدی الهی نگاه کنین؟

جمعه

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد

میخواستم مطلب مهمی بنویسم هرچه کردم نشد. خاموشی گناه ماست. جنگلی هستی تو ای انسان. دیدید این بچه هایی که مجبور شدند از بچگی بزرگ شدند. اینا بهترین سوژه هستن برای فیلمای جشنواره پسند ! نه؟ میتونیم دست به کار شیم. میتونیمم به عنوان یک راه تقلب این رو به وبلاگ تقلب ارسال کنیم. ولی نه بهتره اول بریم از اون بچه ها شکار کنیم بعد سیمرغش رو شکار کنیم . کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ایمان. مارا باده و جامه گوارا و مبارک باد.

خیلی جالبه شعر آرش کمانگیر با صدای خود سیاوش کسرایی. دنبال همچین چیزی بودم واقعا مدتها.

سه‌شنبه

Me


This is ME! When I was toooooooo young! :)) Well , but is this really me? I donno why it reminds me this song . Shouldn't be a logical reason

یکشنبه

دچار

ترا من چشم در راهم
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل
دچار باید بود
دچار یعنی عاشق
و فکر کن چه تنهاست اگر که ماهی کوچک
دچار آبی بیکران دریا باشد


بعضی جملات هستن که ممکنه حین انتقال داده اطلاعات جدید تولید کنند. این شش خط بالا برای من چنین حکمی رو داره. خیلی خوب شد یه نفر این رو تو ایران ترانه آپلود کرد. دلم تنگ شده بود براش.

جمعه

الگوریتمی در هوش هست!

این روزا تو فیس بوک پره از عکسایی از آدمایی غمگین که دارن سعی میکنن وانمود کنن که اصلا غمگین نیستن. روزهای خداحافظی. پایان دور هم بودن ها. اون کسی که داره میره تازه گویا که از خواب نصفه و نیمه بیدار شده باشه کم کم داره میفهمه که باید از خیلی از چیزایی که با هم دیگه شخصیتش رو میساختن جدا شه. رامتین یه بار بهم گفت کسی که به خارج میره چون کسی از گذشتش خبر نداره میتونه اون رو اون طوری که دوست داره بسازه و در نتیجه حالت واقعی تری به خودش میگیره. حرفای دکتر خسروی اون شب خیلی جالب بود اون شب یادم میاد خیلی خوب خوابیدم. اون کسی که داره میره داره میفهمه ( یا شاید هنوز نمیفهمه) که وارد پلی شده که بهش میگن سکوی استقلال. استقلال مالی استقلال فکری و استقلال زندگی . اون کسی که نمیره باید خودش رو آماده کنه تا سال بعد همین فرآیند رو تکرار کنه. یا شایدم باید بشینه به کوب برای ارشد بخونه یا هر برنامه دیگه ای که در سر داره. اما برای تمام این آدما یک چیز مشترکه. دوران کارشناسی رو به پایانه. چه به کشوری جدید بری چه دست ارشد تورو به دانشگاهی دیگه بندازه چه نه سر جات وایسی و دست ارشد دانشجوهای دیگه ای رو به کنارت بندازه یک چیز مسلمه. دوره تو تموم شده . نقشت رو باید به دیگری بسپری. امسال ۸۷ ایا وارد دانشگاه میشن. دست بر قضا با تعدادیشون آشنا شدم . قصه همچنان ادامه داره با بازیگرانی نو . اما باید حواسمون باشه که ما هم بازیگرانی نو هستیم . بازیگرانی که چوب رو به دستمون دادن . زندگی واقعا مثل یه ماراتنه و ما ها نقش اسبارو بازی میکنیم. زیاد ربطی به کارایی که میکنیم نداره . این باعث پیشرفت جامعه میشه. لا اقل اینطور گفته میشه. الگوریتمی در هوش هست که دقیقا همینطور کار میکنه. نمیدونم. جایی رو که توش این تغییر نقشا وجود نداشته باشه دوست ندارم. اونجا دیگه نمیشه دمی به شادمانی گذراند.

گویا به شهریور رسیدیم. تابستون داره به پایان میرسه. به زودی ماها باز دوباره سال بالایی محسوب میشیم. باید تی ای بشم این ترم . درس بامزه ایه . برای دانشجوهای رشته های دیگه مثل برق و عرفی و فیزیک و بیولوژی. استاد پیر و بامزه ای داره که تا حالا ازش خوشم اومده. تصمیم دارم این ترم درس نگیرم (خوشبختانه درسای اجباری تموم شد) ولی سه تا درس هست که سر جاهاییش که به دردم میخوره میرم (تجربه نشون داده که علافی نه تنها راندمان رو بالا نمیبره بلکه پایینم میاره پس تا بتونم میرم). یکیش درس الگوریتم پیشرفته است که هر کسی که نخواد صرفا کار آزمایشگاهی محض بکنه به نظرم باید این درس رو بلد باشه. درس بهینه سازی محدب رو هم استاد خوبی ارائه میده رئیس دپارتمان عرفی . درس رو تقریبا بلدم ولی شاید بد نباشه . درس سوم! بله درس فرآیند تصادفی جناب وردو! جزو عجیب ترین آدماییه که تا حالا به عمرم دیدم. ساعت دو و نیمه. باید دیگه کم کم به خونه برم. فردا باید یه مشت چیز میز برای راب خودمون (مشکل من اینه که هر دو تا استادام رابن) توضیح بدم . مطالب جالبند. امیدوارم به خوبی پیش بره. دارم فکر میکنم آخر تابستون یه سفری چیزی لازمه. شدیدا احتیاج به تازه شدن دارم.

سه‌شنبه

میخوام یه لیست از امسالیا (کسایی که امسال میان اینور آب) تهیه کنم. کسی اگر خبری داره لطفا اطلاع بده

دوشنبه

هذیان شبانه

ساعت چهار صبحه و من باز دارم شر و ور مینویسم. فقط میخوام اینجا برا خودم یادآوری کنم که من بعد از پایان تحصیلات باید برم شرکت . هنوز خیلی زوده خوب ولی هر چی زودتر فکر کرد بهتر موقعیت استفاده کرد. تجربه خوبی میشه با محیط جدید و آدمهای جدیدتری خلاق و البته غیر مثبت تر! بیشتر از این خوابم میاد بنویسم . نقشه راه یه جاش میلنگید فیکسش کردم.

چهارشنبه

بعضی آدما

بعضی آدما هستن که اونقدر بهشون عادت کردی که اصلا باورت نمیشه مثلا فقط دو یا سه ساله که از باهاشون آشنا شدی. چه این آشنایی یک طرفه باشه (مثلا عادتی که زمان کنکور سال ۸۲ به آهنگهای فرهاد کرده بودم طوری بود که انگار نه انگار من اولین بار صدای فرهاد رو در عید سال ۸۰ از روی یک سی دی سلکشن شنیده بودم) یا دو طرفه باشه (نمونش توی دوستای دانشگاهیم خوب قابل مثال زدنه). هر چند که از حق نمیشه گذشت که خیلی از روابط به خصوص بعد از ورود به دانشگاه و محیط کار بین افراد حالت بازاری و منفعت طلبی به خودش میگیره ولی خوب خوشبختانه هنوزم و در دوران دانشگاه هم میتونم مثالهایی از نوعی که در بالا گفتم بزنم.\

بعضی ادما هستن که تو سالهای ساله میشناسیشون و باهاشون دوستی. یک ویژگی مهم در این رابطه اینه که آدم اصلا گذشت زمان و تغییرات رو نمیتونه حس کنه. به بیان بهتر اگر الان عکس سال اول راهنمایی من و اون رو کنار هم بهم نشون بدم باورم نمیشه که ما جفتمون اینقدر تغییر کرده باشیم . برای بچه هایی که از راهنمایی تو مراکز سمپاد بودن این موضوع ملموس تره. سمپاد خوبیایی داره و بدیهایی و از جمله اون خوبیها و بدیها همین جدا کردن بچه ها از سایر بچه هاست . این مساله هم مثل سایر مساله هایی که تو سمپاد وجود داره باعث پیشرفت اون بچه هایی میشه که خوب میتونن خودشون رو با این شرایط عادت بدن (یعنی حواسشون به بیرون هم هست) و باعث پس رفت اونایی میشه که به جو موجود (که در واقع یه جو شاید گفت صمیمی و خوب اما بسته) است عادت میکنن.

بعضی آدما هستن که با اینکه تو یه مقطع زمانی خیلی کوتاه باهاشون برخورد داری ولی تو مسیر زندگی اثر گذار میشن. این مثل یه شهاب سنگ میمونه که به یه جسمی برخورد میکنه . مسیر حرکت اون جسم رو تغییر میده و به راه خودش ادامه میده. شاید خیلی وقتا به این موضوع توجه نکنیم یا بعضی وقتا تعمدا اون رو انکارش کنیم ولی بی شک تو زندگی هر شخصی چنین آدمایی هر از گاهی پیدا میشن.

بعضی آدما هستن که شرایط و موقعیتی که توش قرار دارن مثل یه باتلاق اونا رو تو خودشون در بر گرفته. اینجور آدما از بزرگترین چیزی که میترسن تغییراته. طوری که حتی نمیتونن تصورکوچکترین تغییری در زندگیشون رو داشته باشن. نمونه های اینجور آدما تو هر طبقه و گروهی زیاده . از پادشاهی بگیرین که وقتی از سلطنت خلع و تبعیدش میکنن حتی یک سال هم دووم نمیاره و میمیره تا اون حاجی بازاری که هر روز صبح با سلام و چاکرم همحجره ای هاش به سر کار میره. یا اون استاد دانشگاهی که سی سال در اتاقش با شاگرداش روی مساله ها فکر کرده یا اون آخوندی که تمام عمرش به وعظ و خطابه مشهور بوده . تقریبا اکثریت انسانها به نظرم تو این دسته قرار میگیرن مگر اینکه شرایط بهشون تغییرات رو دیکته کنه. اونجاست که توانایی تطبیق هنر حساب میشه و خوب فکر میکنم قوانین بقای کل موجودات هم روی همین محور میچرخه.

اما موضوع به همین جا خلاصه نمیشه. اکثر آدما به خصوص تو شرایط اضطراری سعی میکنن نفر اول نباشن : کی تاحالا فلان کار رو کرده که من بکنم؟ تو برو دو نفر به من نشون بده که... اون وقت من .... ضربدر دو. و البته کسایی که از این قاعده رو دنبال نکردن یا بازندگانی بزرگ بودن یا برندگانی بزرگ . به خصوص سن از سی که میره بالا خود به خود ضریب محافظه کاری بالا میره. البته واضحه که بیگدار به آب زدن احتمال شکستش خیلی بیشتر از پیروزیشه اما سوالی که همیشه باقی میمونه اینه که آیا باید از تغییرات ترسید؟


شنبه

زندگی شاید....

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند

آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست میدارم "

دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .

من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.


و بدین سان است که کسی میمیرد و کسی میماند. و بدین سان است که کسی میمیرد و کسی میماند. میتونی چشماتو ببندی و بوی زندگی رو تو این شعر حس کنی. تمام وجودت رو فرا بگیره. از مدتها پیش من همیشه به این فکر میکردم که لذت زندگی تو همین تلاششه . لحظه هایی که برای رسیدن به هدفها تلاش میکنی . لحظاتی که بعد از شکست از جات بلند میشی و لحظاتی که بعد از پیروزی ولو برای مدتی کوتاه با غرور به خودت نگاه میکنی و میتونی خودت رو ولو شده یه آبمیوه مهمون کنی. فقط همون وقتاست که میتونی برای یک مدت کوتاه چشمات رو ببندی و از بوی زندگی لذت ببری. همون زمانیه که چاپلین میگه خوشبختی فاصله بین دو تا بد بختیه!

گاهی وقتا وبلاگ خیلی چیز خوبیه. واقعا از تمام کسایی که اون مواقعی که میخواستم درش رو تخته کنم مخالفت کردن متشکرم. بعضی وقتا نوشتن تنها راه منظم کردن یک سری افکاره که دیوانه وار به مغزت هجوم میارن. گاهی وقتا فقط نوشتنه که آدم رو منظم میکنه. اینجا داره به یکسالگیش نزدیک میشه. این یکسال من با این وبلاگ زندگی کردم. چیزها یاد گرفتم و الان فکر میکنم که دوستش دارم. بهش ایمان دارم. وبلاگ من باعث میشه در خونه ذهن من باز باشه. وبلاگ من خونه ذهن منه.

یکشنبه

یاد آقای شکیبایی

شعر علی کوچیکه از فروغ فرخزاد با دکلمه آقای خسروی شکیباییه. خسرو شکیبایی رو دوست داشتم . مسلما بعد از پرویز فنی زاده و جمشید مشایخی به عنوان بهترین بازیگر مرد سینمای ایران دوستش داشتم. این شعر رو حتما باید گوش داد هم شعر رو هم حس خواننده رو و هم آهنگ پایانیش رو!

خسرو شکیبایی هم تو کار خودش کلاس داشت تقلید کار دیگرا رو نمیکرد ولی تو کار خودش کارش درست بود و خوب تو اوج رفت . خیلی یاد روزی افتادم که تو پیش دانشگاهی خبر رسید فرهاد مهراد تو پاریس درگذشت. ما ملت داریم ذره ذره فرهنگ رو از دست میدیم. یا به روزمرگی عادت میکنیم یا تو یک سری فرهنگ وارداتی غربی یا حکومتی غرق میشیم. خداوند روح آقای شکیبایی رو شاد کنه و روزگار سیاه فرهنگی کشور رو کوتاه.

پی نوشت: الان دیدم فیلم هامون به صورت آنلاین روی نت فلیکس هست!!

پی نوشت: من هیچ جوری دلم نمیاد این پست رو تموم کنم. دلم نمیخواد لباس سیاه نپوشم. خیلی حرف واسه گفتن دارم ولی باشه برای بعد. البته شایدم واقعا حرفا خصوصی تر از این باشه که تو این وبلاگ جا بشه. بگذریم. ساعت دو و نیمه شبه. بارون میاد اساسی. دارم به آهنگ مرداب شماعی زاده گوش میدم. من سینا زیر رگه های این پیکر وجود داره. حوصله ندارم بیشتر از حال و هواش بنویسم شاید وقتی دیگه. روزگار غریبیه. خیلی بیشتر از همیشه احساس قدرت میکنم. اونقدر که دلم میخواد برم کشتی کج کار بشم! خیلی خوب میشه اگه آدم بفهمه هیچ چیزی بیشتر از ارزشش مهم نیست کمتر از اونم بی ارزش نیست.

پی نوشت:

... Randy Pausch





جمعه

اطلاعیه مهم

من چند وقت پیش گویا کامنتی از جناب joey دریافت کردم که گویا به دلایلی نتونستم بخونمش. الان میخوام کمی توضیح راجع بهش بدم و خوب طبیعتا چقدر خوب بود بیشتر خودش رو معرفی میکرد.

یک چیزی که تقریبا دید خوبی نسبت به خیلی از الگوریتم های ماشین لرنینگ به آدم میده برنامه ای است به اسم weka این برنامه در آغاز توسط یه گروه دانشجویی در یک دانشگاه نیوزلند نوشته شده و به علت ساختمند بودن و رعایت کردن عالی اصول مهندسی نرم افزار به سرعت توسط آدمای دیگه تکمیل شده. به شدت من این برنامه رو دوست دارم و در واقع پلی بود برای ورود ماشین لرنینگ اکسپریمنتال. خود منم حدود دو هفته یک وصل کننده نوشتم تا JBoost که یک پروژه (اونم کد باز ) ولی عملا متعلق به UCSD هست رو به وکا وصل کنه. تو این بین خیلی چیزای خوبی از ماشین لرنینگ و بعضا دیتا ماینینگ دیدم.

ما تو درس ماشین لرنینگ که داشتیم به یه بخشایی از اون نمودار بسیار توجه شد که خوب طبعا نتیجش این میشه که اون بخشا رو خوبتر بلد باشم . یک بخشاییم اصلا بهش توجه نشد و صرفا تو یکی دو تا مقاله بهشون برخوردم. اون اکتیو لرنینگ یکی از ایناست (هر چند من هنوز باهاش خیلی مشکل دارم فکر میکنم بیشتر یک ژست مقاله چاپ کنیه تا یک روش یادگیری بر پایه اصول ریاضی).

در مورد unsupervised learning هم خوب حق با اون کامنت هست. دلیلش هم خیلی سادست من هنوز از اون بخش این دنیا چیز زیادی نمی دونم . حتی نمیدونم میزان تمدن و پیشرفتشون رو. فقط میخوام این رو اضافه کنم که در حال حاضر یکی از مباحث خیلی جالب تو این بخش دنیا یادگیری منیفولد ها میشه (که خیلیم کاربرد عملی داره). اون کامپرسد سنسینگ به این قضیه ربط پیدا میکنه. تعدادی روش یادگیری آداپتیو هست که خوب هر کدومشون تو جاهای خیلی خاصی کاربرد داره Isomap, Laplacian Eigenmaps, Hessian Eigenmaps و .. از این نوع هستند. دو تا روش غیر آداپتیو و هر دو بر پایه رندم پروجکشن هم هست که خیلی اخیرا به وجود اومدن . یکیشون ( کلاستر کردن توسط درختای پرتوی تصادفی) خیلی خوب در عمل جواب میده ولی اون یکی (در واقع حالت کلی لم جانسون -لیندنستراس) خیلی تو عمل مناسب نیست . یک ایده جالب و خیلی جدید دیگه تو این کارم استفاده از یک نوع تبدیل موج کوتاه به اسم diffusion wavelet هست که اطلاعات خیلی خوبی از پراکندگی داده ها روی منیفولد میده به خصوص تو بررسی ترافیک شبکه ها و نویز در تصاویر.

من امیدوارم بیشتر باهات بتونم صحبت کنم بازJoey

ضمنا بازم اگه اون تیکه هارو بتونی برام توضیح بدی من ممنون میشم!

پنجشنبه

از الویس تا استوین

تقریبا سالی پیش بود که میپنداشتم ورژن سنگین آهنگ cats in the cradle & silver spoon, little boy blue & man in moon توسط Steven Demetre Georgiou خواننده شهیر و بعدا مسلم شده انگلیسی اجرا شده. در اینکه بسیار به این آهنگ علاقه دارم (مستقل از تمامی علاقه ای که به آهنگهای دهه هفتاد یوسف اسلام که در اون زمان کت استیونس بوده دارم) ولی الان میخوام راجع به یک نکته ای بحث کنم که شاید جا برای فکر کردن داشته باشه. شروع بحث از خودم نیست. از معلم زبان کیوان صدریه! در راستای مقایسه زندگی الویس پریسلی و کت استیونس بدون هر گونه تعصب و تغرضی. اولی بسیار بسیار شهرت. اعتیادات متفاوت . در اوج جوانی میمیرد. هنوز که هنوزه در سالمرگش بسیار بسیار خیل جوانانی بر سر قبرش راک میزنن که زمان حیات وی وجود نداشته اند. دومی با لباسی عبا مانند . با قیافه ای روشن و ریشی بلند و صدایی که بعد از گذشت سی سال نه تنها اندکی از گیراییش نکاسته بلکه نوعی حالت پختگی بهش داده. به شدت دشنام پذیرفته از بعضا یهودیان و مسیحیان متعصب (شاید به قولی حزب اللهیاشون). جمعیت بسیار بزرگ و البته تا حد امکان سعی میکنن بسیار سنگین و رنگین و خانواده دار بعضا با حجاب. اولی با حد اکثر کنسرت به تنهایی قدرت راک رو میزنه و دومی به همخوانی تعدادی جوان سیاه تازه کار و ناشی (عموما و نه لزوما) به اجرای آهنگای قطار صلح و دنیای وحشی و پدر و پسر می پردازه. سوال اصلی اینه. فارغ از تمام دنیایی که تا دویست سال دیگه به کل فراموش میشه و برای زندگی خود انسان آدم ترجیح میده چقدر به راه اول بره و چقدر به راه دوم. فکر نمیکنم این سوال جوابی مقطعی داشته باشه همونطور که این دو راه تا به امروز کماکان دستخوش تغییرند. ولی فکر میکنم هر از گاهی بد نباشه علی الخصوص به این دو فکر کرد.

ضمنا بسیار آهنگ father and son رو دوست دارم . مخصوصا که مال زمانیه که کت استیونس جوان اوون رو خونده!

چهارشنبه

زندگانی سیبیست.

میدونین یکم وقتی مساله هایی پیش میاد که تو توش مقصر نیستی ولی تو پاچت میره حتی اگه موضوع خیلی خیلی بزرگ هم نباشه سعی میکنی آسمون رو به ریسمون ببافی و حرفای بعضا خنده دار بزنی (یه نمونش اون مساله مسایل مالی تو خودت آلردی نزدیک دو هزار تا هنوز تو حسابته و داری کردیت کاردم میگیری تازه تمام دوستات تو پرینستون (همشونا) اونقدر با معرفت هستن که همیشه اونقدر کمکت کردن که خودت دهنت وا مونده).

خلاصه من امروز قدری از بابت گواهینامه ناراحت بودم چرا که تقصیر من نبود و تو پاچه من رفت. البته الان که دارم فکر میکنم میبینم بازم تقصیر من بود چون تقصیر هیچ کس دیگه ای نبود. به هر حال مهم نیست اصلا چیز قابل فکر کردنی نیست.

این پست یک خوبی خیلی بزرگ داشت. یکی از دوستای خیلی خیلی خوبم از سوییس بهم زنگ زد و به قول معروف مثل همیشه ما رو ساخت . خیلی دلم براش تنگ شده بود و خیلی خوشحالم باهاش حرف زدم. آدم رو میسازه اساسی .

یک خوبی دیگه پست این بود که از ایرانم کامنت گرفتیم و کمی روحیه. خیلی بده که من هنر محمد رو ندارم ولی امیدوارم همه یه همچین دوستی داشته باشن.

خلاصه اینکه زندگی اینجا مثل یک سیبه که میگن گاز باید زد با پوست.انصافا سیب با پوست رو که گاز میزنی خیلی بهتر از آب سیب تصفیه شدست. پست قبلی صرفا توهم بود. گذشت . و ما هم میگذریم.

دوشنبه

کمپینگ یک.


این پست ادامه خواهد داشت. شاید زود شایدم اندکی دیرتر. خلاصه موضوع از این قراره : کمپینگ با 12 دانشجوی ایرانی پرینستونی (در واقع ده به علاوه دو). این کمپینگ متفاوت بود حالا اینکه چرا و چطور می ماند برای بعد. دوست دارم در جایی خاطراتش رو بنویسم و خوب کجا بهتر از این. اینکه کمپینگی متفاوت بود رو نه فقط من که دوازده نفر دیگر هم به طور کامل درک میکنند. فقط میتونم بگم به من خیلی خیلی خوش گذشت جای تمام خوانندگانی که نبودند خالی و توضیحات به زودی. فعلا علی الحساب این عکس اندکی ( ووفقط اندکی ) از آنکه در این کمپینگ گذشت رو به ما می نمایانه.

more later

سه‌شنبه

There is a verse for those who follow


This is my first view from the Machine Learning world. Hope to explore; Especially it seems that there are some blackholes and new religions appearing in this land

چهارشنبه

خاک و چشم

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم

صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم

در حبس صورتیم و چنین شاد و خرمیم

بنگر که در سراچه ی معنی چه ها کنیم

رندان لاابالی و مستان سرخوشیم

هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم؟

در دیده روی ساقی و بر دست جام می

باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم؟

ما را نفس چو از دم عشق است لا جرم

بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم

از خود برآ و در صف اصحاب ما خرام

تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم...


این شعریست از شاه نعمت الله ولی. مرشد دراویش نعمت اللهی . پیش بینی های زیادی داره و جالب (جالب تر از نستراداموس) و جالبیش اینه که اوناییش که زمانش گذشته خیلی درست تر و با جزییات تره از اونایی که زمانشون هنوز فرا نرسیده. اما حالا بحث من نیست این امروز. من بیت اول شعر حافظ در جواب این شعر رو قبلا شنیده بودم


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند (سینا کاشی)

و همیشه برام سوال بود که اینجا داریم چیز مشابه منش جناب مولوی (با شمس) در حافظ (با جناب نعمت الله ) میبینیم و خوب این خیلی گیج کننده بود. تا اینکه امروز بر حسب اتفاقی و بعد از اینکه خودم در باب شعری از خیام حدود نیم ساعت با یکی از بچه ها مباحثه داشتیم بقیه شعر رو خوندم. و خوب ماجرا کاملا روشن شد:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبش دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند؟

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می رود

تا آن زمان که پرده بر افتد چه ها کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر ز کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ مدام وصل میسر نمی شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند...


راستی اون شعر خیام هم که من خیلی ازش خوشم میاد میگه که :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و برباد شدیم

با عرض پوزش از تمامی اساتید و تمامی تلامیذ مفلوکشان و تمام کسانی که با اونا سمپاتی دارن!



سه‌شنبه

وصیت نامه عبادی سیاسی - پرینستون تایمز- آخرین شب ماه ژوئن سال 2008

والا راستیتش ازآنجا که زندگی ما در بهترین حالت هر روزه روز متجاوز از آنجه آپاچ عزیز در فرسته خود آورده نمیکند و از آنجا که چنانچه به فضل پروردگار سبحان فردا از شهر شهید گستر ترنتون سالم برگردم از لقب RA مستفیض خواهم شد و از آنجا که کار کردن با دو استاد در حالیکه تو نمیدانی آیا نام (شهرت) ات قرار است scientist باشد یا engineer (در واقع هیچکدام از این دو اجتماع بنده را به چشم خودی نمینگرند و همواره در حال دست و بال زدن بر در خانه ایندو و احیانا حتی فلسفه (با ارجاع به دنیای کوانتوم) هستم) ولکن نیک میدانی که این سوال پاسخی بسی روشن دارد: هیچکدام . توخود بازی خود کنی چون ایشان که بازی خویش نمایند. فلذا تصمیم گرفتیم همچون هانی (حانی ) دوست داشتنی پرینستون که کمتر از یک ماه است وبلاگی با شکل و شمایل همین نبرد من برپاساخته ما نیز سعی در نشر شبه علوم نموده و لا اقل بر همگان و من جمله بر خود حقیرم واضح و مبرهن سازم میزان فعالیت خود را در این روزهای آفتاب به شدت تموز. علی ای حال از آنجا که این وبلاگ به زودی به اولین سالروز آشکار سازی خود نزدیک میشود و عندالزوم باری دگر تفرجی ما را ست بسی لازم فلذا زین پس تلاش نگارنده بر این خواهد بود که به خلاصه سازی مقالات یا شبه مقالات یا شبه شبه مقالات پرداخته شود تا بدین سان بلکه اجری هم نسیب ما در این دنیا و نسیب حضرتمان در سرای دیگر (چنانچه سرایش باقی باد) گردد. لیکن تمامی اینها مشروط است به بازگشت (احیانا پیروزمندانه ) مان از مرکز ایالت نیوجرزی. شهری که به گقته دوستان اکثریت غریب به اتفاق مردمش انگلیسی نمیدانند و در وصف ابهتش همین بس که آمار قتلش از شهر تهرانمان بیشتر. خواستم وصیت نامه سیاسی عبادی بنویسم دیدم دوستمان ابرام خان نبوی قبلا نوشته. بنده نیز همان را عینا کپی و پیست مینمایم و از خداوند متعال برای همگان صبر و برای خود ظفر (شاید که در سرای جاودان ) آرزومندم .

سینا جعفرپور
شامگاه آخرین شب ماه جون (تموز) سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت جلالی

یکشنبه

دیگه عاشق شدن به یاد شبیر به یاد گروه شیمی و

من خیلی وقته اینجوری لینک موسیقی اینجا نذاشتم ولی اینبار فرق میکنه. این آهنگ از آقای کورس سرهنگ زاده که الان داره تو کرج زندگی میکنه و من فکر میکنم تقریبا هیچ آهنگ دیگه ای ازش نشنیدم (یا لا اقل به خاطر ندارم). اما دلیل این لینک زندگی آقای سرهنگ زاده در کرج نیست. این به یاد شبیره! خواننده گروه شیمی دانشگاه شریف. و به یاد بچه های گروه شیمی . به یاد اتاق فوق برنامشون که همیشه  تعداد آدمای توش از شش هفت نفر تجاوز نمیکرد ولی اینا واقعا پایه بودن. به یاد اونایی که من رو  با اینکه یک کامپیوتری بودم و تقریبا همیشه فقط موقعی به اون اتاق می اومدم که به شدت اعصابم از دست چیزی یا کسی در دانشکده خورد بود  ولی هیچوقت باهام مثل یه غریبه برخورد نشد.  به یاد شب آتیش بازی شیمی و  فشفشه ها و برنامه موسیقی در حضور اساتید که با شعر اشتر در طرب ....  شروع شد با شعر دیگه عاشق شدن به اوج رفت و با شعر ننه جون  جناب  افتخار پرش سه گام ایران  به پایان رسید.  به جز کیوان با هیچکس دیگه ای از شیمی در تماس نیستم ولیGood luck guys



جمعه

مشکلی برای بخش کامنتا پیش اومده بود که برطرف شد! ساعت هست و بیست و دو دقیقه است ! امروز بازی رو مثل چند تا بازی قبلی تو سالن اصلی امور دانشجویی دیدم. با علیرضای صالحی و حسین نمازی (جفتشون پست داک ریاضی هستن اینجا). و چقدر بازی یکطرفه و مزخرف بود . کنارم (اون طرف حسین و علیرضا نه اونیکی طرف) چند تا دختر اسپانیایی نشسته بودن و فقط کافی بود توپی جلوی پای یک اسپانیایی بیافته (آلردی هر بیست ثانیه این اتفاق می افتاد) هوار بروبروبرو + دست و سوتشون به آسمان میرفت. الان دپارتمان بسیار خلوته . کارایی رو که سجاد بهم گفت شروع کردم. ولی دو تا برنامه هست که باید نصب بشه . وکا یک مجموعه نرم افزار اپن سورس هست برای داده کاوی که با جاوا نوشته شده. یک کیت طبقه بندی تحت مطلب هم هست که یه بابایی (نسبتا بیکار) تو تکنیون یه زمانی نوشتدش برای متلب.
خلاصه حالا تطبیق اینا با هم و داده های دانشگاه ایرواین و کلاسهای LIBSVM که سجاد گفته جزو لیست سیاهه. بعضی وقتا این آهنگ چنان در گوشم زمزمه میشه که دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره... ولی باز راه می افته لنگان لنگان. بعضی وقتام واقعا لذت میبریم که امشب شب عشقه همین امشب و داریم . به خصوص از وقتی که خبر رسیده جان سینا با سربازان امریکایی رابطه داره (جزییات بیشتر رو روشون نشده بگن) ولی من در جریانم شمام وقتی بهتون ربطی نداره بیخود تکذیب نکنین خود آمریکاییا میدونن موضوع از چه قراره وگرنه تاحالا تکذیب کرده بودن (موقع کلیرنس بعدی موضوع رو علنی میکنیم).




پنجشنبه

نبرد من ادامه دارد...

روز هجران و شب فرقت یار اخر شد زدم این فال و گذشت اختر وکاراخرشد

ان همه نازو تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار اخر شد

شکر ایزد که باقبال کله گوشه گل نخوت باد دی وشوکت خار اخر شد

صبح امید که بد متکف پرده غیب گو برون آی که کارشب تار اخرشد

آن پریشانی شبهای دراز وغم دل همه در سایه گیسوی نگار اخر شد

باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار اخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد که به تدبیر تو تشویش خمار اخر شد

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را شکر کان محنت بی حد وشمار اخر شد


دوباره داره منو صدا میزنه حمله میکنم یه نبرد بزرگ دیگه مثل تنگه داردانل ما داریم میایم. من دارم میام.....نبرد من ادامه دارد....

دوشنبه

در اینکه تیم آلمان تیم بدی نیست شکی نیست و در اینکه در فوتبال نیز همانند زندگی واقعی در خیلی از موارد برنده لزوما با لیاقت ترین فرد نیست . عوامل دیگه ای چون شانس و اعتماد به نفس و قدرت ریسک و بلوف بعضا شگفتی ساز های بسی بزرگتری از لیاقت یا تبحر شخص در اون کار به خصوص دارن. مصطفی وفادوست در امتحان میان ترم درس هوش مصنوعی به نحو جالبی به موضوع پرداخته بود. بگذریم. آلمان بسیار به قهرمانی نزدیک شده و من به خاطر این کل کل ها با موقتس (موریتز) هنوز دلم میخواد تیم دیگری این کار رو انجام بده. دلم میخواد هنوز امید داشته باشم. دلم میخواد هنوز امید داشته باشم. دلم میخواد هنوز امیدی داشته باشم.

شنبه

پیروزی

این پیروزی به رگ غیرت همتون تبریک باد (دقیقه ۱۲۱ گل میزنین اونم در حالیکه ۱۱۹ گل خوردین!! )

حیف که بلد نیستم ترکی تبریک بگم .

موریتز میگفت که بزرگترین اقلیت در جامعه آلمان (...) ترکا هستن و بسیارم اجتماع دار و دسته جمعی زندگی میکنن. بازی آلمان ترکیه باید جالب بشه. یک نکته راجب به این جناب موریتز هاردت اینه که با اینکه آلمانیه برخلاف سایر آلمانیای اینجا یه جورایی کاملا این زرنگ بازیای ایرانیارم داره. یعنی میدونه کی چه چیزی رو باید بگه و کی رو دور بزنه و ... منم ازش چیزای جالبی یاد گرفتم. باهم بعضا هنگ آت میریم و یک جور کل کل پنهانی وجود داره (اون اوایل من تو باغ نبودم شوت میزدم الان دیگه عادت کردم و خوب جلو میریم). یکی از دوستان میگفت راجع به کل کلی که در سطح بین دانشگاهی و... هم وجود داره . متاسفانه یا خوشبختانه روز به روز بیشتر دارم مطمئن میشم که بله وجود داره و مام اگه بخوایم کارمون راه بیافته باید باهاش کنار بیایم (یعنی نمیتونیم وایسیم کنار و نگاهش کنیم) نمیدونم شایدم هنوزم زود قضاوت. به هر حال اینا ربطی به کار من نداره فقط شبا برای رفع خستگی (چقدرم که کار میکنیم جون خودمان!!!!!) اینا رو مینویسم. امروز راستی یک لغت جدید یاد گرفتم موزمار یعنی چاچولچی! D:


جمعه

این پست ادامه دارد (بقیش رو شب مینویسم) ولی فقط میخواستم خیلی خوشحالم یکی از دو تا تیم آلمان و پرتغال حذفید! الانم اول ایتالیا (قهرمان چکمه پوش) بعد هلند (آقای گل) بعدم روسیه (مردان سر طلایی).

و اما شب! آهنگی جدید از محسن خان کشفیده داماد باد نام. قبلا در کنسرت شریفش نیوشیده بودیم اما حالا که اصلش رو گیر آوردم کاملا حس و حال اون زمانی رو داره که با هزار تا بدبختی با اینترنت لاکپشتی از سایتهای ایرانیان و آبادانی و غیره آهنگهای فرهاد (آلبوم های قدیمیش) رو میشنیدیم. وااای چه حسی داشت. این آهنگایی که از توی نوار کنسرت برلین فقط خودش و پیانوش بود حالا هزار تا ساز داشت. آهنگ بوی عیدی اولش چقدر قوی شروع میشد. آینه ها و جمعه و یه شب مهتاب خیلی لذت میبردم حس میکردم احساس میکردم قبل از اون یک چیزی کم بوده که الان نقصان برطرف شده. الانم همین فکر رو راجع به این آهنگ دارم .

آشیانه عقابان - قلعه الموت- خلفای فاطمی مصر- ناصرخسروی علوی قبادیانی- حسن خان صباح- قلعه میمون دژ- رکن الدین خورشاه و خواجه نصیر و هلاکو - حشاشین- جواد ماسالی - کاش میشد مدتی هم با اینها زندگی کرد مدتی کوتاه البته.

دیدار بازیهای جام تو سالن اصلیه ساختمون دانشجویی هم جالبیه خودش رو داره. معمولا خیلی شلوغ میشه به خصوص ملت های اروپایی که تیم کشورشون بازی داره. بسیار هم متعصب هستن. به راستی که درست میگن الان برای ایشان فوتبال حکم تخلیه انرژی رقابتهای منطقه ای رو داره ( وجایگزین جنگهای جهانی).

ناپلئون - ناپلئون سوم (لوئی بناپارت)- یدک کش نام استبداد در قبل از انقلاب (لوئی) و بعد از انقلاب (ناپلئون بناپارت) - ناپلئون کوچک اثر ویکتور هوگو - فتح رم - کنت نشینای ایتالیا- یوسف گاریبالدی - قلب (بچه های مدرسه والت) - ویکتور ایمانوئل دوم- دوچه و داماد (وزیر خارجه ) و معشوقه ی معلق در میدان میلانش- اینم موضوع دیدنی ای هست.

وقتی از کنار قبرستان شهر شهید پرور پرینستون رد میشی - یه جورایی نمیدونی حس میکنی اینجا اون زیر خاکش مسیحیه. البته قبرستون اینجام بیشتر شبیه یک موزست. کسی چه میدونه فرهاد کی فکر میکرد مثل ساعدی و هدایت تو خاک سرزمین گل ... ولی حقیقت جالبیه تمام آدما با طرزفکر و فرهنگهای مختلف عاقبتشون آخر کار یکجاست و البته من راجع به حساب رسی بعد از اونش زیاد چیزی نمیدونم تو موردی که به من مربوط نمیشه دخالتی ندارم که استاد شاد میفرماید "اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ..." و البته بعد توضیح میدهد "این کوزه چو من عاشق زاری بودست ... دستش هم دستیست که بر گردن یاری بودست" اینم باز یک موضوع جنراله البته شاید برای همینه که سفالگری و کوزه سازی در تمام جوامع به سرعت رشد نموده و پیشرفت های چشمگیری داشته.

امروز روز خوشحال کننده ای بود بی دلیل واقعا نمیدونم چرا ولی شادی زاید الوصفی داشت. چقدر هم به غیر از محسن خان به این مداح قطری نیوشیدیم شاید الان واقعا منم یک نیوشا شدم . الله اعلم! فقط اینکه در چنین روزایی من دوست خوبی برای معاشرت نیستم مگر آنکه خورده یا نخورده یا شایدم یک خرده مست باشیم. که در اون صورت کلی حال میکنیم آقااااا (شایدم خانوووووم) . کی گفته مستی فقط با مواد الکلی و این زهر ماریاست . اینا پاپوشه آقا میخواستن مغز ملت رو منحرف کنن و خودشون به خلوت کارشون رو بکنن شما باور نکنین. راههای ساده تریم هست برای رو ابرا راه رفتن.

میگذریم.








پنجشنبه

84 ایها


باید گفت که 84 ایا همیشه دوستای خوبی برای من بودن. خیلی وقتا بود که واقعا حوصلم سر میرفت و دل و دماغ هیچ کاری نداشتم ولی پیش اینا که میرفتم حسابی حالم جا می اومد. باید واقعا بگم دلم واسه همشون خیلی تنگ شده. آخه از روز اول این رحمانی ورداشت من رو کرد مسئول جشن معارفه . وای چقدر من حرص خوردم که این دوستان ارزشی یهو نریزن تو برنامه سر کاری با هنرنمایی سورنا و مهدی صادق و عارف و سایرین ;) و همه چیز رو به هم نریزن که خوشبختانه به خوبی تموم شد . البته ناگفته نمونه که بسیار طی مراسم مراجعاتی انجام میشد که همین الان تمومش کنین وگرنه ... البته چقدر خندیدیم سر اون برنامه . نمیدونم فیلمش الان کجاست شاید دست صفا یا سامان یا نمیدونم. بعدشم که کارگاه که جناب حسین باطنی کرد تو پاچه و جزو بهترین لحظات دانشکده برام بود و رقص تو خوابگاه فیلمش رو فکر میکنم مسلم حبیبی هنوز داشته باشه و خیلی خاطره دیگه. فراموششون نمیکنم. فکرش رو بکن الان دیگه سال آخری شدن . تو عکسا واقعا بزرگ شدن. بعضیا ازم راجع به اپلای و این قضایا میپرسن و البته جواب زیادی براشون ندارم. دلم براشون تنگ شده برای تمامشون که اگه بخوام اسم ببرم باید کل این پست رو به اسم اختصاص بدم. به امید دیدار رفقای عزیز.

پی نوشت : راستی این رو یادم رفت بگم. این مصاحبه خانم میلانیه تو تلویزیون. به نظر من چیزی که اینجا مهمه اینه که تو جامعه ما کاملا داره تظاهر به عنوان یک ارزش جا می افته . یعنی شما برای اینکه پست یا منصب یا موقعیت یا هر چیزی بگیری لازم نیست تلاش کنی تو اون کار آدم وارد و کاردرستی بشی (تو اکثر موارد) بلکه واجبه خودت رو تا جای ممکن شبیه انسانهای مطیع در بیاری (هر چه بیشتر بهتر) و هرچه بیشتر بتونی به رئیست وفادار بودنت رو ثابت کنی (که به راحتی مناسبات فامیلی رو در بر میگیره) به درگاه نزدیکتر میشی . و البته یک نیم نگاهم داشته باشیم به داستان فرشته و آقای زرین کلک از استادای دانشکده هنر و نیز داستان دانشگاه زنجان. چقدر بیشرمانست کار کسانی که در مورد اول فریاد وا مصیبتا و اسلام از دست رفت سر دادن و این استادی رو که به گردن هنر مملکت حق داشته (فقط به خاطر همون مساله به سرعت اخراج کردن) و در این مورد که مساله کاملا جدی بوده کاملا ساکت ماندن (به بیان درست تر خفه خون گرفتن) و بعضا حتی مدعی این هم شدن که چرا دانشجوها به تنها راه ممکن جلوی اینکار رو گرفتن. واقعا آدم حالش به هم میخوره از این ماکیاولیستای پست. دنبال اینم اینجا تو پرینستون فیلم نیمه پنهان رو گیر بیارم و دوباره ببینم.


چهارشنبه

مسخ [Die Verwandlung] رمانی از فرانتس کافکا (1883-1924)، نویسنده آلمانی زبان اهل چکسلواکی، که در 1916 منتشر شد. گرگور سامسا، که بازاریاب است و از زمان ورشکستگی پدر تنها متکفل مخارج خانواده به شمار می‌آید، خوش وقت است از این که می‌تواند با کار خود برای خواهرش،‌که شیفته موسیقی است، وسایل ادامه تمرین ویولون را فراهم آورد. گرگور، در پایان شبی آشفته از کابوسهای هولناک، چون از خواب بیدار می‌شود،

چه خوب شد هلند و ایتالیا بالا رفتن - و جالبه آلمان و پرتغال .
کنار دریا! یعنی در واقع تو دریا. خیسی پاها و نسیم سردی که از سمت مقابل به صورت میزند. صدای امواج با صدای پدر یکی میشود . صدایت میزند. سخت نیست زیبا نیست زشت هم البته نیست میخواهی برگردی به پشت سر نگاه کنی اما میترسی میترسی که در پشت سر هیچ نباشد یا همه چیز به کل نابود شده باشد و بعد دیگر لذت نگاه به آبی بیکران دریا و آسمان را نیز به همین سادگی از تو دریغ بدارد. میدانستی یعنی از کودکی می دانستی. زندگی چه خوب چهره خود را در پرواز دسته جمعی بچه لاک پشت ها نشان میدهد آن زمان که همگی مستقل از یکدیگر و بدون حتی ذره ای یاری راه دریا را در پیش میگیرند برخی طعمه مرغان و مارها میشوند و برخی از فرط خستگی ترک جان میکنند بی آنکه راه دیگری بیابند. خود را در آب میبینی و نسیم ملایم دریا به گونه هایت. و تو تنها نیستی بسیارند کسانی که تمام عمر به زیبایی خیره کننده افق اتصال دریا و آسمان مینگرند و لحظه ای فرصت بازگشت و نگاه به دگر سوی را نمیابند. چرا که حتی یک نیم نگاه کافیست تا تمام لذت افق باشکوه دریا را به کابوسی پر یاس در مجموعه ای بزرگتر مبدل سازد. البته کمی آنطرف تر هم هست شرکتی بزرگ که بی آنکه ما وصل شدگان به امواج خروشان متوجهش باشیم تمام خروجی خود را نثار دریای بزرگ و مهربان میسازد و تو گویی صدایت میزند.ای ذوب شدگان در دریای بیکران آبی ... (ادامه شاید دارد)

سه‌شنبه

تاک

اولین تاک رسمی- دو ساعت و نیم. گچ و تخته - بوآز اومده بود و مثل همیشه بی امون سوال میکرد. موزز و هر دو تا شاگرداش (آراویندان و آدیتیا) هم اومده بودن و از اون عقب موضوع رو دنبال میکردن. راب کالدربنک (استادم) هم اومده بود با دو تا مهمونش که موضوع رو خونده بودن و کاملا تو باغ بودن و سر به زنگا مچ میگرفتن. آدمای کاملا اپلایدی بودن ولی مسلط به موضوع. اولش من یکم ناراحت بودم که استادمم اومده میترسیدم یه جا سوتی بشه و ضایع بشه. ولی واقعا یه جای کار که بوآز و یکی دیگه بی امون سوال میپرسیدن و من واقعا داشت رشته کار از دستم در میرفت راب قضیه رو جمع و جور کرد. یه چیزایی گفت که من هیچی نفهمیدم و فقط گفتم آره این خیلی موضوع خوبیه واقعا به همه توصیه میکنم بخونندش!‌

تالک دو ساعت و نیم. من دهنم کف کرده- هنوز خیلی خستم ولی ارزشش رو داشت. برای اولین بار جلوی بچه های گروه رفتن پیش بو آز و موزز دو ساعت و نیم از تمام قضیه ها دفاع کردن و هر لحظه ترسیدن که الان سوتی کار یه جا در بیاد در اثر سوالهای بی امون ملت و خوشبختانه همه را پشت سر گذاشتن و هر جا کم آوردن مثال عملی زدن (و در اینجا در دلت از بوآز فحش شنیدن و البته از این فحش ها راضی بودن) بوآز خیلی مرام گذاشته بود تالک رو اومده بود. و سایرین هم. تابستون میخوام روی کاربرد دو تا کاربرد این الگوریتم کار کنم (یکیش سی دی ام ای هست و خیلی ازش نمیدونم ولی خوبیشم همینه). با این استاد بعیده خیلی کار تیوری بکنم تابستون با اون یکی ولی احتمالش زیاده فردا میخوام برم پیشش گربه رو حجله کش کنم.

تابستان گرم و نسبتا کسل کننده ایه.ولی وقتی کار آموزی نرفتی و همینجا موندی که با استادات کار کنی خوب باید یه کارایی هم بکنی .

پی نوشت: کاری وجود داشت که من همیشه فکر میکردم بابا امتحانه ! من آلوده نخواهم شد! الان دارم میبینم بین من و بقیه زیاد فرقی نیست در نتیجه به مداد گوهر مداد قسم از همین الان و همین جا دیگه اون کار رو بر خودم حرام کردم و اگر سرپیچی کنم خونم مباح (ربطی به دخان و ملحقات نداره خیلی چیز کثیفیه)




یکشنبه

تو می دانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من ،از آوردن برق امیدی در نگاه من ،از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است .


تو می دانی و همه می دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو ،زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن به پای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است ،از شادی توست که من در دل می خندم،از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم . نمی توانم خوب حرف بزنم . نیروی شگفتی را که در زیر کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام دریاب،دریاب.


من ترا دوست دارم ،همه زندگی ام و همه روزها و شبهای زندگی ام بر این دوستی شهادت می دهند،شاهد بوده اند و شاهد هستند.
آزادی تو مذهب من است ، خوشبختی تو عشق من است ،آینده تو تنها آرزوی من است.


اگر تنها ترین تنها شوم، باز خدا هست، او جانشین همه نداشتن هاست.نفرین و آفرین ها بی ثمر است.اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند و از آسمان، هول و کینه بر سرم ببارد، تو مهربان و جاودان آسیب نا پذیر من هستی.ای پناهگاه ابدی! تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.


-----------------------------------------


خدایا: به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم، و مُردنی عطا کن که، بر بیهودگیش، سوگوار نباشم.بگذار تا آن را، خود انتخاب کنم، اما آنچنان که تو دوست می داری.


خدایا: تو، چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.


خدایا: مرا از این فاجعه پلید مصلحت پرستی که چون همه گیر شده است، وقاحتش از یاد رفته است و بیماری شده است که، از فرط عمومیتش، هر کس از آن سالم مانده باشد بیمار می نماید مصون بدار، تا، به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی نکنم.
خدایا:مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم به روحم عطا کن.لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.


خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند .


خدایا:عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.
خدایا:به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن.
خدایا:رشدعقلی وعلمی، مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.
خدایا:مرا همواره آگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا:جهل امیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا:شهرت، منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.
خدایا:مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم.
خدایا:به من « تقوای ستیز» بیاموز تا درانبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا:به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن، بی همراه؛ جهاد، بی سلاح؛ کار، بی پاداش؛ فداکاری درسکوت؛ دین،بی دنیا؛ مذهب، بی عوام؛ عظمت، بی نام؛ خدمت، بی نان؛ ایمان، بی ریا؛ خوبی، بی نمود؛ گستاخی، بی خامی؛ قناعت، بی غرور؛ عشق، بی هوس؛ تنهایی در انبوه جمعیت؛ و دوست داشتن، بی آنکه دوست بداند؛ روزی کن.

شنبه

محسن - آدما - کتابا - مطالب شخصی

با تشکر از محسن شریفانی عزیر برای ارسال دو بسته که حسابی خجالتمون داد (راستی چند روز پیش داشتم با مرتکس حرف میزدم حرف محسن شریفانی شد نمیدونستم میشناسدش. گفت دیدمش ببوسمش از طرفش منم مجبور به اطاعتم). یکی از دو بسته قابل انتقاله به اینجا . روش مهر زده از قیصر امین پور (آدمها مثل کتاب هستند)

بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم، بعضی جلد نازک
بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ می شوند، بعضی با کاغذ خارجی
بعضی از آدمها ترجمه شده اند
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند، بعضی از آدمها فتوکپی آدمهای دیگرند
بعضی از آدمها تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشته اند:
" حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است"
بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند . بعضی از آدمها با چند در صد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند
بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدمها معلومات عمومی هستند
بعضی آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند

از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت

بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت!


امروز داشتم با مادرم حرف میزدم. گفت دلت برای ایران تنگ نشده؟ بدون فکر گفتم نه. بعدش گفتم البته خوب اینکه خیلی معلومه که دلم برای شما و دوستام تنگ شده. ولی خوب انصافا من اینجا خیلی دارم بیشتر ایرانی زندگی میکنم . آهنگای اصیل فیلما اخبار همه چیز. فقط نگفتم که تنها مشکل اینه که زندگی ایرانیه من کاملا داره شخصی میشه و از حالت اجتماعی دور میشه. اصولا وقتی تو هفته در حدود سه ساعت با رفقا باشی فقط خوب همین میشه. میگفت بچه دختر عموم حرف میزنه و راه میره و ... باورم نمیشد. و البته خبری دیگر که فعلا صلاح نیست اینجا بیارم تا بعدا ببینیم کار به کجا میرسه ;)

حرفای بابای علی رو فراموش نمیکنم که اکیدا توصیه کرد به زن خارجی نگرفتن و اینکه اینجا ماندن و پس از بیست سال به این نتیجه رسیدن که چرا من تنهام و البته از دوستان خارجی نهایت استفاده را بردن. ضمنا یه نیم نگاهیم به پدر خودم می اندازم که در فروردین ۵۸ به ایران اومد (زمانی که خیلیا از ایران داشتن میرفتن) به شور آن زمان و نیز به قصد تاهل :) و کار و سرمایه اندوختن هم. و میگفت که فکر میکرده بازی سفارت بعد از یکی دو سال به اتمام برسد و نه سی سال. و البته مادرم که همون سال اول دانشگاهش به پایان نرسیده به انقلاب فرهنگی خورد (اصلا نمیتونم تصورش رو بکنم که درس خوندن و دانشگاه ما خانه دوم ما به خاطر بچه بازی یه مشت شرقی و غربی و جمهوری اسلامی تعطیل بشه و البته که شده در اون مقطع - دردی که هنوز من از بیست و دوم اسفند دارم مسلما در مقابل اون دوره مثل کودکیه که داره یویو بازی میکنه ).

دو شنبه باید راجع به این مطلب صحبت کنم و فردا را باید برای آماده کردن مطالبش و روز بعد رو برای آمادگی در برابر سوالات احتمالی بگذرونم. بعدشم که قراریست با دو تا استاد راهنمای ارجمند. روزگار غریبیست . یاد شعر خیام می افتم که گر آمدنم به من بدی نامدمی ور نیز شدن به من بدی کی شدمی. هر چند مصداق نداره ولی حس داره.









جمعه

ژاپن


عکس از سیبونی


جزیره کوچیک نیپون(جزیره مرکزی)) که به سرزمین آفتاب تابان مشهوره تاریخ نسبتا یکنواخت ولی جالبی داره. نکته جالب در مورد این کشور اینه که امپراتوری فعلی ژاپن از حدود ۲۵ قرن پیش تا به امروز نسل به نسل بر کشور حکمرانی داشته و از همون زمان تا به سال ۴۵ تمامی مردم ژاپن بر این باور که امپراطور پسر خداست متفق القول بودن. تو اون زمانی که از تلویزیون میتی کومون پخش میشد وقتی که نشان مخصوص حاکم بزرگ نمایش داده میشد از کارگر و کلانتر و دزد و قاچاقچی همه و همه به سجده می افتادن . ملت ژاپن این باور رو دوست داشتن و باهاش زندگی کردن تا سال ۴۵ که مجبور به پذیرش حقیقتی تلخ شدند. در اون زمانی که امپراتور هیروهیتو به عنوان اولین امپراتور ژاپن در انظار عمومی ظاهر و سخنرانیش با صدای خودش از رادیو پخش شد غم ناشی از شکست رو در ذهن این ملت دو چندان کرد. آمار افرادی که در همون زمان در میدان اصلی توکیو دست به خودکشی (به شیوه سامورایی ها ) زدن به مراتب بالا بود. این واقعیت غم شکست رو در چهره ملت ژاپن دو چندان میکرد. ملتی که تنها چند قدم با تسلط بر شرق از جزایر اقیانوس آرام و اقیانوسیه گرفته تا چین و اندونزی و حتی هند و تاسیس بزرگترین امپراطوری آسیایی فاصله داشت الان باید تسلیم بی قید و شرط رو میپذیرفت. تسلیمی که با بهای از بین رفتن زیر بنای اقتصادی کشور به دست امده بود. تسلیمی که بهایش رو جوانان ژاپنی در حملات کامیکازه یا در جذایر جنوب داده بودن. تسلیمی که با نابودی کامل هیروشیما و ناکازاکی دو شهر بزرگ کشور همراه بود و البته جهانیان از این بابت خوشحال که دیگر ژاپن فکر حمله به منافع هیچ کشور و منطقه ای را نخواهد کرد. عصر طلایی ژاپن که از دوران میجی شروع شده بود و ژاپنی منزوی رو که در اون خارجیها حتی اجازه تردد در کشور جز مناطقی خاص چون یوکوهاما رو نداشته بودند رو به ژاپنی مدرن اما بر پایه فرهنگ سامورایی ها بنیان کرده بود اکنون فرو پاشیده بود. فروپاشیده بود و حتی در برابر رقیب مغلوب و دیرینه اش چین (چینی که سه سال بعد رسما جمهوری خلق چین شد) حرفی برای گفتن نداشت. کشوری بدون ارتش و البته با پرچمی سفید رنگ با یک گوی سرخ (خورشید) و نه با آفتاب تابانی که شعله های گوشه گوشه چشم بیننده را به تحسین وا میداشت. ژاپن مجبور بود به حیات خودش ادامه بده و البته مجبور بودند طوری هدایتش کنند در مسیر حیات که به سمت و سوی آن همسایگان دیرینه اکنون سرخ نرود. تقریبا تمام کشور ها در برحه ای از تاریخ چنین سرنوشتی داشتند و تمام انسانها ایضا . واقعا داستانهای جالبی هستند و فیلم هایی که (با هر هدفی) این موضوع رو نشون میدن ارزش دیدن دادن.


پنجشنبه

پرینستون تایتز- دوازدهم جون

راستش گرمای اینجا مارو واداشته که به خصلت پسندیده تهجد روی بیاریم تا بدین وسیله از مرغان تسبیح گوی خاموش تر نباشیم . هر چند به طور تمام و کمال روز ها در زیر آفتاب تموز (فکر کنم الان دیگه تموز شده باشه اگه نشده باشه هم آفتابش همون آفتابه) جبران مافات می نماییم. در نتیجه دور از ادب دیدم اگر نام این ایام را پرینستون تایتز نذاریم و به همون نام معمولی د پرینستون تایمز بسنده کنیم. (راستی همین الان یادم افتاد در ازمنه سابق در دستگاه کومودور ۶۴ بازی بود که بیش از نیم ساعت لودش طول میکشید اسمش tales of arabian nights بود اینجام چند بار رو اپلت بازیش کردم. راستش من آهنگ اون بازی رو خیلی دوست داشتم خیلی. جالبیش اینه که بعدن تو بازی سیو ۴ فهمیدم اون آهنگ بر گرفته از یه سمفونی به اسم شهرزاده با یک سازنده آلمانی و در واقع بیشتر ایرانیه تا عربین نایتز).

این روزا بیشتر وقتم رو گذاشتم رو یک کتاب خیلی خوب به اسم convex optimization نویسنده های کتاب دو تا برقین از استنفورد و یوسی ال ای. کتاب مجانیه و حتی اسلایدهای خلاصه کتاب (که من بیشتر اونارو میخونم) هم رو سایت هستن. مطالب بدیهی نیست ولی گنگم نیست . کتاب خوبیه. دارم ازش چیز یاد میگیرم (و کلی چیز از ریاضی دو با کامبیز داره یادم میاد دوباره). در کل خوندنش لذت بخشه و اکیدا توصیه میشه . در ضمن یاد آقا فرزادم خالی میکنم که بسیار بسیار در اون بیست ریاضی دو موثر بود (و مهمتر از اینا اینکه واقعا با وجودیکا آدم مشهوری نبود (مثلا از این عناوین المپیادی و سمپادی و از این چیزا یدک نمیکشید) ولی به شدت آدم باهوشی بود با یه حافظه خیلی قوی.

سال پیش در چنین روزی چندم وجب المعجب سال پنج هزار و دویست شاهنشاهی اینجانب به اتفاق همقطاران (حسن صیادی و مسعود والافر و هانیه میرزایی و فاطمه مومنی و پگاه کاموسی و کاملیا آریا فر ) به قصد اخذ ویزای تحصلی عازم سفارت اتازونی شدیم. شب قبلش همه یه مقدار استرس داشتن زیاد کار خاصی نکردیم. البته حسن خیلی خوب میتونست استرس آدمارو کم کنه من واقعا با این خصلتش خیلی حال میکردم. صبح حسن من رو بیدار کرد. خیلی سریع با یه اصلاح و حموم و یه نصف چایی راهی شدیم. دم در سفارت من یه مقدار حول شدم و در نتیجه تمام مدارک یدکی (مقاله ها و حساب بانکی و ...) رو یه جا دادم دست کاملیا و خودم فقط با کارنامه و نمره تافل جی آر ای رفتم تو.

مصاحبه ها اکثرا خیلی سریع به پایان میرسید. کاملییا که قبل از این ماجراها بود. مسعود و هانیه و پگاه . رفتم یه مقدار آب گرم بخورم که صدام نگیره. دیدم اسمم رو صدا زدن. بچه ها میگفتن قبل از اون این کارمنده ورداشته کارنامم رو برده نشون اون یکی داده و کلی باهم خندیدن ! البته میگن من که خودم اونجا نبودم. مصاحبه بسیار سریع بود که البته عین همین دیالوگها رو اون موقع تو apply abroad نوشتم

من : سلام آقا
مو سیاهه: سلام چطوری
من: خوبم شما چطوری؟
مو سیاهه: خوبم ممنون. میتونم بپرسم دلیلت از رفتن به این دانشگاه چیه؟
من : خوب به خاطر اینه که پرینستون بهترین دپارتمان علوم کامپیوتر رو در دنیا داره
دیدم یکم داره زیر چشمی نگاه میکنه .
من : حد اقل یکی از بهترینا.
مو سیاهه: خوب تو اونجا فامیل داری؟
من: آره یه پسرعمو دارم که تو واشنگتن داره پزشکی میخونه
مو سیاهه : تو ایالت واشنگتن یا تو واشنگتن دی سی
من : تو دی سی
مو سیاهه: تو دانشگاه الف یا تو دانشگاه ب؟‌(هنوزم نمیدونم اسم اون دوتایی رو که گفت)
من: فک کنم الف ولی اصلا نه نمیدونم واقعا اسمش یادم نمیاد
مو سیاهه : خواهر برادر داری؟
من: یک خواهر دارم که داره پزشکی میخونه تو تهران
مو سیاهه: این شماره که روی پاسپورت زدم رو حدود یک ماه دیگه چک کن اگه این شماره در سایت بود ..... اصلا به حرفاش گوش نکردم فقط منتظر بودم تموم شه یه تشکر ازش کردم و زدم بیرون. بیرون همه خوشحال بودن. البته کسایی هم بودن که مصاحبه های سخت داشتن مثلا طرف کارمنده شاکی بوده از قضیه گروگان گیری و اینا یا حتی گفته من خیلی دلم میخواست الان ایران بودم دانشگاه شریف یا تهران رو میدیدم و از این قبیل حرفا.

وقتی به لارناکا برگشتیم من مثل این ندید بدیدا اولین کاری که کردم رفتم یه چیزی حدود ۲۰ پوند قبرس (۵۰ دلار) غذا و نوشیدنی ممنوعه از بهترین نوعش خریدم . شاید فقط برای حس کردن آزادی. دو روز آزادی مطلق تا زمانی که به مملکت برگردیم و مشغول کارای فارغ التحصیلی و ماورای آن شویم. دوره کوتاه ولی خیلی خاطره انگیزی بود.

و دیگه اینکه دیروز پسر عموم گفت که از ایران اسلامی برگشته. گواهینامم رو آورده. الان فقط باید وایسم تا اول ژولای که اس اس ان بگیرم. گوش شیطون کر.




سه‌شنبه

پرینستون تایمز - برقیا

خیلی شرایط بدجوریه. امروز یکی از بچه های الک (برق رو دیدم) تو کلاس کدینگ باهام بود. کلا همیشه میخندید و جزو خوش برخورد ترین دانشجوهای کلاس بود. امروز ولی شاکی بود آقا . بر افروخته . جدی . اصلا نمیتونم توصیف کنم. میگفت از ده نفر گروه پردازش سیگنال امسالیا سه تاشون استاد از دپارتمان گرفتن سه تام از دپارتمانهای دیگه چهارتام رو هوان. خودش میگفت میخواد بره صحبت کنه تابستون مسترش رو بگیره بره کار کنه! خوب تا اینجاش زیاد به من مربوط نیست دپارتمانهای دیگه هم همینن. ولی از اینجا به بعدش به من مربوط میشه دقیقا. چرا که داشت میرفت با راب (استاد من که تو الک و ریاضی کاربردیه ) صحبت کنه. این یعنی الان چهار نفر از دپارتمان خودشون رو هوان و من رو دپارتمان اونام. این خیلی کار رو مشکل تر میکنه. یعنی من به همین خاطر سال بعد (سال جنرال) سال سنگینی در پیش دارم. سال جنرال اصلی ترین ساله. از یک طرف این فشاره خوبه باعث میشه تمرکز داشته باشم از یک طرفم خوب خودش استرس داره. ولی خوب در کل بد نیست. هر چند امیدوارم این پسره و اون سه تای دیگه هم کارشون راه بیافته ولی واقعا تو نا خود آگاه آدم حس عجیبیه.

به هر حال امروز شصتم خبردار شد که قضیه هنوز تموم نشده. الان مثل آتیش رفته زیر خاکستر . آتیشی که میتونه هیزم جنرال رو گرم کنه یا میتونه خونه رو به شعر اخوان تبدیل کنه.

یکشنبه

بدون شرح

چکیده

شاید منم واقعا مثل اکثریت ایرانیا یک مرده پرست باشم. روز اولی  که نوار کنسرت فرهاد رو خریدم فکر میکردم فرهاد مرده. بعدا فهمیدم نه نمرده یکی دو ماه بعدش مرد.  تقریبا هر کسی بعد از اینکه از این دیار رخت بر میبنده تازه یادم می افته که ای بابا ما جایگزینی براش نداریم که و هی میرم سراغ کتابا و آهنگا و کاراش. نمونه آخرش جناب ابراهیمی بود که اصلا نمیشناختمش  بعد تو دون توپولو دیدم راجع بهش یه چیزایی نوشته. با عکس و اینا. اونجا بود که دیدم این شعر معروف جناب نوری راجع  به ایران (که خود نوری موقع خوندنش اونجوری احساساتی شده بود) شاعرش این آدمه . خیلی دلم سوخت یکهو.  نمیدونم نمیخوام بیشتر از این بنویسم  برید اون لینک رو بخونید اگه میخواین.   من فقط واقعا دلم میخواد  واقعا دلم میخواد  بازم  ادبیات ایران به اوج بره  چیزی که واقعا داره فراموش میشه. و واقعا دلم میخواد یک روزی اینایی که با اومدنشون ریا و دورویی به جامعه ایران تزریق شد یه روزی  گورشون رو گم کنن  . ولی  دلم نمیخواد تا  آینده دور (همونطوری که از گذشته خیلی دور به ما به ارث رسیده) فرزندان این مملکت دنبال قایقی باشند که به آب بندازن و دور شوند از این خاک غریب.  به خصوص  تظاهر از بدترین صفات بشریه که متاسفانه امروز  ما رو بدجوری خونه خراب کرده .  از قدیمم این رو میدونستن از همون زمانی که "چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند" گفته شده. راستی اینجام یه لینکه یوتیوبه مال یکی از کنسرتا که خیلی شبیه کنسرت نیویورک  است.


جمعه

پرینستون تایمز- امروز موزه امشب شجریان


پیش زمینه

امروز روز خیلی جالبی بود شاید بشه گفت از بهترین روزای پرینستون. صبحش با موزه متروپلیتن شروع شد. میتونم بگم برای من واقعا این موزه مثل بهشت میمونه واقعا مثل تجلی کلی از دیده ها و شنیده ها از چهارده سال پیش و زمان سیو وان است. موزه واقعا بزرگ بود و دیدنش زمانبر ولی مفرح و آموزنده.

بعدش غذای ایرانی. خیلی دلم تنگ نشده براش اونجوری که بگم نبودش سخته ولی خوب جوجه کباب با سالاد شیرازی و دوغ بعد از شش ماه همچین بدم نبود (جز اینکه جای ممد محمودی خالی بود دفعه قبل باهم رستوران افغانی بودیم)

بعدش سفری کوتاه به سازمان ملل . ساختمونی خیلی محقر تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم. خیلی کوچک تر.

کنسرت
و شب کنسرت جناب استاد شجریان با پسرش و گروهش. به نظرم کنسرت واقعا عالی بود حد اقل اینکه فقط برای یک مشت آدم بسته شده که فقط بلدن چه چه سنتی گوش کنن و در تمام تغییر رو به رو خودشون بستن ساخته نشده بود. آهنگا شور داشت و تنوع داشت و قشنگ بود حتی به مراتب قشنگ تر از آهنگای خود شجریان (خیلیاش) لا اقل برای منی که موسیقی سنتی رو قسمتهای حماسی و شادش رو دوست دارم ولی تعصبی روش ندارم عااالی بود. آخرشم گروه به محض ترک صحنه برگشت (تابلو بود میخواد چیکار کنه) چند نفر داد زدن مرغ سحر و من که در اون زمان در جلوی سن بودم نیز و آهنگ اجرا شد آخرش ازش تشکر کردم و اونم جواب داد خیلی خوب بود. پسرش همایونم خیلی خوب میخوند یه جاهایی که من حواسم از سن پرت میشد وقتی به خودم میومدم و سن رو نگاه میکردم میدیدم همایون داره میخونه و من اصلا نفهمیدم کی صدا عوض شده. خلاصه کنسرت به نظر من عالی بود و اون رو به تمام کسانی که نمیخوان متعصب باشن و خشک (مسببین اصلی رشد نامجو ها در جامعه) توصیه میکنم. اصولا این آدمای متعصب مثل کسانی میمونن که فقط تئوری کار میکنن چون تئوری رو دوست دارن. یه دری دور خودشون بستن که مثلا براشون کاملا okهست یه الگوریتم بدن که عدد ثابتش از کل اتمهای جهان بزرگتره . اینا با این کارشون دور خودشون یه دیوار میچینن که باعث دور شدن هر چه بیشتر application کارها میشه.

تو کنسرت بهتاش رو دیدم. گفت آقای تارخ هم از کار خوشش اومده. خانم میرزاخانیم برای اولین بار دیدم همون طوری بود که فکر میکردم مساله حل کن ! (آدم خیلی خفنی به نظر میرسید) ولی خوب من دلم نمیخواد اصلا بعد از دوره phd اونجوری بشم (به خدا قضیه گربه و گوشت و بو نیست). با تمام احترام برای ایشون و آقای یان ورداک (شوهرشون ) که خیلی وقته (از زمان فاکس )باهاشون آشناهستم و سایرین .

کنسرت همونطوری که انتظار میرفت پر بود از هموطنان تبعیدی. تبعید خودخواسته یا اجباری. تبعید به دلایل اقتصادی یا سیاسی یا علمی یا هر چیز دیگه ای . تبعیدی که آدم رو از شر تمام اون کمبودای احمقانه داخل مملکت راحت میکنه و رفاه نسبی (با پذیرش این فرض که اکثر این هموطنان تحصیل کرده هستن) رو براشون به ارمغان میاره و البته تنهایی رو (فقط بذار سنت از چهل - چهل و پنج بگذره میفهمی چی میگم (به خصوص یک همسر خارجی یا نیمه خارجی هم به تور بزن و کار رو تموم کن که دیگه واقعا بفهمی) .

و اما بعد:

از فردا میخوام اساسی (مثل اون زمانی که ادوایزر نداشتم ) درس بخونم. کامپرسد سنسینگ فعلا کارش بسه! باید کلی مطلب رو یادگیری ماشین بخونم (در واقع از صفر (صفر با فرض پاس کردن درس ماشین لرنینگ)) شروع کنم. فیکس کردن مساله خیلی مهمه + درس آوریم بلام تو سی ام یو + کتاب واپنیک + فصل برگمن پراجکشن از کتاب بهینه سازی موازی .



پنجشنبه

پرینستون تایمز - پارسال نامجو

سال پیش در همین حوالی درست یادم نیست که کی بلیط دو هزار تومانی کنسرتی که به دعوت انجمن اسلامی شریف برگزار شده بود تمام شد. من روز آخر از خونه از حسین شهبازی خواسته بودم برام بلیط بگیره آخه یه مدت قبل یکی از شاگردای کلاس اولی مدرسه ازم پرسده بود که . که "آقا کنسرت نامجو تو دانشگاه تهران برگزار شده شمام رفتین؟" .

اون موقع تازه اندکی از پدیده شدن نامجو گذشته بود. ملت زیادی میخواستن روشنفکر بودنشون رو با طرفداری افراطی یا مخالفت افراطی با این فرد جدید ابراز کنن. یکی از تن بالای صداش میگفت و یکی از نحوه دوتار زدنش (حاج قربان) و یکی از جبر جغرافیایی و عقاید نو کانتی و "صدای نسل امروز" بودنش. در طرف مقابلم کاملا واضح بود دیگه نامجوی تازه به دوران رسیده بی سواد این بابا داره همش خارج میخونه شعرهای سعدی و حافظ رو خراب کرده این شعرای مسخره چیه ؟"اما وقتی در زندون بازه اونی که در بره خیلی خره" یا " هستی از ما آلت خورده " یا " وازلین و واسکازین و صالحین و مومنین " و
میشه یک قرص خورده بود در بیمارستان"..." میشه داد زد آهای مردم ...." "واق واق سگ "و بسیار از این دست.

من واقعا اون موقع دوستش داشتم (هنوزم هر از گاهی آلبوم هاش رو بسیار گوش میدم) ولی اون موقع بسیار دوستش داشتم . جبر جغرافیایی برای منی که تا حالا پام رو از کشور اسلامی بیرون نذاشته بودم نماد بود یا عقاید نو کانتی یا زلف بر باد و در واقع تک تک شعراش. همین قضیه یه کانفلیکت تو روابط من با بعضی از دوستام ایجاد میکرد چرا که واقعا یادم میاد اون اول اولش چقدر مسخره میشد شعرا و من واقعا اون شعرا رو دوست داشتم شاید به دلایل شخصی.

نامجو به تالار جابر اومد ما جای خوبی داشتیم اون جلو . من و ستوان و علیرضا و علی رحمانی و فکر کنم امیر مومنی (درست یادم نیست). سالن پر شد. شاید آخرین باری قبل اون که سالن اونطوری پر شده بود بر میگشت به جلسه بین دو مرحله انتخابات ریاست جمهوری با آقای پیمان و زنگنه و سایرین. نامجو واقعا صداش خوب بود به هیچ وجه نمیشه این رو انکار کرد . اجرای داماد باد و نوبهاری و گیس و یه آهنگ انگلیسی و مرغ شیدا . اما کنسرت حواشی بیشتری نسبت به اجراهای خوبش داشت. پرسیدن اینکه "اون بیرون چه خبره" "خوب واسه چی نمیذارین بیان تو" (انگار که اصلا از ماجرا خبر ندارد) تاکید مدام بر اینکه "من تحفه نیستم " در حالیکه هیچکس نگفته بود هست. بیان دلایل بی سوادی "تمامی خوانندگان" به خصوص شهرام ناظری که در آخر کار به درگیری لفظی با یکی از دانشجو ها تماما آثاری بود از دوره اوج نامجو و البته واضح و مبرهن است که آثاری بود از استعمال .

الان یک سال از اون دوره گذشته. نامجو هم مثل ما دوره ای خارج نشینی رو پشت سر گذاشته. به شدت معتقدم نامجو ریسرچر خیلی خوبیه (شاید یکم به اون معنای واقعیش) طوری که حتی تو کارام سعی میکنم بعضی وقتا بعضی از رفتاراش رو الگوبرداری کنم. جو نامجو خوابیده (لا اقل نسبتا) و شاید الان اخباری که ازش به گوش میرسه مربوط به این میشه که "سفارت کانادا به علت قبول نکردن شغل خوانندگی به نامجو برای کنسرت ویزا نداد". شاید سکوت برای اون هم مناسب تر باشه. کلا جو چیز کثیفیه و به شدت آدم رو میبره.

ولی واقعا دلم میخواد یه کنسرت اینجا بذاره باز برم شاید به علت تجدید خاطرات

یکشنبه

پرینستون تایمز- ری یونیون ۳

محشر بود. جای همه واقعا خالی . میتونم واقعا بگم از اکثر آتیش بازیهایی که حتی برای تحویل سال نو تو سرتاسر دنیا میشه مفصل تر و متنوع تر و جالب تر بود. حتی با در نظر گرفتن نظم و ترتیب آدما به مراتب از آتیش بازی میدون تایمز نیویورک تو ژانویه هم بهتر. واقعا محشر بود آتیش بازی مراسم اختتامیه ری یونیون ۲۰۰۸. حیف دوربینم شارژش تموم شد ولی حتما اگه چیزی از یوتیوب گیر بیارم میزارم. یک برنامه هم تقریبا عصر برگزار شد که تمام فارغ التحصیل ها کلاس به کلاس رژه میرفتن و سرود ملی دانشگاه رو میخوندن. از اون پیر مردا بگیر تا این فسقلیا!

تقریبا (خودتون چرنوف باند بزنین و بگین تحقیقا) تمام شهر مسته! مصرف ماءالشعیری که تو این چند روزه اینجا داشته شده از کل مقدار گندمی که امپریالیسم امریکا در سال تقدیم دریاها میکنه به مراتب بیشتر بوده.

مراسم ری یونیون آفیشیالی به آخر رسید. تجربه خوب و جالبی بود و واقعا نکته مهمیه که سعی میشه سالانه در چنین مراسمی از فارغ التحصیلا قدر دانی بشه و دور هم جمعشون کنه! مسلما فواید این کار به مراتب بیشتر از این پولیه که خرج مراسم میشه!