سه‌شنبه

آیا تهران برف دارد؟

من اون اولا چه حوصله ای داشتم بیا یه ساعت بشین به این خارجیا توضیح بده که آقا ما تو ایران برف داریم و شتر هویججوری نریخته تو خیابون و تهران واقعا از خیلی از شهرهای اینجا شهر تره و غیره. الان کلا دیگه اصلا دلیلی ندارم یعنی یه جورایی شده به تخمم . یعنی دیگه یه جورایی طرف رو قابل نمیدونم که بخوام وقتم رو به ارشاد کردنش تلف کنم. نمیدونم شاید این نیز بگذرد.

چهارشنبه

تصمیم قاطع

اگه الان ازم بپرسن یه خواننده انتخاب کن بدون تردید به بیژن بیژنی رای می دهم

شنبه

این کجا و آن کجا














مخصوصا اگه از نزدیک جوءل تراپ رو دیده باشید تایید میکنید که عکس سمت راست به مراتب به تراپ واقعی (استاد پرکار ولی یکم زودجوش کل تک) شبیه تره. اما ظاهرا تراپ ایرانی یا اعدام شده یا منتظر اعدام شدنه. دارم فکر میکنم نرخ پیشرفت توی دنیا خیلی کند تر از اون چیزیه که میتونسته باشه. فکر کنین چند تا بتهون وجود داشته که بنا به جبر زندگی مجبور شده سرباز بشه (و به خاطر بی استعدادی تو جنگیدن کشته شده) یا توی یه رستوران آشپز شده (یاد دلشدگانم به خیر).

دو گروه کاملا متفاوت

من یه استاد راهنما دارم و یک کمک استاد راهنما. بهونه ای شد تا دو تا گروه رو با هم مقایسه کنم. گروه ماشین لرنینگ که کمک استادم توشه و گروه ریاضی کاریردی که استادم:

گروه یادگیری ماشین اینجا: فقط دو تا استاد داره (دو تا و نصفی بودن که اون نصفی از ترس سرما کوچ کرد به استنفورد). از اون دو تای باقی مونده یکیش که کمک استاد منه فرصت مطالعاتی گرفت و رفت یاهو که یه مقدار تحقیق کنه. کل گروه دو تا دانشجوی بیضین و دو تا دانشجوی مفرغ (و من و یک پسر ترک که حالا بهش میپردازم نصفمون یه جای دیگه هست). هر دو استاد گرامی به شدت مشکل مالی دارن چیزی به اسم پسا دکتری فعلا که نداریم. هر دو تاشون به شدت عاشق موضوع تدریسشون هستن (و حاضر نیستن مساله جدیدی به جز ادامه دادن همون موضوع تحقیق شروع کنن مگر در حد مشورت که آره فلانی تو فلان کنفرانس راجع به اینا حرف زد) . هر دو تاشون هم برای تدریس درس یادگیری ماشین از دانشگاه تقدیرنامه گرفتن.

گروه ریاضیات کاربردی (این گروه تو یه ساختمون دراز به اسم دانشکده ریاضی هست): سرپرست این گروه استاد منه . این استاد و خانمش با هم دیگه گروه رو میچرخونن. گروه هشت تا استاد اصلی داره و آدمای زیادی از برق و فایننس و کامپیوتر هم همراهیش میکنن. کاری که استادا تو این گروه بیشتر از تحقیق انجام میدن نوشتن درخواست پروژه و گرفتن پول مفید از اینور و اونور هستن و در مواقع بیکاری برای سرگرمی هم که شده به تحقیق میپردازن. موضوع تحقیق هم معمولا اینطوری تعیین میشه: اول نگاه میکنن ببینن الان چی موضوع داغه . بعد نگاه میکنن ببینن گروه چه نقاط قوتی (نسبت به دپارتمانهای مشابه) داره. بعدم انشایی مینویسن که ایول چه موضوع خفنی. ا راستی ما هم چقدر خفنیم ببینین قبلا چه شاخ قولایی شکوندیم. حالام شاخ اینو تو سه سال آینده میشکنیم اگه پول رو رد کنین بیاد. باید اقرار کرد که بیست سال مدیریت مرکز تحقیقات ای تی اند تی (اونم تو زمانی که در نبود گوگل و مایکروسافت و غیره یکه تاز عرصه مرکز تحقیقات صنعتی بوده) به اندازه کافی به این استاد و همسرش تجربه هدیه کرده که بدونن این انشا رو چطوری بنویسن.

بار اصلی تحقیقات در این مرکز به عهده همین دانشجوهای پسادکتری هست و بعدش هم ما دانشجو های دکتری. گروه ما (استاد من) هشت تا دانشجوی دکتری داره که من تنها کامپیوتری گروه هستم. دانشجو ها در انتخاب مساله هاشون معمولا آزاد هستن (به شرطی که ول نچرخن) و میتونن با هر کسی که دلشون خواست کار کنن. البته بدیهیه که چون پول تو زندگی آکادمیک خیلی چیز بی ارزشی نیست دانشجو ها سعی میکنن کارشون رو با گرنت های دریافتی منطبق کنن که این در نتیجه تشکیل یه دور با بازخور اکثرا مثبت میده.

بخش عمده تدریس دروس کارشناسی تو این گروه شبیه تدریس ریاضی یک و دو تو ایران هست و این وظیفه دانشجوست که بره و درسها رو یاد بگیره در نتیجه اکثر دانشجوهای کارشناسی احساس حماقت میکنن و از کیفیت آموزش ناراضین. دانشکده به جز از گروه خودش از دانشکده های دیگه هم برای پایان نامه کارشناسی دانشجوی میگیره.

اما نکته جالب و قابل توجه قضیه اینجاست که دپارتمان ریاضی کاربردی بخش قابل توجهی از پروژه ها (و در نتیجه پول های دریافتی) ش رو از پروژه های یادگیری ماشین تامین میکنه. به بیان دیگه با اینکه گروه یادگیری ماشین دانشکده در فقر (و نیمه فلاکت) مالی به سر میبره گروه ریاضیات کاربردی موفق به بردن مزایده های نسبتا زیادی در این زمینه میشه. نکته جالب تر اینه که هر از گاهی از طرف استادای ریاضی کاربردی به یادگیری ماشین پیشنهاد داده میشه که بیاین یک پروژه مشترک تعریف کنیم. هم به علم کمک کردیم (باید بگن از این حرفای قشنگ) هم آی پولش خوبه ها. و اکثرا جوابی که شنیده میشه اینه که : ای بابا این که مهلتش دو هفته دیگست نمیرسیم بابا! یا اینکه دانشجوهای گروه خودشون الان مشغول انجام تحقیقات هستن .

هدف از این نوشته صرفا مقایسه دو روش مختلف در هدایت گروههای تحقیقاتی بود. به هیچ وجه قصد نتیجه گیری ندارم فقط میخوام بگم مقایسه این دو تا روش توی سیستم مبتنی بر ارزش افزوده که در دانشگاههای آمریکا خیلی رایجه خودش میتونه حتی بیشتر از یک مساله پی اچ دی جالب و در عین حال تحقیق پذیر باشه.


دوشنبه

استراحت

من واقعا حس میکنم به یک استراحت موقت احتیاج دارم تا یه تجدید قوا بشه.سعی میکنم در یک اعتصاب مانند حد اقل برای یک هفته کار رو تعطیل کنم و به عیش و عشرت مطلق بپردازم. ببینیم چی میشه

شنبه

خاطره



همینطوری به سرم زد یه خاطره بنویسم از زمستون پارسال و سفر کوتاهم به کالیفرنیا. شهر برکلی شهر واقعا جالبیه که دیدنش خالی از لطف نیست. اما از شانس ما اون روزی که من رفتم از صبح تا شبش بارون میبارید مثل سک. بارونشم به طور تصادفی چند بار به دهن اینجانب رفت که به شدت عجیبی ترش بود. خلاصه ما از بدبختی و تا جایی که یادمه بیچتری و با صد تا پرس و جو خودمون رو به دانشکده رسوندیم. یادم میاد داشتم اتاقارو یکی یکی وجب میکردم که یهو دیدم رو در یه اتاقی یه کاریکاتور هست. یکی از کاریکاتور ها به شدت شبیه پادشاه فقید افغانستان (بابای ملت ) بود.کنجکاو شدم که ببینم اینجا اتاق کیه که یهو حس کردم یه نفر پشت سرم وایساده. و این حس کردن همان و دو متر بالا پریدنش همان . آره صاحاب عکس (بابای ملت) بود. پروفسور زاده خودمون. فقط میخوام یه چیز رو اینجا بگم برم جیم. من به عمرم فارسی زبون به جنتلمنی این آدم ندیدم.

پ.ن: ها ها! من فکر میکنم این خاطره رو قبل از اینکه ایشون این جایزش رو ببره نوشتم نه؟!

پنجشنبه

دوشنبه

قدرت

من خیلی وقت بود اینطوری احساس انرژی ای که باید تخلیه بشه نمیکردم. البته قدیما که میکردم معمولا یکی دو روز یه موجود مردم آزار بودم بعدشم بدون استثنا یه سرمای سخت میخوردم. همیشه!

شنبه

ایشون خیلی خوشحالن

یکی از دوستان در فیس بوک زده

I'm very happy since I chatted with one of the Turing Award winner today.


مبارک باشه :-)

یکشنبه

ای همه گلهای از سرما کبود

ای همه گلهای از سرما کبود
خنده هاتان را که از لبها ربود

این رو یادمه قبلا شنیده بودم. نمی دونم کجا. چند روز پیش یکی از دوستا این روstatus گذاشته بود. و این نظر من رو جلب کرد. بعد خود طرف من رو ارجاع داد به این آهنگ . آهنگش خیلی غمگینه. ولی من رو خوشحال میکنه واقعا نمیدونم چرا.

سه هفته دیگه به پایان کارآموزی مونده. و من هر روز بیش از دیروز درگیر سر و سامان دادن و بعضا ماست مالی کردن یا حذف اهداف از پیش تعیین شده می افتم. کلا ولی راضیم. اولی که به مایکروسافت اومده بودم فکر میکردم زیاد research lab رو دوست ندارم (در مقایسه با دانشگاه) ولی الان فکر میکنم که این شکاف کمتر شده (البته هنوزم دانشگاه رو بیشتر دوست دارم ).

کلا خدارو شکر

پنجشنبه

بارون

کم کم داریم به سراشیبی پایان تابستون نزدیک میشیم. اینجا تو سیاتل بالاخره بارون اومد. سیاتلی که من قبل اینکه بیام شنیده بودم که کلا بارونیه. بارون هوا رو دلگیر میکنه. یا نه. هوای دلگیر بارون نمی داره. بارون امشب من و این

چهارشنبه

آقایون علما

بعد از مدتها یه لینک تو بالاترین دیدم که واقعا خوشم اومد

آهای آقایون علما یی که هزار و چهارصد سال از این راه نون می خورین وهر محرم که میشه می رین بالای منبر که حیف که امروز عاشورا نیست واینجا کربلا تا با ظلم بجنگیم و شربت شهادت رو بزنیم بالا که مرگ با عزت شرف داره به زندگی با ذلت. لطفا خفه شید این روزها کاملا مشخصه که اگه اینجا کربلا بود و امروز عاشورا ,کیا حسینی بودن و کیا یزیدی و کیا می چپیدن تو خونه هاشون و صداشون بالا نمی اومد. اگه ذره ای آزاده گی تو وجودتون بود دیگه اسم حسین رو هم نمی آوردین.

دوشنبه

بازگشت به ...

بازگشت به برنامه
بازگشت به حامی
بازگشت به علی کنکوری تو شبای جمعه
بازگشت به توهم ساخت آینده
بازگشت به آینه
بازگشت به مهمانی های کوچک
بازگشت به اتوبوس
بازگشت به سربالایی
بازگشت به نگاه بچه های شاخ محله
بازگشت به سخنان پیرمرده
و شاید بازگشت به موهای سیاه شونه نشده

شنبه

ایجاد حسی عجیب


این عکس رو خیلی دوست دارم. خیلی. خیلی.

پنجشنبه

قدرت

زیباترین قانون شطرنج به نظر من قانونیه که پیاده رو تبدیل به وزیر میکنه.

سه‌شنبه

عاقبت دیکتاتوری

اینه! نکته جالبش اینه که تنها جیزی که هیچ فرقی نکرده جنتیه! اصولا میگن از اول انقلاب تا الان هیچگونه تغییری در این فسیل ظاهر نشده است.

چهارشنبه

شب نامه

دلتنگی درایجی داره. دلم برای دوستام تو پرینستون تنگ شده. چه ایرانیا چه انیرانیا. مخصوصا واسه ممد.

آدم دوستای خوب هرچیم داشته باشه بهترین دوست تعریفش یه چیز دیگست. بهترین دوست من امروز از دانشگاه مکس پلانک آلمان برا دکتر ادمیشن گرفت. خیلی خوشحال شدم.

با مادرم حرف میزدم پا تلفن. بعد از طی شدن مکالمه تکراری (بخونین همیشگی) غذا چی میخوری لباس چی میپوشی گفتیم یه کم راجع به سیاست صحبت کنیم. میگفت اون استادا و دانشجوهایی که اول انقلاب ما رو اذیت میکردن (گیر میدادن) حالا خودشون ناراضین و در معرض غضب . البته من به شخصه تغییرات رو خیلی دوست دارم. ولی خوب این بیشتر میچربه : "گهی پشت به زین و گهی زین به پشت"

الان باید بشینم اسلاید درست کنم. کنفرانس تو انگلیسه و من نمیتونم برم. گونگر (یکی از بچه های ترک تیم به جام میره) ولی اسلایدا رو من باید بسازم . بعدشم فردا باید دوبخش از یه کتاب رو بخونیم. کلا فکر کنم یه هفته از دنیا عقبم!

دوشنبه

احوالات و اخبارات


1) این روزا حداقل تو خارج از کشور ایرانی بودن حالی میده ها
2) آقاجون حالا میری رستوران مکزیکی دیگه ور ندار صاف برا خود شیرینی به طرف بگو گراسیاس! ور میداره یه ربع هی کلمه تحویلت میده که یکیشم نمیفهمی
3) من امروز تو هایک به خودم امیدوار شدم. جیمه داره کم کم جواب میده. البته شایدم این کارآموزای مایکروسافت زیادی دستشون به کاره.
4) آقا نصف کار آموزی رفت. شش هفته اینجا بودم. به جز هفته اول تمام آخر هفته ها رو رفتم کوه و طبیعت . از اورگان تا مرز کانادا. هر دفعه هم با یه سری از دوستای پایه. جاتون خالی این ایالت طبیعتی داره خداا! از نظر جغرافیایی کاملا مثل شماله ولی شرجی نیست. کوهاش به شدت آدم رو یاد شمال میندازن. هایک امروزم به طرز وحشتناکی خاطرات شیرپلا-ایستگاه پنج رو تلنگر میزد. البته اعتراف میکنم که اینجا واقعا طبیعتش قشنگ تره.
5) فعلا سیاتل با اختلاف خیلی فاحشی از بقیه شهرایی که تو آمریکا دیدم (که تعدادشونم کم نیست) رتبه اول رو تو علاقه من داره. اصلا قابل مقایسه نیست. دوستایی که اپلای میکنن حتما دانشگاه واشنگتن رو مد نظر داشته باشن.
6) اینجا یه پسر ایرانی-امریکایی کار آموزه از استنفرد. کلا امریکا بزرگ شده ولی خیلی به ایران علاقه داره. من از یه چیزش خیلی خوشم میاد اینکه دلش صافه (به معنای واقعی کلمه)
7) استاد گرامی ما این هفته تشریف میارن سیاتل (گویا دلشون برای این حقیر تنگ شده) نمیدونم باید ایشون رو بپیچونم یا اوشون (سرپرست عزیز تو مایکروسافت رو). چیزی که به نظر میاد اینه که این هفته دهنی از ما سرویس کنن که نگو
8) خبر های جالبی از ایران دستم میرسه (باور نکردی - قابل تامل - تلنگر آمیز) . بعدا راجع بهش به مفصل میرم
9) به خودم قول دادم (با وجودی که ماشینه رو پس دادم) اما این برنامه آخر هفته هارو ترک نکنم. باید برم محسنم پایه کنم (سخت بید)
10) این مایکروسافت یه جیم خیلی بزرگ داره (خفنه واقعا). بعد این جیمشون سونا و جکوزی داره . تنها فرقشم با ایران اینه که با لباس نمیشه وارد محوطه شد. حالا بعضی وقتا که ما مرام میذاریم با مایو وارد میشیم نه تنها داریم رسما قانون شکنی میکنیم بلکه همه هم فکر میکنن اوه اوه اون زیر چه خبره. یارو حتما یه عیبی چیزی داره دیگه مگه نه؟
11) یکی از دوستا (مختاریان ) هفته پیش یه سر اومد اینجا. دارم فکر میکنم از آخرین باری که دیده بودمش یعنی از ایران یعنی دو سال پیش چقدر زمان سریع میگذره!

پ. ن : ببینین! توی احوالات و اخبارات هیچ خبری از پروژه مایکروسافت نیست. این عملا رسما یعنی اینکه من اینجا دارم غاز میچرنوم . خدا آخر عاقبت همه اموات رو هم به خیر بگذرونه.

شنبه

ظهر شنبه

ظهر روز شنبه بیست و پنجم جولای. کمی خودم رو برای کوهنوردی فردا آماده میکنم. دقیقا نیمی از دوره کار آموزی طی شد و من خیلی حرف خاصی از کارمون ندارم بزنم. فقط بگم که به جز هفته اول دقیقا تمامی آخر هفته ها رو به دامان طبیعت (زیبای) این ایالت رفتیم. و جای دوستان خالی که خوش گذشت. کمی تو فیس بوک ول میچرخم. دیگه انصافا دوستان رو درک نمیکنم. فیس بوک تقریبا به یک بالاترین تبدیل شده. شاید عصر یک سر برم شنا. شایدم بشینم این فیلم خداحافظ لنین رو بالاخره کامل نگاه کنم. بالاخره باید اوقات فراغت جوونا تو تابسون یه جوری پر بشه دیگه.

پنجشنبه

شاید که آینده ...

میدونیم... چند وقتیه که دارم کم کم فکر میکنم که بعد از تموم شدن تحصیلات برگردم ایران. خیلی دارم سبک سنگین میکنم. اینجا خوب به مراتب پول بهتر میدن. اما مگه ما با این پوله چیکار میکنیم؟ یا میخوریمش که بعد باید بریم جیم. یا میزاریمش انبار شه (حالا نه بگو سهام). یا میریم سفر (اگه بریم) .

اصلا نمیخوام بگم که من از اپلای کردن و این زندگی مستقل (و البته تا حدی یکنواخت و تا حد کمی تنها) پشیمونم. نه اصلا اتفاقا خیلی دلایل محکمتری دارم برای اینکه چرا بر هر دانشجو واجبه که اپلای کنه بیاد این زندگی رو ببینه. اما راستش. اما راستش اعتراف میکنم که بعد از دو سال خیلی خیلی بیشتر به حرفای پدر علی رسیدم. پدر علی (که اسم خودش رو یادم نمیاد) تو هواپیمای تهران به قبرس بغل دستیم بود.خودش و خانمش تو ویرجینیا تک درس خونده بودن و اون موقع برای من سمبل یه آدم احمق بود که برگشته ایران.

اما اگه بخوام با خودم و با اینجا روراست باشم زندگی تو ایران برام جالبتر بود. دلیلش خیلی سادست. به همین یه سوال برمیگرده: آقای سینا از دید تو زندگی یعنی چی؟ به نظرم چیزی نیست که ده سال دیگه اینجا ازش راضی باشم. شااید چون آدم محافظ کاریم برای گرین کارد گرفتن و اینا یه مقدار (صرفا) تلاش کنم. اما برا بعدش دیگه داره خیالم راحت میشه که بله!

کار بر روی توییتر

واقعا جالبه. اینجا تو مایکروسافت ما تو پروژمون باید از یه حجم خیلی بالا از داده های توییتر استفاده کنیم. و یه درصد محسوسی از داده هایی که داریم بر میگرده به انتخابات ایران. بچه ها وقتی میخوان نتیجه کاراشون رو گزارش بدن یکی از بهترین نمونه مثالا همین توییت هاست!

چهارشنبه

خرمن

با خودم عهد می بندم اگر امشب اتفاق جالبی افتاد اینجا رو رو بیارم

پنجشنبه

حادثه

من بیشتر با این طرف قضیه موافقم: سری که درد میکنه دستمال میبندن یا میرن قرص یا شنگولی یا هر چیزی مرتبط بهش میزنن. حالا اینجا حرف من حرف سر نیست. من فکر میکنم وقتی یه سری اتفاق بد (ولو خیلی ساده حتی ) می افته نشونه است از اینکه حواست رو جمع کن پسر (یه جور نشانه های الطاف خداوندیه تو همون شعر حافظ) . خلاصه تو این حالته که باید دل کند. هر چند که نتیجش شب نشینی باشه . من فکر میکنم این اتفاقها داره توجه آدم رو جلب میکنه تا از یک فاجعه (صدمه جسمی حتی) خیلی بزرگتر جلوگیری کنه. من درجا پسش دادم.

جمعه

self-confidence

یه بابایی اسم مقالش رو گذاشته بود
A $(\log n)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP

من اگه داور اون کنفرانس بودم بهش میگفتم که مقالت پذیرفته نمیشه مگه اینکه اسمش رو بذاری
A $(\log N)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP

پ. ن : من ایده ای نسبت به اینکه این مقاله محتواش چیه ندارم

دوشنبه

بیگانه

تو جلسه برا اینکه حرفم رو پیش ببرم میگم من دو ساله از ایران اومدم. میشنوم که طرف شیش ماهه اومده. بله! ما داریم کم کم کم کم از گروههایی که قبلا داشتیم جدا میشیم و به گروههای جدیدی وارد میشیم. این ما مجموعه دانشجوهای ایرانی محصل در خارج هست. ما به شدت با گروه قصاب های محله درخونگاه بیگانه ایم.

جمعه

Brilliant Moments of the Life

I hurt myself today, to see if I still feel

پنجشنبه

تاریخ

دلم میخواد با اجدادم بشینم یه چند ساعت صحبت کنم.مثل اون داستان خانه سبز. اما تو مقیاس خیلی وسیعترش.

چهارشنبه

فربد خاطرات من بود :((

همینطور نشسته ای. صفحه فیس بوک و بالاترین رو اف پنج میزنی. یهو تو لیست دوستات میبینی اسم فربد رزاقی رو. خیلی وقته ازش خبر ندارم خییییلی وقته. خوب اونکه الان احتمالا ایرانه. بذار برم یه چیزی رو دیوارش بنویسم ببینم چی کار میکنه؟ میخواد بالاخره بیاد اینور آب؟ از کشور خبر جدیدی داره؟ وارد صفحه اش میشم. خلوته. خوب خودشم خیلی ساکت و آروم بود. یه دختره هی رو دیوارش نوشته دلتنگتم دلتنگتم. عجب! ولی وایسا!! این وسط چرا یهو نوشته روحت شاااد؟؟؟ یعنی اینقدر شاکیه از دستش؟ ادامه میدم. چند تا تبریک تولد هست برای جون ۲۰۰۸. یهو خشکم میزنه. یکی نوشته در آرامش بخواب! نه من باورم نمیشه. اصلا باورم نمیشه. این همون فربده یعنی؟

من باور نمیکنم. این همون بغل دستی چهارم دبستان منه؟ این همون شاگرد اول کلاس خانم پیروزه؟ این همون همصحبت هر روز منه اون زمان که ما تمام زندگیمون رو فروخته بودیم تا قرضای داروخونه مادرم رو بدیم و من هر روز چندین ساعت بعد از تعطیلی مدرسه باید صبر میکردم تا مادرم با خواهرم پیاده بیان سراغم؟ اصلا باور نمیکنم. سریع مرورگر رو باز میکنم. فربد رزاقی . اه اینا که بی ربطه. فربد رزاقی در پرانتز. انگار تو این لحظه ها یخ کرده باشم. کلید جستجو رو میزنم. میگوید که مهندس فربد رزاقی به دیار باقی شتافت. میخوانم که دوران کودکی من به دیار باقی شتافت. باور نمیکنم. نه حتی همین الان هم باور نمیکنم. بعد از سالهای سال من تو ارکات پیداش کرده بودم. چقدر شبها که صحبت نکرده بودیم این اواخر ایران بودنم و اوایل فرنگ آمدنم. لعنت به تو زندگی. روزمرگی اینجا من رو بلعیده. به یاد نمیارم آخرین باری رو که باهاش صحبت کردم. ولی به قطع بیش از یک سال پیش بوده.

من مسخ شده ام. می لرزم. داغ میکنم. سیل افکار مثل پتک بر سرم میکوبد. سیل خاطرات بی امان در برابرم رژه میرود. راه فراری ندارم. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ از بخشی از خاطراتت؟ از خودت؟ از روزمرگی؟ از واقعیت؟ و من هنوز باورم نمیشود. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ صدای زنگهارو نمیشنوی؟ چرا انگار که به خوبی میشنوم! باز صدایش را میشنوم. باز روزمرگی را میبینم که امواجش رو به سویم فرا میخواند. من فقط می لرزم.

یکشنبه

برای دختری که امروز ناجوانمردانه شهید شد

خیلی ناراحتم. نمیتونم هیچ توضیحی بنویسم. فقط این شعر داریوش رو مدام دارم گوش میدم.

بخواب ای مهربان ای یار

بخواب ای كشتهء بيدار 

بخواب ای خفتهء گلگون 

بخواب ای غوطه ور در خون 

سكوت سرخ خاك تو 

صدای نينوا دارد 

در اين دم كرده گورستان 

تگرگ مرگ مي بارد 


پنجشنبه

سبز از سیاتل تا تهران

و من اصلا فکر نمیکردم پست بعدی در این شرایط باشم. ایران در خون و آتش. ما دانشجو ها در غیاب خبرنگاران خارجی وظیفه انتقال اخبار به دنیا و همینطور به دوستای داخل کشور رو داریم. تا همینجاشم رو سیاهی قضیه مونده برا محمود و سیدعلی و .... از طرف دیگه مایکروسافت واقعا تحسین بر انگیزه. نظمش مدیریتش و کلا اصلا یه چیز دیگست (حتی تو خود امریکا تا جایی که من دیدم). الان باید سر کار باشم ولی اونقدر خسته ام جیم زدم برم خونه یه چرت بزنم. به جاش شب بیشتر میمونم. در یک کلام سیاتل و ردموند سبز سبزه اما سبزی هموطنای من یک چیز دیگست.

شنبه

انتظار

چند وقتیه حس میکنم احتیاج به استراحت دارم. هم از نظر جسمی باید این ضعف رو جبران کنم هم از نظر روحی ترجیح میدم یه مقداری سرم تو لاک خودم باشه. من بر میگردم. انشالله از سیاتل.

جمعه

لاتزیو



دیشب به طور اتفاقی در مکان همیشگی تلویزیون مفتی وجود داشت که بر خلاف هر شب که شر و ور (اخبار و فمیلی گای و سریال و این چیزا) میذاره پخش کامل فوتبال گذاشته بود. اونم چه فوتبالی رم - لاتزیو . زنده شدم! من به عینه دیدم که هنوزم همون طرفدار متعصب تیم لاتزیو هستم . خلاصه آقا سه یک بردیمشون. یاد سال هفتاد و نه که شب آخر یووه باخت و لاتزیو قهرمان شد. قهرمان کالچیو و قهرمان جام حذفی. باید اعتراف کنم که تقریبا اکثر بازیکنای فعلی تیم رو نمیشناسم. ولی هنوزم قشنگ بازی میکرد :-)

پنجشنبه

یوسف آباد -ضبط و فرهاد

سالای هشتاد و یک هشتاد و دو و هشتاد و سه که هنوز در عنفوان جوانی بودم هنوز تو خونه یوسف آباد بودیم یادم میاد اگه خیلی عصبانی میشدم کاری که از دستم بر نمیومد. تنها کاری که میکردم این بود که در اتاق رو قفل میکردم. ضبط رو رو حد اکثر میذاشتم و بعدش فرهاد (محمد- بوی عیدی - آوار - سقف- اشی مشی -رضا موتوری - زنجیری - جمعه - کوچه ها - آینه ها - هفته خاکستری - یه شب مهتاب). یه شب مهتاب که رسیده بود دیگه حال من خوب خوب بود. ولی واقعا الان حس میکنم شرمنده تمام همسایه هام بیشتر از اون خونواده که واقعا طفلکیا باید یه پسر تازه به دوران رسیده رو تحمل می کردن :-)

چهارشنبه

آفیس دو

من واقعا اعتراف میکنم که برای اولین بار دارم از آهنگ در گلستانه بدون هیچ واسطه ای لذت میبرم. من حتی بای این سرمای کوچکی که خوردم هیچ مشکلی ندارم. هیچ . هیچ. یک غروب ابری بهاری.  یه سر به آفیسم برگشتم. کسی اینجا نیست که بخوام راجع بهش حرفی بزنم. بهمن رفته کنفرانس و خونه خالیه (اینکه دیگه اوج لذائذ انسانیه). دیشب بالاخره حسین رو پایه جیم کردم. ترم چهار هم داره به آخرش میرسه و انبوه پروژه ها و کارها. خوشحالم که یه کار مشترک با هانی گودرزی برداشتیم برا یه درس. ولی خوب قائدتا تا این یک ماه و اندی تا قبل از سفر به شیکاگو و سیاتل حسابی این کارا وقتمون رو پرکنن. فقط به خودم قول دادم که تحت هیچ شرایطی روزی دو ساعت ورزش سنگین رو ترک نکنم. حالا ببینیم چی میشه.

شنبه

این سم نیا

ساعت چهار و دو دقیقه بامداده. من بعد از مدتها دوباره بیخوابی زده به سرم. با اینکه فردا یک هوا کار دارم. البته اینجا گویا این روزا روزای خوبیه! بازار بورس رو که بستن به خاطرش امروز. فکر نمیکنم استادای گرامیم تا دوشنبه بتونم پیدا کنم. هانی بعضا غر غر میکنه. حقم داره. اینجا شبه. مرغان اینجا کفر گویند. بهمن (بهترین همخونه ای اور) هم دیگه اسلایداش رو درست کرد و رفت خوابید. من میخوام بخوابم. من نمیتوانم. من تقلا میکنم. من به رختخواب میروم. من لیکن باز بر میخیزم. مگه شب قدره امشب؟ شاید نویدیست از یک سرماخردگی زودگذر. شایدم تازه اول بازیه. من باز به این تلاش مذبوحانه خود ادامه خواهم داد . و باز و باز و باز.

جمعه

فردا

فردا! اگر بیاید. که امیدوارم بیاید. دوباره باید به جبران امروز تندر را در حیاط سبز خانه بخوابانم. جوابی بیابم بر سوالات سرکشی که بیرحمانه خودم خانه ام حرفه ام و حتی شاید بخشی ولو کوچک از هویتم را به تازیانه میگیرند. فردا ! اگر بیاید بایدش امروزی بهتر از امروزه روز سازم . چه بسیارند اتفاقاتی که به سان بچه لاک پشت های دریا ندیده دنباله وار در این زندگی روز به روز می آیند و میروند بی آنکه دیده شوند. بی آنکه حتی فرصت شود پیغام هایشان را بخوانم و پاسخش پیشکش. آه سینای پر مدعای دیروزگان. شرط میبندم از ماوراء تصورت خارج است تعداد پیغام های رایانه ای را که بی پاسخ گذاشتم. فردا می آید و من همان کنم که دیروز کردم. و روزهای قبلش پی در پی . و البته امروز خیر.

چند دقیقه در آفیس.




ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه عصر. در آفیسم نشسته ام. میزم رو انبوهی از کاغذهای باطله و غیر باطله گرفته. یه آهنگ از مهستی گذاشتم تو گوشم که داره تدریجا مودم رو عوض میکنه. هم آفیسیم وانهو ی کره ای هم این بغل نشسته. یه مقدار پکره از اینکه تابستون جور نشد که بره مایکروسافت. رفته سلمونی ولی. منم دیروز رفتم سلمونی. لیوان چایی مونده ای از صبح روی میزمه. آخه حداقل تا مدتی انواع و اقسام قهوه جات رو ترک کرده ام. وانهو ولی رفت با یه لیوان برگشت. بوی موکا میاد. 

از سر کلاس ماشین لرنینگ برگشتیم. کلاس به بررسی کتاب جدید استاد درس می پردازه و در نتیجه یه کلاس بحث آزاده از بچه هایی با پیش زمینه های مختلف. به حق و انصاف که کلاس خیلی خوبیه . امروز من جلسه رو اداره میکردم که کمی خستم کرده. 

وانهو کماکان داره فکر میکنه. تصمیم میگیرم به حسین پیغام بدم که بریم یه چایی دیگه با هم بزنیم. اما گشادی مانع میشه. میبینم که ... هم آنه. ولی قرمزه. میرم به یکی دیگه پی ام میدم به جاش.  زیاد طول نمیکشه. عمر از این بغل رد میشه و میگه هی سینا واتس آپ. بعدشم آنا پاپ و چند تایی دیگه. تصمیم میگیرم پیاده برگردم خونه. وانهو داره یه سری سایت (مشکوک) کره ای رو نگاه میکنه. آی پاد رو روشن میکنم. یه سر به بالاترین میزنم. و دکمه publish post رو میزنم.


سه‌شنبه

من مرده ام

من احساس میکنم که مرده ام. احساسی نه با ترس و وحشت (فقط مقداری ترس از اینکه نکند نمازهای نخوانده ام بیخ پاریشی های سه تیغه صاحابشان را همچون سگان شکاری بنوازند) . به غیر از این اما من فرق زندگی و مرگ را نمیدانم. فرق عشق و حسرت و حرص و زیبایی. مگر زیبایی چیست جز اینکه در کنار آبشاری در اعماق طبیعت دراز بکشی و چشمانت را ببندی و دنیا را فراموش کنی. آیا مرگ جز این است. من مرده ام. من در زندگی مرده ام. بی آنکه ترسی داشته باشد. به کنار آبشاری میروم چشمانم را میبندم و دنیا رو فراموش میکنم. اما مگه این امینم مادر به خطا میذاره!

من مرده ام

من احساس میکنم که مرده ام. احساسی نه با ترس و وحشت (فقط مقداری ترس از اینکه نکند نمازهای نخوانده ام بیخ پاریشی های سه تیغه صاحابشان را همچون سگان شکاری بنوازند) . به غیر از این اما من فرق زندگی و مرگ را نمیدانم. فرق عشق و حسرت و حرص و زیبایی. مگر زیبایی چیست جز اینکه در کنار آبشاری در اعماق طبیعت دراز بکشی و چشمانت را ببندی و دنیا را فراموش کنی. آیا مرگ جز این است. من مرده ام. من در زندگی مرده ام. بی آنکه ترسی داشته باشد. به کنار آبشاری میروم چشمانم را میبندم و دنیا رو فراموش میکنم. اما مگه این امینم مادر به خطا میذاره!

هشتاد و چهار

و من . امروز. بعد از سالها. بهش رسیدم.  شاید بعد از چهار سال. شاید شش سال. شایدم هشت سال. فراموشش کرده بودم.

شنبه

سرمایه داری

من خودم به شخصه بعضی از حرفای این سخنرانی رو خیلی قبول دارم و خیلی از حرفاشم اصلا قبول ندارم. حتی برام جالب بود که میدیدم توی اون بخشی که نقل قول های کسایی که از کپیتالیزم دفاع میکنن چیزایی هست که منم حسی قبول دارم (مثل واقع گرایی و اینکه به هر حال سیستم زایش داره). ولی خوب کلا مطلب برای خوندنیه. سخنرانش  تا حدی تعصب داشته و فکر میکنم به اندازه خیلی خوبی مطالعه داشته. چیز دیگه ای که این رو به نظرم ارزشمند میکنه اینه که این سخنرانی یه جور ژست روشن فکری نیست  و بیشتر عقاید خود سخنرانه و نسبتا فکر میکنم بوی تظاهر نداره که این خیلی خوبه . خلاصه اینکه من خودم به شخصه خیلی ارادتی به این جور دنیا (سیستم) رو از بیرون نگاه کردن ندارم. تغییرات خیلی تدریجی و از داخل به نظرم معمولا نتیجه بخش تره. ولی خوب به هر حال خوندنش و فکر کردن بهش رو توصیه میکنم.

سه‌شنبه

خورشید خانم


همینطوری یهو به سرم زد قبل اینکه برم بخوابم این آهنگ قشنگ خورشید خانم آفتاب کن رو لینکش رو بذارم اینجا. شاید فردا این پست رو کامل کنم. حرف دارم ولی خیلی خسته ام. فردام دوباره باید صبح کله سحر بکوبم برم نیویورک.

دوشنبه

اساتید علیه تقلب

 ما یه خبطی کردیم به این جناب دکتر قدسی گفتیم که سابقه تقلب و این چیزا داریم. ایشونم لطف کردن ما رو کردن جزو نویسندگان وبلاگ اساتید علیه تقلب ! حالا من هر وقت که میام اینجا یه پست جدید بذارم دو تا گزینه بهم میده. یه شب مهتاب و اساتید علیه تقلب. مکان نسبیشونم کاملا تصادفیه بعضی وقتا  این اوله بعضی وقتا اون. خلاصه اینکه میترسم یه بار اشتباهی یکی از همین پستای این چنانی رو تو اون وبلاگ بذارم و بعد دیگه حسابی مورد تفقد استاید و دانشجویان حامی در داخل و خارج کشور قرار بگیره. 

جمعه

نوروز مبارک


سال نو مبارک. امیدوارم امسالم سال خیلی خوبی باشه. بهتر از تمام سالهایی که تاحالا داشتیم. سرشار از سلامتی و آرامش و شادی و موفقیت. با نو شدن سال آدم احساس نو شدن بهش دست میده. خانه تکانی دل. و چه زیبا گفتند که نو شدن امید ها. امیدوارم دلهامون بهاری باشه . سال گذشته خاطرات و تجربه های خیلی زیبایی برام داشت. واقعا از صمیم قلب آرزو میکنم سال خیلی خیلی خوبی داشته باشیم.

سه‌شنبه

سر اومد زمستون- شکفته بهارون

سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون 


من رو یاد شیرپلا میندازه و  اسپید کمر و نیمرو تو ایستگاه پنج و کیوان . کیوان که خیلی دلم براش تنگ شده گرچه هر شب باهاش صحبت میکنم.

یکشنبه

فوتان


من در حال حاضر بیسیار به خودم می بالم D: .  از اینکه امروز  تنهایی و با ماشین خودم اون تخت (فوتان) قوی هیکل رو به منزل جدید رسوندم. باز و بسته کردنش بماند که چه داستانها داشت. نکته اصلی همون بردنش بود تو ماشین مزدا (تندر) خودم. صندلی راننده نیم بند به جلو خم شد و صندلی بقلی کاملا به عقب. حتی برای عوض کردن دنده ماشین (چون تختا کیپ تا کیپ تا دنده اومده بودن) مجبور میشدم در ماشین رو واز کنم تختا رو یکم بدم عقب تا بشه دنده رو عوض کرد (این دنده که میگم خلاص به عقب و عقب به جلوست وگرنه اینجا که دنده مفهومی نداره). خلاصه تمام وسایل رو وارد خونه جدید کردیم. یا بهتر بگم تمام وسایل رو وارد خونه کردیم . یک سال و نیم زندگی خوابگاهی! چه به سرعت گذشت. اتاق فینگیلی من! سال داره نو میشه. چیزای زیادی هست که باید نو بشن.

پی نوشت: یهو سرم زد بزنم به قدیم قدیما! این یه نمونش

جمعه

پیشواز

من یه اتفاق عجیبی رو دارم حس میکنم. و اونم اینه که خیلی وقتا حس میکنم خودمم سوم شخصم. یا بقیه اول شخصن. یا نمیدونم تفاوتش یادم میره. زندگی اینجوری با مزه تره. نکته جالب این دانشگاه ما اینه عید نوروز میوفته تو تعطیلات بهاری. وای که چقدر برا هفته بعد برنامه ریختم اکثرا انترتینمنت!

سه‌شنبه

چرند و پرند

ما فکر کردیم جنرال رو که بدیم سر خلوت میشه. ولی گویا کور خونده بودیم. اونقدر کارای مختلف بعد این جنراله ریخته سرم که نمیدونم از کجاش شروع کنم. بماند که به دلایلی روز مفید ماکزیمم هشت ساعت شده. نمیدونم دارم عادت میکنم یا صرفا دارم خسته میشم ازش. ایمیل های مختلف . هر روز باید با کلی آدم مختلف و کاملا بی ربط به هم دیدار و جلسه داشته باشم. همین طوری کارا رو هی میریزم تو یه پشته . هر از گاهی کار جدیدی از توش در میارم ولی همزمان چندین کار جدید بهش تزریق میکنم. اصلا بحث غر زدن نیست چرا که هر چی باشه الان فشار کاری از زمان انتخاب استاد راهنما و از زمان جنرال کمتره اما خوب میخوام لا اقل فقط تو این وبلاگ تو این شب مهتاب فریاد بزنم بلکه خستگی رو در کنم. من واقعا اگه بخوام از یه چیز تعریف کنم شبکه اجتماعیمه. که باعث شده تقریبا اکثریت قریب به اتفاق افراد اجتماعمون رو بشناسم و بشناسنم . من از اینکه الان دارم با چهار گروه مختلف کار میکنم و میتونم همشون رو به هم مرتبط کنم (بخونین تلفیق کنم) لذت میبرم. شاید فقط همین لذته که سختی و فشار کار رو از بین میبره. از فردا باید باز شروع کرد. و البته روز فقط هشت ساعته.


یکشنبه

زیر آبی



انصافا. اگر نیک به قضیه بنگریم. از زیبایی های آفرینش این است . که سر در زیر آب کرده و شنای نفر جلویی را به دقت تمام تحت نظر بگیری. ببینی چندین عضله در کار است تا شخص را به هدف غایی برساند. و این ها نشانیست بر آنان که شنا را به نظاره می نشینند آن هم از زیر آب.

مسلما کل قضیه به همین جا ختم به خیر نمیشه

پنجشنبه

یاد دکتر


شرحی ندارم

محمد

مطمئنم خیلی دلم تنگ میشه. ولی ال ای خوش بگذره دود! امیدوارم با کوله باری از ریزالت برگردی 

سه‌شنبه

گروه دوستان

آقای ز: پارسال راجع به اینجا کار داشت چپ و راست پی ام میداد سوال میپرسید. بعد کارش تموم شد ماهی یه بار پی ام میداد راجع به کوانتوم سوال میپرسید بعدشم آخرش میگفت : اینارو بیخیال من خودم کارای خودم رو میرم میگم. بعد درسشم تموم شد دیگه ازش هیچ خبری نشد .

آقای  س: خیلی دفعات بهش زنگ میزدم حال و احوال میکردم . همینطور تو جی میل. بعد نزدیک جنرال شد یه کم سرم شلوغ شد. یه روز پی ام داد که "سینا در تماس باش!" . بعد از جنرال دوباره همون آش و همون کاسه

آقای ق: سالی یه بار میشه گیرش آورد اونم به این صورت که اول بیست بار بهش زنگ بزنی و با دختر صاب خونه رو در رو بشی بعد رندم هی به جی میل پیغام بدی بعد اونم اشتباهی تو رو با یه هندیه اشتباه بگیره و جواب بده. در این صورت میشه باهاش قرار یه سفری چیزی گذاشت . بعد چهار ساعت ناز کردن و منت کشیدن قبول میکنه. و فرداش روز از نو روزی از نو.

خانم ن: بهش که پی ام میدی کلی توضیح میده که داره ناخناشم لاک میزنه همزمان و با دویست و بیست نفر دیگه چت میکنه. بعد از ده دقیقه که نوبت بشه یه سوال خیلی تابلو میپرسه. سعی میکنی جوابش رو تو لفافه بدی. یه دونقطه دی ارسال میکنه که من منظورم یه چیز دیگه بود. بعد باید براش توضیح بدی که این جواب تو لفافه همون چیز دیگه بود. اون موقعست که یه اِِِِِ رو صفحه نقش میبنده. یه کم فکر کن عزیزم!


یکشنبه

حالا نوبت ناصریاست

تو جاودانه می مونی ناصریا! فراتر از زمان و مکان. :-)

ناصریا تو که تا حالا بدت دیدم
از دنیا خوشی ندیدم 
از همه کس بدت دیدم 
ناصریا از نارفیق پشتت خمیده
از ناروش سینه ات دریده 
از همه کس بدت دیدم 
للا للا لا لا لا للا ، للا للا لا لا لا للا ، للا للا لا لا لا ...
عشق تو حقن ( حقه ) ولی دنیا پر ناحقن از همه کس بدت دیدم از هیچ کس خوشی ندیدم 
عشق تو حقن ( حقه ) ولی دنیا پر ناحقن از همه کس بدت دیدم از هیچ کس خوشی ندی خوشی ندی لا لا
للا للا لا لا لا للا ، للا للا لا لا لا للا ، للا للا لا لا لا ...
تاصریا از عشق دنیا خو بار کن
از هرچه رنگه تو خار کن 
به دشمن دون خار کن
ناصریا از دنیا دلت بریدم
سختی وا جون خود خریدم 
از صبا خود چه دیدم
للا للا لا لا لا للا ، للا للا لا لا لا للا ، للا للا لا لا لا ...
حالا نوبت توست ، حالا یالا تا وقتیت هه( هست)
باید بجنگی تا قوتت هه ، حالا یالا برو زود بش(باش)
حالا نوبت توست ، حالا یالا تا وقتیت هه
باید بجنگی تا قوتت هه، حالا یالا برو زود بش


سه‌شنبه

دوک


ادامه دارد.....

دوشنبه

سردار خان


چنانکه در تواریخ مشروطیت نوشته‌اند، در اثر مجاهدت ستّارخان و باقرخان مشروطیّت نجات یافت. اما خود تبریز دیری نگذشت که به دست قشون روس افتاد. سالار ملی و سردار ملی در تبریز نماندند و به تهران حرکت کردند. یک استقبال شاهانه از این دو مجاهد شجاع از طرف دولت مشروطه به عمل آمد.

باقرخان در تهران منزوی می‌زیست تا قضیه مهاجرت پیش آمد. او دیگر در تهران درنگ نکرد و دنبال مهاجرین رفت. شبی در نزدیکی قصر شیرین عده‌ای از کردها بر سر او و رفقایش ریختند و سرشان را بریدند. (مرگ باقرخان به همراه هجده نفر از یاران و همراهانش در محرم ۱۳۳۵ قمری آبان ۱۲۹۵ خورشیدی به دست یکی از اشرار معروف کردهای قصرشیرین به نام محمد امین طالبانی به قصد تصاحب اسب و وسائل مهمانان خود، صورت گرفت.)

باقرخان بر خلاف ستّارخان که شیخی بود، از متشرعه بود. از علمای مخالف مشروطیت که متشرعه بودند جانبداری می‌کرد و به آنها احترام می‌گذاشت. با ستارخان رقابت داشت و می‌گفت: مرد آن نیست که در امیرخیز جنگ کند. مرد منم که در ساری‌داغ با قشون دولتی جنگ کرده‌ام. (علی رغم این سخن این دو بزرگوار دو بازوی قوی و شکست ناپذیر انقلاب مشروطیت بودند)


از ویکی پدیا


پی نوشت : با وجودیکه من نه کردم نه ترک این تیکه وسط رو خیلی بد نوشته!

یکشنبه

باخت- باخت

امروز داشتم با موریتز حرف می زدم یک جای صحبتمون رسید به دعوت کردن آدما برای سخنرانی تو دانشکده. من چند وقتی بود داشتم فکر میکردم برم پایه بشم ناهار-یادگیری ماشین رو راه بندازم تو دانشکده (با وجود تمام محدودیت های مالی وقتی و غیره که به خصوص گروه یادگیری ماشین پرینستون داره). موریتز امسال مسئول ناهار-نظری ها ی دانشکده بود.

گفتش برگزاری theory-lunch ها یه بازی باخت -باخته. ملت میان بسته به نظر خودشون یه نفر رو پیشنهاد میدن و حالا دعوت نکردن اون شخص باعث میشه پیشنهاد دهنده به خودش بگیره. دعوت کردنشم باعث میشه ملت زیاد نیان و خود سخنران بهش بر بخوره.

درسته که این حرف خیلی حرف و حدیث بهش وارده اما من به طور نیمه خود آگاه یاد ssc افتادم! 

جمعه

سینا در آغازی نو

من برگشتم. سینا درآغازی نو! لطفا اگه کسی به اینجا لینک داده بوده و هنوزم میخواد لینک بده خودش رو به روز کنه ! نمیدونم آیندۀ اینجا چطوری میشه ولی خوب نمیدونم دیگه. :)

من دلم میخواد تو این پست یکی از شعرایی رو که واقعا دوست دارمش دوباره بذارم:

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "

و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .

من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام

شنبه

خداحافظ

چند وقتیه که فکر میکنم بیشتر و بیشتر احتیاج به گوشام دارم تا به زبونم. دلم میخواد بیشتر برای شنیدن و دیدن وقت بذارم تا گفتن و نوشتن. به طور خلاصه اینجا برای من غریبست. کلا دیگه وبلاگستان رو غریبه میدونم. شاید بعدا نظرم عوض شد البته نه به این زودیا.

خداحافظ رفیق

پنجشنبه

سلامتی سه تن

چقدر ما آدمای معمولی ممنون شما باشیم....

سلامتی زندونیای بی ملاقاتی . سلامتی باغبونی که زمستونو از بهارش بیشتر دوست داره. اگه ندادی باز همدیگه رو می بی نیم. تموم کن آقا این صدای تو نیست. تورو چه به اعتراض. ما تو تاریکی بهتر بلدیم لایی بکشیم. آدمای زندگی رو نمیشه عوض کرد.

پی نوشت: بدون بالاترین اصلا زندگی یه چیزی کم داره. آدم واقعا به یه چیزایی اعتیاد داره خودش خبر نداره!

چهارشنبه

تولد

قبلاها اینطوری نبودم. محمد میگفت تالک جنرالم از تالکای تمرینی بهتر بوده. استادمم همین رو میگفت. اما من دلیلش رو میدونم. واقعا دوستام تک تک دوستام رو وقتی میدیدم روز جنرال میومدن روحیه میگرفتم . امروزم همینطور . امروز روز اعلام نتایج. امشب تولدی که بر و بچز گرفتن و تو این برف و سرما رفتن کیک رو گرفتن. من واقعا بهشون افتخار میکنم. به تمام پونصد و چهل و سه دوست تو فیس بوک.

تولد من دیروز بود. اما من تولدم رو امروز میدونم. مگه غیر از اینه که تولد فقط یه سمبله. فرصتی برای دیدارهای دوباره و چند دقیقه ای دور هم جمع بودن. همینه که تولد رو جالب میکنه. همینه که بهت روحیه میده. انرژی میده. تولد به نظر من یکی از جشنهای خیلی قشنگیه که آدما اختراع کردن. مثل نوروز. مگه غیر از اینه که نوروزم جشن تولد مادر طبیعته؟ من تولدم رو امروز میدونم چون من الان دارم اینجا با آدمایی با تقویم امروز زندگی میکنم. دارم کم کم اینجا تارای شبکه اجتماعی رو میتنم . تولد من - تولد ادیتیا - تولد دیوید - تولد نیما - همه سمبلهایی هستن و فرصتهایی برای محکم کردن این تارها.

امشب خیلی دلم میخواست با خونه صحبت میکردم. اما رفتن مسافرت . میتونم درک کنم نمیخواستن شب تولد من تو خونه باشن. خاطرات زیادی از تولدهام تو ایران دارم اما همیشه اولین چیزی که یادم می افته زن عموی خدا بیامرزمه که تو تولد پنج سالگیم اون ساعت ژاپنیه رو میبست به دستم. بهترین تولد من تولد هجده سالگی بود. کنکور داشتم و باید درس میخوندم. سبام هنوز طلا نشده بود و داشت برا المپیاد میخوند. مامان و بابام هم سرشون به شدت شلوغ بود به خاطر داروخونه. کلا هممون خیلی درگیر بودیم. شب ساعت نه مثل همیشه مامانم از داروخونه برگشت . منتها با یه فرق . من تو اتاق بودم . در رو باز کرد و سریع گفت "تولدت مبارک" یه دسته گل قرمز از این فروشنده های سر خیابون خریده بود (معلوم بود دقیقه نودی). اونشب پیتزا پختن برا من . بهترین پیتزای عمرم شاید. تولد یه سمبله . تولد چیز قشنگیه چون تو باطنش قشنگیایی داره. شاید تنها بدی تولد اینه که یادت میندازه یه سال دیگه هم گذشت. سالی از عمری که هنوز داری توش دنبال هدف میگردی و هنوز میگردی و هنوز میگردی.

خیلی گشتم یه آهنگ متناسب با حال امشبم پیدا کنم. دست آخر متوسل به امین (توتون) شدم. اینو پیشنهاد داد . اینم به یاد مسعود و به کام دوستان ;-)


شنبه

پرینستون دیتز!

مقدمه

یه چیزی داریم به اسم سنت پترزبرگ (به قول خودشون سن پیتر بورگ) که میگه آقا یه سکه رو میندازیم اگه شیر بیاد یه تومن بهت میدیم اگه خط بیاد دوباره میندازیم اگه شیر بیاد دو تومن اگه خط بیاد دوباره میندازیم اگه شیر بیاد چهار تومن اگه خط بیاد دوباره میندازیم الی آخر. حالا نکته اینجاست که با این حساب به طور متوسط بینهایت تومن گیر طرف میاد .

کلاسا دوباره دارن شروع میشن. نتیجه امتحان رو سه شنبه میدن. و ما دوباره بر میگردیم سر کار. میریم سر کار. انی تارک فیکم الثقلین. دو تا امر خطیر هست که باید تو سال جدید بهشون برسم . پبچیدست ولی جذابه. کلاسا دارن شروع میشن. دوباره یادی میکنم از بچه های مدرسه والت . زیبابود به خصوص فرانچی و گالونی!

من داره روز به روز از آدمای چند بعدی بیشتر و بیشتر و بیشتر خوشم میاد. به خصوص بعد از تجربه NDE که داشتم. گیم آو لایف واقعی راکز!

اینجا زمستونه. هوا معمولا سرده . ممکنه این حرفا صرفا حرف و چرند و پرند و بهونه به نظر بیاد اما میخوام بگم ما واقعا به سرما عادت کردیم. ازش لذتم میتونیم ببریم.

more later

این رو ببینین حتما. مستقل از اینکه چی میگن یه جوریه. قشنگه. نمیدونم یه جور خاصیه. داستان زندگی ماست تو پرینستون . مستقل از اینکه چی میگن. داستان سینای خودمون این روزا تو پرینستون. این رو ببینین حتما. راستی جاش درد نکرد. انگشته چرا ولی. منتظر شاخصیم که رشد کنه!




جمعه

research statement

I just put these here to indicate the differences

This was my original research statement

Two major challenges facing modern machine learning and signal processing are scaling up standard techniques to handle excessive amount of data, and feature extraction and dimensionality reduction. As a second year graduate student at computer science department, I am very interested in devising new approaches and algorithms for solving above problems. Particularly, I am interested in devising new general purpose or application dependent algorithms, with strong mathematical supports for improving
real applications.

One of my main research interests is compressed sensing, a novel data acquisition framework with strong mathematical background and lots of progressing applications. In the research on compressed sensing, based on my theoretical background and experiences in collaborating with other people, we could introduce one efficient compressed sensing algorithms using expander graphs and one class of deterministic sensing matrices. We also showed that
compressed learning, learning in the measurement domain, is possible.

Although compressed sensing is my main research interest, I had also research on other massive learning, feature extraction methods. We devised a new algorithm for scaling up support vector machines using confidence rated boosting, which solves the inefficiency of SVM training for massive datasets. I am also a member of the Van Gogh team which aims to do signal processing and machine learning for the task of style analysis.

I found AT&T labs an outstanding place for continuing my research. My talk in
January, ensured me that AT&T provides an excellent combination of theoretical and applied researchers, and hence provides a unique opportunity for me to exploit the collaboration with them and continue my research, with strong foundation, and on real applications.

And this is the final edited version

Personal Statement
I am a second year graduate student in Computer Science at Princeton
University advised by Rob Calderbank and Rob Schapire.

I am interested in the emerging field of compressed sensing which aims to
capture attributes of a sparse signal using very few measurements. As a
computer science graduate student, I am particularly interested in developing low complexity reconstruction algorithms. I am also curious about how to take
advantage of the parsimonious signal representation that compressed sensing
provides. I would like to understand to what extent feature recognition is possible in the measurement domain. In the opposite direction, I would like to understand if there are questions about the signal that cannot be addressed by examining samples and require explicit reconstruction of the signal.

Compressed sensing comes in two flavors. In the work of Candes and Tao and
of Donoho, randomness enters into the definition of the sensing matrix. They
prove that with high probability such a matrix acts like a near isometry on all
sparse signals, and they showed that reconstruction was possible using linear
programming. Their approach treats all sparse signals as equally likely, in
contrast to mainstream signal processing where the filtering is deterministic, and the signal is described probabilistically. In the mainstream framework the sensing matrix is deterministic and it is required to act as a near-isometry on k-sparse vectors with high probability. I have found weak conditions that are sufficient to show that a deterministic sensing matrix satisfies this Statistical Restricted Isometry Prorty (STRIP). This framework is very general and includes any sensing matrix for which the columns are obtained by exponentiating codewords in a linear code.

I have also worked on random sensing matrices that are the adjacency matrices
of expander graphs. I looked at how these graphs are used to define codes by
Sipser and Spielman and recognized that I could develop a very simple
reconstruction algorithm for k-sparse signals that terminates in at most 2k rounds.

I like to compute. Last fall I worked with Ingrid Daubechies as part of the Van
Gogh Team developing machine learning algorithms to distinguish authentic Van Gogh paintings from those by painters he admired and tried to imitate. I have also developed a new algorithm for scaling up support vector machines using confidence rated boosting, which solves the inefficiency of SVM training for massive datasets.

I am interested in visiting AT&T because I like the combination of theoretical
excellence and real problems.


I sucked :D

چهارشنبه

پس از باران


تو زندگی لا اقل واسه من یکی بعضی مواقع پیش میاد که فقط و فقط دوست دارم یه آهنگ آروم بذارم و برم رو تخت بشینم چشمام رو ببندم و سعی کنم همه چیز رو فراموش کنم. بدیشم اینه که خیلی ربطی به اتفاقات خارج نداره. ممکنه روز خیلی خوبی با دوستات داشته باشی کلیم بهت خوش گذشته باشه اما واقعا نمیدونی چرا اینطوری شدی.

یکی از دوستا امروز تو فیس بوک آلبومی از کیوان ساکت گذاشته بود. رفتم گوش دادم. قشنگ بود اما نمیدونم واقعا نمیدونم چطور شد که از اون دوباره به عاشورپور رسیدم و بعدش به پس از باران. به پس از باران . و دیگه من تموم شدم. میخوند و من به هیچ چیز فکر نمیکردم فقط گوش میکردم حتی به خاطرات خیلی زیادی که از اون زمان داشتمم و الان دارم بهشون فکر میکنم هم فکر نمیکردم .رسید به این ترک که دیگه حتی نتونستم آلبومم ادامه بدم . فقط همین ترک تکرار میشد و تکرار میشد و تکرار میشه.

بهت ایمیل میزنه یادت میاد یه بار بهش گفته بودی شش ماه پیش شایدم بیشتر. اما یادش بوده . حالا توپ تو زمین توست. باید بازی کنی. مساله های اساسی تو زندگی ایناست نه compressed sensing و المپیاد و کنکور و جنرال. باید بازی کنی. باید رو بازی کنی. سخته . سخته . سخته . It's complicated. هنوز میخونه. من که یادمه این آهنگ مال کجای سریال بود. یادمه. خوب یادمه.

دوشنبه

Sympathy

جمعه

پشت این ساکتی یه دنیا هیاهوست

چشمات و وا کن که سحر
تو چشم تو بیدار بشه
صدا بزن اسممو تا
زمستونم بهار بشه
وقتی تو نیستی تو خونه
یه غم نه صد غم چیزی نیست
توی دلم میگم که کاش دلم هزار هزار بشه
اون که میون من و تو خط جدایی کشیده
دل میگه نفریش کنم به دردمون دچار بشه
سر به ستاره میزنم
سکهء ماهو میشکنم
یه روز اگه دستای من بادستای تو یار بشه

با من بمون با من بمون نذار تنها بمونم
نذار که خونهء دلم دوباره تنگ و تار بشه
عاشق بشیم دعا کنیم که شاید از دولت عشق
یه روز بیاد که روزگار دوباره روزگار بشه
وقتی تو نیستی تو خونه
یه غم نه صد غم چیزی نیست
توی دلم میگم که کاش دلم هزار هزار بشه
سر به ستاره میزنم
سکهء ماه و میشکنم
یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه

هی ! من تصمیم گرفتم به زودی یه تعطیلی حسابی به خودم بدم. به خودم و تندر. آقا من این چراغ رو اینجا دیدم اصن زنده شدم. آقا من ان دی ای رو که پشت سر گذاشتم زندگی با مزه تر شده. من برنامه دارم هفته بعدی با تندر اتازونی رو بخوریم از دو طرف!

یکشنبه

شطرنج

از پس پرده نگاه کن ، مثله شطرنجه زمونه
هرکسی مثله یه مهره توی این بازی می مونه
یکی مثله ما پیاده ، یکی صد ساله سواره
یه نفر خونه به دوشه ، یکی دو تا قلعه داره
یه طرف همه سیاه و یه طرف همه سفیدن
رو به روی هم یه عمره ما رو دارن بازی می دن

اونا که اوله بازی توی خونه ی تو و من
پیش پای اسب دشمن ، اون همه سرباز رو چیدن
ببین امروزم تو بازی میونه شاه و وزیرن
هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن (سنگر می گیرن)

تاج و تخت شاه دیروز ، در قلعه شون نمی شه
به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه
یادشون رفته
یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمی باخت
تاج و از سرش تو میدون لشگر پیاده انداخت

اونکه ما رو بازی می ده ، اونه که مهره رو چیده

ونکه نه شاهه ، نه سرباز
نه سیاهه (نه سیاهه) ، نه سفیده (نه سفیده)
از پس پرده نگاه کن

شنبه

عبور

سینا پس از آزمون جامع. هنوز نتیجش رو ندادن ولی امیدوارم به خوبی پیش بره. الان بعد از آزمون جامع داشتم یه خورده این یک سال و نیم رو بررسی میکردم. یک سال و نیمی که به حق ازش بسیار یاد مطلب آموختم. هم از نظر علمی هم از نظر تجربیات. به حق ارزشش رو داشت. یک سال و نیمی که به حق آموزنده تر از چندین و چند سال بود. و به دوستای همدانشکده ای و غیر همدانشکده ای برقی و ریاضی. هنوز اول راهیم هنوز خیلی کار داریم تا بکنیم اما من تصمیم گرفتم تمام سعیم رو بکنم که یه ایرانی تاثیر گذار باشم نه صرفا یه ایرانی مساله حل کن یا کد زن یا پول جمع کن . راه خیلی درازی در پیشه. نبرد من هنوز ادامه داره. من تمام سعیم رو میکنم و میدونم خدای منم باهامه. بهش قلبا ایمان دارم . توصیفش خیلی مشکله. زندگی از فردا مرحله جدیدتری پیش میگیره. دوباره حرفای رامتین رو مرور کردم. دوباره به فرهاد فکر کردم. دوباره یاد پروفسور زاده افتادم. دوباره داستان دفاع همشهریمون دکتر حسابی رو میخوندم. دوباره به دکتر مصدق نگاه کردم. حتی چندین دقیقه به مصطفی چمران. عکس روحانی رانکوهی رو تو فیس بوک نگاه میکردم غباری بعد از بیست سال. نگاهم به خسروی شکیبایی رفت تولدی دیگر رو مرور کردم. زندگی شاید نگاه رهگذری باشد که با لبخندی بی معنی به رهگذری دیگر میگوید صبح به خیر. حتی به مهندس بازرگان نگاه کردم در اون لحظه ای که در تریبون خانه ملت مرگ بر بازرگان میشنید . تصور میکردم وحید تارخ رو زمانی که داشت کدای اسپیس تایم رو اختراع میکرد. یاد تختی بعد از زلزله بویین زهرا . فکر میکنم. من دوست ندارم یه ایرانی شغلی و گوشه ای باشم. من هنوز باید فکر کنم. کماکان فرهاد میخونه : گنجشگک اشی مشی...

چهارشنبه

ژنرال

خدا یکی اینم....

این جمعه. تبلیغاتم داره. . Wish me luck

خیر ببینین از زندگی!

دوشنبه

گرفتار

وقتی که ، دستای باد ، قفس مرغ گرفتارو شکست ، شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها ، خبر فصل بهارو می دادن ، عشق آوازو نداشت
دیگه آسمون براش ، فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند ، تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز ، توی ابرا ، سوی جنگلای دور
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
اما لحظه ای رسید ، لحظه پریدن و رها شدن ، میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره ، بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف ، میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشنو دید
تو هوای تازه دشت ، به ستاره ها رسید

لحظه ای پاک و بزرگ ، دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت


من واقعا واقعا واقعا شک دارم کسی بتونه این آهنگ رو قشنگتر از این تو روح شنونده تزریق کنه.
لینک

این قصه سر دراز دارد

آقا من پست قبلی رو نگه داشتم بعد جنرال دوباره مینویسمش. پست این بود که من فکر میکنم مسئولیتها رو باید از دست آدمای ایده آلیست گرفت چون مسئولیتی که در قبال دیگران دارن و حتی سرنوشت دیگران رو فدای آرمان خودشون میکنن. سعی میکنم بعد جنرال راجع به این بیشتر فکر کنم و بیشتر بنویسم و بیشتر بخونم. ولی فعلا تا جنرال اینجا تعطیله!

جمعه

مناجات؟

سال دو هزار و نه! دومین سال تحویل بومی در کشور میزبان اتازونی . من اگه از خدا چند تا چیز بخوام تو سال جدید اولیش که بدیهتا سلامتی آدماییه که براشون اهمیت دارم. و بعد از اون برای خودم اینه که بهم روحیه بده روحیه که غرق روزمرگی نشم. روحیه که یادم بمونه همیشه "بهترین دفاع حمله است" روحیه که یادم باشه زندگی هدف داره و حس کنم هنوز قدرتش رو دارم (داریم فی الواقع من و خودش) که به سمتش حرکت کنیم. بهم روحیه بده که بدونم "زندگی برای آدمایی که صد سال دیگه تو بهترین حالت تصور فقط و فقط تو نخ کارای خودشونن باخت بزرگیه" و کماکان واثق شوم به الطاف خودش. امیدوارم سال جدید از تمام سالای قبلی بهتر باشه.

پی نوشت : یکی بارش رو میبنده یکی یه عمره .... بخواب آروم