چهارشنبه

شب نامه

دلتنگی درایجی داره. دلم برای دوستام تو پرینستون تنگ شده. چه ایرانیا چه انیرانیا. مخصوصا واسه ممد.

آدم دوستای خوب هرچیم داشته باشه بهترین دوست تعریفش یه چیز دیگست. بهترین دوست من امروز از دانشگاه مکس پلانک آلمان برا دکتر ادمیشن گرفت. خیلی خوشحال شدم.

با مادرم حرف میزدم پا تلفن. بعد از طی شدن مکالمه تکراری (بخونین همیشگی) غذا چی میخوری لباس چی میپوشی گفتیم یه کم راجع به سیاست صحبت کنیم. میگفت اون استادا و دانشجوهایی که اول انقلاب ما رو اذیت میکردن (گیر میدادن) حالا خودشون ناراضین و در معرض غضب . البته من به شخصه تغییرات رو خیلی دوست دارم. ولی خوب این بیشتر میچربه : "گهی پشت به زین و گهی زین به پشت"

الان باید بشینم اسلاید درست کنم. کنفرانس تو انگلیسه و من نمیتونم برم. گونگر (یکی از بچه های ترک تیم به جام میره) ولی اسلایدا رو من باید بسازم . بعدشم فردا باید دوبخش از یه کتاب رو بخونیم. کلا فکر کنم یه هفته از دنیا عقبم!

دوشنبه

احوالات و اخبارات


1) این روزا حداقل تو خارج از کشور ایرانی بودن حالی میده ها
2) آقاجون حالا میری رستوران مکزیکی دیگه ور ندار صاف برا خود شیرینی به طرف بگو گراسیاس! ور میداره یه ربع هی کلمه تحویلت میده که یکیشم نمیفهمی
3) من امروز تو هایک به خودم امیدوار شدم. جیمه داره کم کم جواب میده. البته شایدم این کارآموزای مایکروسافت زیادی دستشون به کاره.
4) آقا نصف کار آموزی رفت. شش هفته اینجا بودم. به جز هفته اول تمام آخر هفته ها رو رفتم کوه و طبیعت . از اورگان تا مرز کانادا. هر دفعه هم با یه سری از دوستای پایه. جاتون خالی این ایالت طبیعتی داره خداا! از نظر جغرافیایی کاملا مثل شماله ولی شرجی نیست. کوهاش به شدت آدم رو یاد شمال میندازن. هایک امروزم به طرز وحشتناکی خاطرات شیرپلا-ایستگاه پنج رو تلنگر میزد. البته اعتراف میکنم که اینجا واقعا طبیعتش قشنگ تره.
5) فعلا سیاتل با اختلاف خیلی فاحشی از بقیه شهرایی که تو آمریکا دیدم (که تعدادشونم کم نیست) رتبه اول رو تو علاقه من داره. اصلا قابل مقایسه نیست. دوستایی که اپلای میکنن حتما دانشگاه واشنگتن رو مد نظر داشته باشن.
6) اینجا یه پسر ایرانی-امریکایی کار آموزه از استنفرد. کلا امریکا بزرگ شده ولی خیلی به ایران علاقه داره. من از یه چیزش خیلی خوشم میاد اینکه دلش صافه (به معنای واقعی کلمه)
7) استاد گرامی ما این هفته تشریف میارن سیاتل (گویا دلشون برای این حقیر تنگ شده) نمیدونم باید ایشون رو بپیچونم یا اوشون (سرپرست عزیز تو مایکروسافت رو). چیزی که به نظر میاد اینه که این هفته دهنی از ما سرویس کنن که نگو
8) خبر های جالبی از ایران دستم میرسه (باور نکردی - قابل تامل - تلنگر آمیز) . بعدا راجع بهش به مفصل میرم
9) به خودم قول دادم (با وجودی که ماشینه رو پس دادم) اما این برنامه آخر هفته هارو ترک نکنم. باید برم محسنم پایه کنم (سخت بید)
10) این مایکروسافت یه جیم خیلی بزرگ داره (خفنه واقعا). بعد این جیمشون سونا و جکوزی داره . تنها فرقشم با ایران اینه که با لباس نمیشه وارد محوطه شد. حالا بعضی وقتا که ما مرام میذاریم با مایو وارد میشیم نه تنها داریم رسما قانون شکنی میکنیم بلکه همه هم فکر میکنن اوه اوه اون زیر چه خبره. یارو حتما یه عیبی چیزی داره دیگه مگه نه؟
11) یکی از دوستا (مختاریان ) هفته پیش یه سر اومد اینجا. دارم فکر میکنم از آخرین باری که دیده بودمش یعنی از ایران یعنی دو سال پیش چقدر زمان سریع میگذره!

پ. ن : ببینین! توی احوالات و اخبارات هیچ خبری از پروژه مایکروسافت نیست. این عملا رسما یعنی اینکه من اینجا دارم غاز میچرنوم . خدا آخر عاقبت همه اموات رو هم به خیر بگذرونه.

شنبه

ظهر شنبه

ظهر روز شنبه بیست و پنجم جولای. کمی خودم رو برای کوهنوردی فردا آماده میکنم. دقیقا نیمی از دوره کار آموزی طی شد و من خیلی حرف خاصی از کارمون ندارم بزنم. فقط بگم که به جز هفته اول دقیقا تمامی آخر هفته ها رو به دامان طبیعت (زیبای) این ایالت رفتیم. و جای دوستان خالی که خوش گذشت. کمی تو فیس بوک ول میچرخم. دیگه انصافا دوستان رو درک نمیکنم. فیس بوک تقریبا به یک بالاترین تبدیل شده. شاید عصر یک سر برم شنا. شایدم بشینم این فیلم خداحافظ لنین رو بالاخره کامل نگاه کنم. بالاخره باید اوقات فراغت جوونا تو تابسون یه جوری پر بشه دیگه.

پنجشنبه

شاید که آینده ...

میدونیم... چند وقتیه که دارم کم کم فکر میکنم که بعد از تموم شدن تحصیلات برگردم ایران. خیلی دارم سبک سنگین میکنم. اینجا خوب به مراتب پول بهتر میدن. اما مگه ما با این پوله چیکار میکنیم؟ یا میخوریمش که بعد باید بریم جیم. یا میزاریمش انبار شه (حالا نه بگو سهام). یا میریم سفر (اگه بریم) .

اصلا نمیخوام بگم که من از اپلای کردن و این زندگی مستقل (و البته تا حدی یکنواخت و تا حد کمی تنها) پشیمونم. نه اصلا اتفاقا خیلی دلایل محکمتری دارم برای اینکه چرا بر هر دانشجو واجبه که اپلای کنه بیاد این زندگی رو ببینه. اما راستش. اما راستش اعتراف میکنم که بعد از دو سال خیلی خیلی بیشتر به حرفای پدر علی رسیدم. پدر علی (که اسم خودش رو یادم نمیاد) تو هواپیمای تهران به قبرس بغل دستیم بود.خودش و خانمش تو ویرجینیا تک درس خونده بودن و اون موقع برای من سمبل یه آدم احمق بود که برگشته ایران.

اما اگه بخوام با خودم و با اینجا روراست باشم زندگی تو ایران برام جالبتر بود. دلیلش خیلی سادست. به همین یه سوال برمیگرده: آقای سینا از دید تو زندگی یعنی چی؟ به نظرم چیزی نیست که ده سال دیگه اینجا ازش راضی باشم. شااید چون آدم محافظ کاریم برای گرین کارد گرفتن و اینا یه مقدار (صرفا) تلاش کنم. اما برا بعدش دیگه داره خیالم راحت میشه که بله!

کار بر روی توییتر

واقعا جالبه. اینجا تو مایکروسافت ما تو پروژمون باید از یه حجم خیلی بالا از داده های توییتر استفاده کنیم. و یه درصد محسوسی از داده هایی که داریم بر میگرده به انتخابات ایران. بچه ها وقتی میخوان نتیجه کاراشون رو گزارش بدن یکی از بهترین نمونه مثالا همین توییت هاست!

چهارشنبه

خرمن

با خودم عهد می بندم اگر امشب اتفاق جالبی افتاد اینجا رو رو بیارم

پنجشنبه

حادثه

من بیشتر با این طرف قضیه موافقم: سری که درد میکنه دستمال میبندن یا میرن قرص یا شنگولی یا هر چیزی مرتبط بهش میزنن. حالا اینجا حرف من حرف سر نیست. من فکر میکنم وقتی یه سری اتفاق بد (ولو خیلی ساده حتی ) می افته نشونه است از اینکه حواست رو جمع کن پسر (یه جور نشانه های الطاف خداوندیه تو همون شعر حافظ) . خلاصه تو این حالته که باید دل کند. هر چند که نتیجش شب نشینی باشه . من فکر میکنم این اتفاقها داره توجه آدم رو جلب میکنه تا از یک فاجعه (صدمه جسمی حتی) خیلی بزرگتر جلوگیری کنه. من درجا پسش دادم.

جمعه

self-confidence

یه بابایی اسم مقالش رو گذاشته بود
A $(\log n)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP

من اگه داور اون کنفرانس بودم بهش میگفتم که مقالت پذیرفته نمیشه مگه اینکه اسمش رو بذاری
A $(\log N)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP

پ. ن : من ایده ای نسبت به اینکه این مقاله محتواش چیه ندارم