دوشنبه

بیگانه

تو جلسه برا اینکه حرفم رو پیش ببرم میگم من دو ساله از ایران اومدم. میشنوم که طرف شیش ماهه اومده. بله! ما داریم کم کم کم کم از گروههایی که قبلا داشتیم جدا میشیم و به گروههای جدیدی وارد میشیم. این ما مجموعه دانشجوهای ایرانی محصل در خارج هست. ما به شدت با گروه قصاب های محله درخونگاه بیگانه ایم.

جمعه

Brilliant Moments of the Life

I hurt myself today, to see if I still feel

پنجشنبه

تاریخ

دلم میخواد با اجدادم بشینم یه چند ساعت صحبت کنم.مثل اون داستان خانه سبز. اما تو مقیاس خیلی وسیعترش.

چهارشنبه

فربد خاطرات من بود :((

همینطور نشسته ای. صفحه فیس بوک و بالاترین رو اف پنج میزنی. یهو تو لیست دوستات میبینی اسم فربد رزاقی رو. خیلی وقته ازش خبر ندارم خییییلی وقته. خوب اونکه الان احتمالا ایرانه. بذار برم یه چیزی رو دیوارش بنویسم ببینم چی کار میکنه؟ میخواد بالاخره بیاد اینور آب؟ از کشور خبر جدیدی داره؟ وارد صفحه اش میشم. خلوته. خوب خودشم خیلی ساکت و آروم بود. یه دختره هی رو دیوارش نوشته دلتنگتم دلتنگتم. عجب! ولی وایسا!! این وسط چرا یهو نوشته روحت شاااد؟؟؟ یعنی اینقدر شاکیه از دستش؟ ادامه میدم. چند تا تبریک تولد هست برای جون ۲۰۰۸. یهو خشکم میزنه. یکی نوشته در آرامش بخواب! نه من باورم نمیشه. اصلا باورم نمیشه. این همون فربده یعنی؟

من باور نمیکنم. این همون بغل دستی چهارم دبستان منه؟ این همون شاگرد اول کلاس خانم پیروزه؟ این همون همصحبت هر روز منه اون زمان که ما تمام زندگیمون رو فروخته بودیم تا قرضای داروخونه مادرم رو بدیم و من هر روز چندین ساعت بعد از تعطیلی مدرسه باید صبر میکردم تا مادرم با خواهرم پیاده بیان سراغم؟ اصلا باور نمیکنم. سریع مرورگر رو باز میکنم. فربد رزاقی . اه اینا که بی ربطه. فربد رزاقی در پرانتز. انگار تو این لحظه ها یخ کرده باشم. کلید جستجو رو میزنم. میگوید که مهندس فربد رزاقی به دیار باقی شتافت. میخوانم که دوران کودکی من به دیار باقی شتافت. باور نمیکنم. نه حتی همین الان هم باور نمیکنم. بعد از سالهای سال من تو ارکات پیداش کرده بودم. چقدر شبها که صحبت نکرده بودیم این اواخر ایران بودنم و اوایل فرنگ آمدنم. لعنت به تو زندگی. روزمرگی اینجا من رو بلعیده. به یاد نمیارم آخرین باری رو که باهاش صحبت کردم. ولی به قطع بیش از یک سال پیش بوده.

من مسخ شده ام. می لرزم. داغ میکنم. سیل افکار مثل پتک بر سرم میکوبد. سیل خاطرات بی امان در برابرم رژه میرود. راه فراری ندارم. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ از بخشی از خاطراتت؟ از خودت؟ از روزمرگی؟ از واقعیت؟ و من هنوز باورم نمیشود. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ صدای زنگهارو نمیشنوی؟ چرا انگار که به خوبی میشنوم! باز صدایش را میشنوم. باز روزمرگی را میبینم که امواجش رو به سویم فرا میخواند. من فقط می لرزم.

یکشنبه

برای دختری که امروز ناجوانمردانه شهید شد

خیلی ناراحتم. نمیتونم هیچ توضیحی بنویسم. فقط این شعر داریوش رو مدام دارم گوش میدم.

بخواب ای مهربان ای یار

بخواب ای كشتهء بيدار 

بخواب ای خفتهء گلگون 

بخواب ای غوطه ور در خون 

سكوت سرخ خاك تو 

صدای نينوا دارد 

در اين دم كرده گورستان 

تگرگ مرگ مي بارد 


پنجشنبه

سبز از سیاتل تا تهران

و من اصلا فکر نمیکردم پست بعدی در این شرایط باشم. ایران در خون و آتش. ما دانشجو ها در غیاب خبرنگاران خارجی وظیفه انتقال اخبار به دنیا و همینطور به دوستای داخل کشور رو داریم. تا همینجاشم رو سیاهی قضیه مونده برا محمود و سیدعلی و .... از طرف دیگه مایکروسافت واقعا تحسین بر انگیزه. نظمش مدیریتش و کلا اصلا یه چیز دیگست (حتی تو خود امریکا تا جایی که من دیدم). الان باید سر کار باشم ولی اونقدر خسته ام جیم زدم برم خونه یه چرت بزنم. به جاش شب بیشتر میمونم. در یک کلام سیاتل و ردموند سبز سبزه اما سبزی هموطنای من یک چیز دیگست.