یکشنبه

زندگینامه

قدیما که تاریخ میخوندیم (و من به تاریخ بسیار علاقه داشتم) همیشه راجع به سرگذشت ها و پیروزیها و شکست ها بود.  ولی ما هیچ وقت تاریخ رو از جنبه ی انسانیش نخوندیم. اینکه اینا شب قبل از جنگای بزرگ چه حسی داشتن؟ آیا تمام شب رو از استرس بیدار بودن و مصیبت کشیدن یا به زور مست میکردن تا فکر نکنن (مثل گیم آو ترون) یا اینکه اصلا زندگی و نتیجه و تاریخ و اینا عین خیالشون نبوده؟ 

داشتم به این فکر میکردم که بعدا زندگینامه ی خودم رو از زبون خودم و نه از زبون آدمایی که من رو از رو مدرک و فیس بوک و غیره میبینن بنویسم. بنویسم ناراحتیها و خوشحالیهای خودم از دید خودم چیا بودن. بنویسم کی ها استرس منو کشته و کی ها یاد گرفتم به زور مست کنم و کی ها زندگی و نتیجه اصلا عین خیالم نبوده

بعد به این نتیجه رسیدم که من اصلا اکثر زندگیم رو یادم نمیاد. انگار که به جز هفت هشت سال گذشته بقیش رو یه آدم دیگه زندگی کرده. آدمی که من حس خاصی هم بهش ندارم. ممکنه بعضی وقتا فیلم یا عکسش رو نگاه کنم. اون آدم به من کمک کرده تو گذشته ولی اون آدم من نیستم.برای همینم نوشتن زندگینامش برام مهم نیست

کاملا درک میکنم وقتی میگن تو حال باید زندگی کرد. نه گذشته نه آینده به آدم تعلق نداره



پنجشنبه

شب شکرگزاری

اینجا الان شب شکرگزاریه (فردا اصلشه) و من بی دلیل دلم برای محرم و نذری و سینه زنی و این مشت چیزایی که تازه تو ایرانم که بودم زیاد طرفشون نرفته بودم تنگ شده.. کلا یهویی هوم سیک شدم به شدت البته زیاد علاقه ایم به رفتن ندارم چون بدتر تو ذوق هوم سیکیم میزنه. میدونین ما آدما کلا یه جورایی بدبختیم. اگه بهشت و جهنمی وجود نداشته باشه که عمرمون کلا به فنا و بیهودگیه. اگه وجود داشته باشه و جهنمی باشیم که کلا محکوم که بدبختی و عذابیم. اگرم بهشتی باشیم اولا که یه ده بیست روز (بگو دو ماه) بعد از اینکه بریم بهشت میخوره تو ذوقمون و همه چیز عادی میشه تازه اگه همون اول نخورده باشه تو ذوقمون. زندگی میشه که توش جای پیشرفت نداره چیزی برای بهتر شدن وجود نداره هدفی جز یه تکرار بی هدف نداره. و با این همه ما در این شب گرانقدر پروردگار را شکرگزاریم به خاطر اینکه حد اقل اینقدر گرسنه 
نیستیم که وقت داریم به این خزعبلات فکر کنیم و بنویسیم بدون دلهره و واهمه. 

جمعه

نقاب و هالوین

این عکسو تو فیسبوکم گذاشتم.هر روز نگاهش میکنم. این عکس رو خیلی دوست دارم. بچه ها بر خلاف ما آدم بزرگترا تظاهر تو کارشون نیست. حتی اگه لباس هالوین پوشیده باشن نقاب رو صورتشون نمیره.  اگه چیزی ناراحتشون کنه پنهون نمیکنن. ولو اینکه دارن عکس میگیرن خوشگل بشه یا حسابای کاسبانه ی از این قبیل. این عکس هر روز نگاه میکنم من و کلی لذتش رو میبرم

یکشنبه

زمانه ی جدید

بذار از اینجا شروع کنم: من الان کاملا در یک فصل جدید زندگیم زندگی میکنم که با قدیما با زمان پرینستون با حتی سه چهار سال پیش خیلی فرق داره

مهمترین بخش قضیه اومدن سورن به زندگیمونه. این روزا بازی کردن باهاش و خندوندنش رو تقریبا به هر کار دیگه ای  ترجیح میدم خوشبختانه پسر خوبیم بوده تا اینجاش اگه خسته نباشه و خوابش نیاد تو بازی و خنده کم نمیاره . حتی بعضی وقتا من میمونم که آیا این بچه از روی رو در وایسی میخنده بعضی وقتا؟ کارای دیگه ي سورن اکثرا با ساراست. من عذاب وجدان میگیرم از اینکه نتونستم زیاد کمکش کنم. حتی یه بارم من نتوستم بخوابونمش تا به حال. البته سارا زیاد به روم نمیاره ولی خوب خودم که میفهمم! ل ! 


فیسبوک و کار تقریبا بقیه ی وقت من رو میگیره این روزا. کار رو دوست دارم و بالاخره برای اولین بار از زمان پرینستون به اینور حس میکنم که دارم کارای چالشی و واقعا جدید میکنم .   الان دو ساله توی تیممون تو فیسبوک هستم و دیگه تقریبا جزو پیر پاتالای تیم به حساب میام. تیممون کارش اینه که با مدلای لرنینگ جدید تولید کنه که بتونینم بهتر یاد بگیریم کدوم تبلیغ ها رو به کاربر نشون بدیم. فیسبوکم که تمام درآمد و رشدش از همین تبلیغاته واسه همین به شدت فشار روی ماها زیاده ولی از اون طرف هم خوبیش اینه که کارامون کاملا دیده میشه


من به شدت دلم برای سوشی (بچه گربمون) تنگ شده. اونو بچه ی اولم میدونم هنوزم . و منتظرم سورن یه کم بزرگتر بشه تا سوشی برگرده. البته خیلی خوششانس بودیم که دو تا دوست خوب قبول کردند موقتی سوشی رو قبول کنن 

راستش رو بخواین از زندگی روزمره ی اینجا هم یه مقدار خسته شدم. دیگه پارتی و رقص و اینطور چیزا (اصلا) خوشحالم نمیکنه. یه جورایی برام عجیبه آدمایی رو که هنوزم که هنوزه همین روال رو تکرار و باز هم تکرار میکنند. دیگه حتی امثال هایک و دوچرخه سواری تو روزای تعطیلم برام به شدت تکراری شده. اگه وقتی بشه شاید تنها فعالیتهایی که هنوز دوست دارم یکی رفتن به طبیعت دور (مثلا کمپینگ) که فعلا اصلا فرصتش پیش نمیاد. یکیم بازیای فکریه . دنبال یه سایت خوبم برای اینطور بازیا.

اینجا دوستیام یه مقدار سطحی تره . البته دوستای خوبی داریم که هر از گاهی باهاشون دیدار میکیم ولی اکثرا خلاصه میشه به مثلا ماهی یه بار ایونتی با هر کدومشون و بعضا هم اگه یکی دوتا از این ایونتا میس بشه ممکنه کلا رابطه قطع بشه. خلاصه اینکه متاسفانه نمیشه عمق و پیوند خیلی زیادی توی دوستیا پیدا کرد و آدما بیشتر دنبال اینن که تنهاییاشونو با ایونت رفتن و هنگ آت کردن و امثالهم پر کنند. 

من فیسبوک کار میکنم و فیسبوک رو دوست دارم به دلیل اینکه به همه اجازه داده که مدیا بشن. مثل سر این قضیه‌ی مسخره ی ترامپ بن اگه فیسبوک نبود معلوم نبود الان سرنوشت اون حکم احمقانه چی بود (البته الانم معلوم نیست هنوز) . با این وجود من اصلا امثال اینستاگرام رو دوست ندارم. به نظرم مردم بیشتر شو آف میکنن و سعی میکنن بعضا شو آف کنن یا زندگیشونو اون طوری نشون بدن که دلشون میخواد نه اون طوری که زندگی هست (با همه ی تلخیا و شیرینیا) یه . جورایی فلسفه ی زندگی اینجا گم و محو میشه. یه سری آدمم الکی با این شبکه ها معروف و سلبریتی میشن و راه میوفتن به پست کردن زندگی روزانشون و لایک گرفتن بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشن 

این روزا من دوباره دارم وزن زیاد میکنم. البته هنوز ورزش میکنم شاید حتی بیشتر از قبل. هفته ای یکی دو جلسه تو فیسبوک مربی دارم و خونه هم ورزش میکنم (یه هدف که هنوزم دارم دویدن برای نصف ماراتونه و چند وقت پیش حتی به یک ساعت دویدن هم رسیده بودم (البته خیلی طول کشید شاید حدود ۲ ماه مداوم ) ولی باز کارای فیسبوک زیاد شد و 
مجبور شدم ولش کنم و حالا مجبورم دوباره از اول شروع کنم (ولی خیلی نکته ی زندگی توی این دویدن و آماده شدنه)

خلاصه اینکه اصلا فکر نمیکردم اینقدر زود اینقدر عوض بشم. خوبیش اینه که احساس پیری نمیکنم فقط احساس میکنم تو دنیا و تو زندگی چیزای جدیدی هست که حالا فرصت دارم کشفشون کنم

شنبه

Breaking news

Breaking News! I have JUST decided to start blogging again. In a new weblog and mostly focusing on daily events and memories in my new life after marriage. I am planning to create a new weblog, and I name it "shabaye mahtab/ shabaye bi maah". Stay tuned...

دوشنبه

:)

شوخی نیست و شعارم نیست. اینکه هر روز منتظر این باشی که عصر بشه و بری در خونشون رو بزنی. وقتی در رو باز میکنه اون خوشحالیش اون برق توی چشاش تمام خستگی رو از تنت در میاره و بهت انرژی میده. شوخی نیست و شعارم نیست. واقعیت عجیب ولی با شکوهیه

اندر مذمت تعارف

من تعارف کردن رو دوست ندارم. یه جور بهم این حس رو میده که آدمی که باهام تعارف میکنه ازم هنوز دوره یا من براش غریبه ام. یعنی دلیلی نمیبینم آدمی که میدونم بهم نزدیکه و میدونم که  دوستمه بخواد برای اینکه دوستی یا محبتش رو اینطوری با اغراق اعلام کنه  وقتی من واقعا میدونم که توی دلش چقدر بیشتر و بهتر به من توجه و محبت داره. تعارف فقط موجب رنجش خاطر و احیانا اجبار به انجام کاری ناخواسته برای نرنجونده شدن طرف تعارف کننده و یا حتی دوری قلبی و حتی فیزیکی طرفین میشه. تعارف واقعا (مخصوصا از حد که بگذره) از قسمتهای منفی فرهنگ ایرانیه و عجیبم نیست که در فرهنگای دیگه وجود نداره. من به شخصه تعارفی که از حد بگذره رو دوست ندارم و اون رو باعث رنجش طرفین و احساس ناراحتی و حتی غریبگی میدونم.  من خوشحالم که آروم آروم و مخصوصا توی نسل ما تعارف زیاد از حد داره کم کم از جامعه رخت میبند ه

اگه این رو ندیدین که فکر میکنم همه دیدین بد نیست که ببینین که درک کنین چی میگم


چرخه ی غذایی

و من دوباره هفت هشت پوند چاق شده ام. و اینجا هم به خودم یاد آوری میکنم که باید پیوسته ورزش کنم و رژیم بگیرم. سلام پی ناینتی اکس. خداحافظ نون و برنج و سیب زمینی. 

 البته فقط تا یه مدت

یکشنبه

شنبه شبانه

بعضی وقتا به بعضی گذشته های نه چندان نزدیک و نه چندان دور که نگاه میکنی میبینی بعضی از اون خوشیا (یا شاید الان دیگه بشه اسمشون رو گذاشت دل خوشیا( چقدر ظاهری و فیک به نظرت میاد الان. نمیدونی آیا اون موقع هم ظاهری و سطحی بوده یا اون موقع واقعا بهشون تعلق داشتی الان دیگه حس میکنی به اونا تعلقی نداری اونا هم بهت تعلقی ندارن. اینطوریه که حتی اگه تکرار بشن. اگه تا دم درشونم بری اونوقته که وای میستی. داخل رو ور انداز میکنی. به نبود تعلق فکر میکنی و جایی که بهش تعلق داری و بعدش در حالی که خودتم باورت نمیشه و گیج میزنی پا میشی بر میگردی به جایی که بهش تعلق داری.

آدمیزاده دیگه

جمعه

دود از کنده بلند میشه

الان شاید پنج شش ماهه که نامجو گوش ندادم. دلیل خاصیم نداره. صرفا حسی بهش ندارم. حتی گویا آلبوم جدیدی داده بیرون به اسم پوست نارنگی که خوب راستش زیاد کنچکاو نیستم بدونم چیه (که اگه بودم میرفتم دنبالش)صرفا میخوام بگم شاید عصر این آقای امپراتور هم گذشته باشه. نمیدونم ولی اگه اینطور باشه چقدر زودتر از اینی که فکر میکردیم عصرش گذشت. 

شایدم باهوش تر از اینا باشه و خودش متوجه بشه و با دست پر برگرده