پنجشنبه

چه خبرته بابا؟

باورم نمیشه! این سال سوم چقدر زود گذشت. مخصوصا ترم دومش. مخصوصا ماه آوریل به خدا این آوریلو نفهمیدم کی اومد و کی رفت. چرا زمان اینجوری شده؟

سه‌شنبه

به خاطر بسپار

دلم میخواد واسه یه مدت از این سینای فعلی استعفا بدم و برم یه نقش جدید رو بازی کنم. یه نقش کاملا متفاوت. یه جایی که هیچکسی من فعلی رو نمیشناسه. من تنها چیزیم که پیش وجدان خودم ازش راضیم توانایی برنامه ریزی بلند مدته (غیر از این کلا عذاب وجدان من رو کشته) . میدونم که توی این برنامه کم کم دارم به اون نقطه میرسم. میدونم که به زودی این کار رو میکنم!

یکشنبه

خاطره

از سر بیکاری زد به سرم بیام اینجا یه خاطره از تابستون پارسال تعریف کنم. یه شب حوالی ساعت یک از مایکروسافت به خونه برمیگشتم که وقتی رسیدم متوجه شدم ای دل غافل کلید خونه تو خونه جا مونده. اون نصف شبی هم که کسی در دسترس نبود دو تا ایده به ذهنم رسید. یا برم تو مایکروسافت و تا صبح رو مبل و صندلی اونا بخوابم یا برم خونه ی یکی از بچه ها تو شهر (سیاتل) . همینکه ایده دومیه به ذهن اومد خود به خود محسن فیلتر شد و من ماشین رو آتیش کردم. خونه ی ما تا سیاتل حوالی بیست و پنج دقیقه فاصله داشت ولی من از فرط خستگی نفهمیدم اون فاصله چطوری گذشت. به خونه ی محسن که رسیدم سری ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم تلپ شدم خونشون (که یه اتاق نسبتا کوچک بود) و گرفتم خوابیدم (خسته تر از این حرفا بودم که اینجا بخوام برم بیارم).

فردا صبح ساعت نه پاشدم که برم مایکروسافت. محسن حموم بود فکر کنم در نتیجه زود زدم بیرون به سمت ماشین. اما ماشین کو؟ نیستش. وای خدای من ماشین مایکروسافت رو بردن یعنی؟؟ برای چند لحظه داشتم وا میرفتم. دیدم یه مقدار اون طرف تر (با یه فاصله ی نسبتا زیادی) نوشته اگه پارک کنین ماشین رو تو میکنیم (من واقعا یادم رفته به جز حمل با جرثقیل واژه دیگه ای هم برای تو کردن داشتیم یا نه). تابلوش دور بود ولی. گفتم خوب زنگ بزنم ببینم چی میشه. اما ای دل غافل! از زمان ورود ما به این کشور جدید (و ای بسا از همون اولی که موبایل خریدیم) با احتمال غریب به یقین همواره موبایل من بی شارژ بوده. تنها چارم این شده بود که برگردم خونه و از موبایل محسن استفاده کنم.

اما محسن هنوز تو حموم بود. با هزار بدبختی نگهبان ساختمونشون رو پیدا کردم که در ورودی رو باز کرد. در خونه هم باز بود و محسن هنوز تو حموم! فوری موبایلش رو برداشتم و جیم شدم. به توایه زنگ زدم و مشخصات ماشین رو دادم . یارو گفت نه ما همچین ماشینی نداشتیم. دیگه اطمینان پیدا کرده بودم که دزدیدنش. به پلیس زنگ زدم که آقا ماشینم رو دزدیدن. یارو هم بد ترین لحجه ی ممکن رو داشت هی نمیفهمیدم چی داره میگه. آخرش بعد کلی تکرار یارو گفت نه شما خلاف پارک کردین ماشین تو شده. بعد یه شماره داد که بهش زنگ بزنم. خیلی برام عجیب بود چون به مجرد اینکه قطع کردم دقیقا بالای سر خودم تابلوی توقف ممنوع رو دیدم. خیلی عجیب بود که نه دیشب نه امروز صبح دقیقا به بالای سرم نگاه نکرده بودم!!!

با اتوبوس و هزار بدبختی خودم رو به توخونه رسوندم (بماند که دیگه مایکروسافت باز هم پریده بود مثل اتفاقات دیگه ای که روزای قبل برام می افتاد). توی راه داشتم فکر میکردم ماشینه که عمرش کرده دیگه. اصولا هم گرفتن ماشین در مایکروسافت از اولش کار اشتباهیه. توصیه من به هر کس که این پست بهش میخوره اینه که بخواین بهتون دوچرخه بدن. هم فان قضیه بیشتره هم بعدن میتون دوچرخه رو با خودتون وردارین بیارین خونتون.

سه‌شنبه

آداب سخن گفتن

بزرگترین دستاورد سفر یم روزه به شیکاگو برای من این بود که فهمیدم (درک کردم) که هنوز خیلی تا درست حرف زدن فاصله دارم. باید خیلی تو این زمینه تمرین کنم

پنجشنبه

یه بار جستی ملخک

من اصولا راننده ی خیلی خوبی نیستم (هر کسی نقطه ضعفی داره دیگه). امروز بعد از ماهها ماشین رو از انباری در آوردم و به سمت مرکز تحقیقات ای تی اند تی راه افتادم. ماشین رو خیلی وقت بود که بیمش رو لغو کرده بودم که پول بیخود ندم. از اونجا تا دپارتمانمون حدود یک ساعت راهه (یه کم بیشتر) و من ساعت چهار از اونجا راه افتادم که پنج برگردم با یکی قرار ملاقات داشتم آخه ساعت پنج.

طبق قانون اول مرفی بعد از پیمودن حدود یک ربع با ترافیک وحشتناکی ناشی از چپ شدن و خرد شدن یک وانت مواجه شدیم (صحنه را دیدم. دردناک بود) خلاصه تمام رشته هامون درجا پنبه شد. بعد از حدود یک ربع مورچه سواری و رد کردن وانت برای جبران مافات شروع کردم به ادامه ی مسیر با سرعتی به مراتب بیشتر از سرعت مجاز (حدود نود تا). همینطوری داشتم میرفتم که یهو از آینه ی عقب دیدم ماشین پلیس سیاه رنگی رو که در ابتدا همانند مورچه ای با سرعت نور بود و کم کم بزرگتر و بزرگتر میشد. قانون دوم مرفی!

سرعت ماشین یهو افتاد و همزمان بااون فشار من. گفتم آقا دیپرتم کردن تمام! (یا در بهترین حالت لغو گواهینامه). ماشین پشت من رسید (چسبوند به من) و یهو شروع کرد به آژیر زدن. یا حضرت عبااااس!! فورا زدم کنار و شروع کردم فاتحه ی خودم رو خوندن. اما یهو باکمال تعجب مشاهده شد که جناب پلیس بیخیال ماشین مزدای من شدند و صفیر کشان به راه خودشون ادامه دادند. باور کردنی نبود! اینکه پلیسه اون جلو چی دیده بود که بیخیال کیس دندونگیری مثل من شده بود. خلاصه ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه به پرینستون رسیدم. اما ملاقات بسیار مفید و سودده ای بود. یک ساعت و نیم به درازا کشید و قرار شد ملاقات بعدی رو تو خونه ی خودش بذاریم.

چهارشنبه

مساله ی حل نشده ی من

بالاخره کم کم (تاکید میکنم کم کم) زمان اون داره میرسه که کمی به این فکر کرد که بعد از دکترا برنامه چیه؟ اگر با همین نرخ زندگی روزمره ی اینروزا رو ادامه داد یک جواب این میتونه باشه که استادی در یک دانشگاه درجه دو یا با کلی شانس درجه یک. ولی از اون طرف باید قبول کرد که این زندگی مسالمت آمیز آکادمیک چیزای خیلی خیلی زیادی رو از آدم میگیره و فی الواقع آدم رو در یک قالب صد درصد از پیش تعیین شده قرار میده. این قسمت قضیه زیاد خوش آیند نیست یعنی اصلا خوشایند نیست. اما سوالی که صاف در لحظه ی درک این واقعیت به ذهن میرسه اینه که خوب پس به کجا بشتابیم (بهتره بگیم در بریم). یک گزینه که همیشه فورا به کف ذهن میاد اینه : به همون جایی که بودیم و فرهنگ و ساختارمون توش نمو کرده. ولی کافیه در همین لحظه با یکی از دوستان گرامی ای که تو ایرانه صحبت کنیم تا باور (توی گیومه ) کنیم که چه ساده و خوش خیال بودیم. در حال حاضر سوال های حل نشده ی درسی زیادی دارم که دوست دارم راه حلی براشون پیدا کنم. اما این مساله ی فوق الذکر بزرگترین مساله ی حل نشده ی منه.