یکشنبه

دیگه عاشق شدن به یاد شبیر به یاد گروه شیمی و

من خیلی وقته اینجوری لینک موسیقی اینجا نذاشتم ولی اینبار فرق میکنه. این آهنگ از آقای کورس سرهنگ زاده که الان داره تو کرج زندگی میکنه و من فکر میکنم تقریبا هیچ آهنگ دیگه ای ازش نشنیدم (یا لا اقل به خاطر ندارم). اما دلیل این لینک زندگی آقای سرهنگ زاده در کرج نیست. این به یاد شبیره! خواننده گروه شیمی دانشگاه شریف. و به یاد بچه های گروه شیمی . به یاد اتاق فوق برنامشون که همیشه  تعداد آدمای توش از شش هفت نفر تجاوز نمیکرد ولی اینا واقعا پایه بودن. به یاد اونایی که من رو  با اینکه یک کامپیوتری بودم و تقریبا همیشه فقط موقعی به اون اتاق می اومدم که به شدت اعصابم از دست چیزی یا کسی در دانشکده خورد بود  ولی هیچوقت باهام مثل یه غریبه برخورد نشد.  به یاد شب آتیش بازی شیمی و  فشفشه ها و برنامه موسیقی در حضور اساتید که با شعر اشتر در طرب ....  شروع شد با شعر دیگه عاشق شدن به اوج رفت و با شعر ننه جون  جناب  افتخار پرش سه گام ایران  به پایان رسید.  به جز کیوان با هیچکس دیگه ای از شیمی در تماس نیستم ولیGood luck guys



جمعه

مشکلی برای بخش کامنتا پیش اومده بود که برطرف شد! ساعت هست و بیست و دو دقیقه است ! امروز بازی رو مثل چند تا بازی قبلی تو سالن اصلی امور دانشجویی دیدم. با علیرضای صالحی و حسین نمازی (جفتشون پست داک ریاضی هستن اینجا). و چقدر بازی یکطرفه و مزخرف بود . کنارم (اون طرف حسین و علیرضا نه اونیکی طرف) چند تا دختر اسپانیایی نشسته بودن و فقط کافی بود توپی جلوی پای یک اسپانیایی بیافته (آلردی هر بیست ثانیه این اتفاق می افتاد) هوار بروبروبرو + دست و سوتشون به آسمان میرفت. الان دپارتمان بسیار خلوته . کارایی رو که سجاد بهم گفت شروع کردم. ولی دو تا برنامه هست که باید نصب بشه . وکا یک مجموعه نرم افزار اپن سورس هست برای داده کاوی که با جاوا نوشته شده. یک کیت طبقه بندی تحت مطلب هم هست که یه بابایی (نسبتا بیکار) تو تکنیون یه زمانی نوشتدش برای متلب.
خلاصه حالا تطبیق اینا با هم و داده های دانشگاه ایرواین و کلاسهای LIBSVM که سجاد گفته جزو لیست سیاهه. بعضی وقتا این آهنگ چنان در گوشم زمزمه میشه که دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره... ولی باز راه می افته لنگان لنگان. بعضی وقتام واقعا لذت میبریم که امشب شب عشقه همین امشب و داریم . به خصوص از وقتی که خبر رسیده جان سینا با سربازان امریکایی رابطه داره (جزییات بیشتر رو روشون نشده بگن) ولی من در جریانم شمام وقتی بهتون ربطی نداره بیخود تکذیب نکنین خود آمریکاییا میدونن موضوع از چه قراره وگرنه تاحالا تکذیب کرده بودن (موقع کلیرنس بعدی موضوع رو علنی میکنیم).




پنجشنبه

نبرد من ادامه دارد...

روز هجران و شب فرقت یار اخر شد زدم این فال و گذشت اختر وکاراخرشد

ان همه نازو تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار اخر شد

شکر ایزد که باقبال کله گوشه گل نخوت باد دی وشوکت خار اخر شد

صبح امید که بد متکف پرده غیب گو برون آی که کارشب تار اخرشد

آن پریشانی شبهای دراز وغم دل همه در سایه گیسوی نگار اخر شد

باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار اخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد که به تدبیر تو تشویش خمار اخر شد

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را شکر کان محنت بی حد وشمار اخر شد


دوباره داره منو صدا میزنه حمله میکنم یه نبرد بزرگ دیگه مثل تنگه داردانل ما داریم میایم. من دارم میام.....نبرد من ادامه دارد....

دوشنبه

در اینکه تیم آلمان تیم بدی نیست شکی نیست و در اینکه در فوتبال نیز همانند زندگی واقعی در خیلی از موارد برنده لزوما با لیاقت ترین فرد نیست . عوامل دیگه ای چون شانس و اعتماد به نفس و قدرت ریسک و بلوف بعضا شگفتی ساز های بسی بزرگتری از لیاقت یا تبحر شخص در اون کار به خصوص دارن. مصطفی وفادوست در امتحان میان ترم درس هوش مصنوعی به نحو جالبی به موضوع پرداخته بود. بگذریم. آلمان بسیار به قهرمانی نزدیک شده و من به خاطر این کل کل ها با موقتس (موریتز) هنوز دلم میخواد تیم دیگری این کار رو انجام بده. دلم میخواد هنوز امید داشته باشم. دلم میخواد هنوز امید داشته باشم. دلم میخواد هنوز امیدی داشته باشم.

شنبه

پیروزی

این پیروزی به رگ غیرت همتون تبریک باد (دقیقه ۱۲۱ گل میزنین اونم در حالیکه ۱۱۹ گل خوردین!! )

حیف که بلد نیستم ترکی تبریک بگم .

موریتز میگفت که بزرگترین اقلیت در جامعه آلمان (...) ترکا هستن و بسیارم اجتماع دار و دسته جمعی زندگی میکنن. بازی آلمان ترکیه باید جالب بشه. یک نکته راجب به این جناب موریتز هاردت اینه که با اینکه آلمانیه برخلاف سایر آلمانیای اینجا یه جورایی کاملا این زرنگ بازیای ایرانیارم داره. یعنی میدونه کی چه چیزی رو باید بگه و کی رو دور بزنه و ... منم ازش چیزای جالبی یاد گرفتم. باهم بعضا هنگ آت میریم و یک جور کل کل پنهانی وجود داره (اون اوایل من تو باغ نبودم شوت میزدم الان دیگه عادت کردم و خوب جلو میریم). یکی از دوستان میگفت راجع به کل کلی که در سطح بین دانشگاهی و... هم وجود داره . متاسفانه یا خوشبختانه روز به روز بیشتر دارم مطمئن میشم که بله وجود داره و مام اگه بخوایم کارمون راه بیافته باید باهاش کنار بیایم (یعنی نمیتونیم وایسیم کنار و نگاهش کنیم) نمیدونم شایدم هنوزم زود قضاوت. به هر حال اینا ربطی به کار من نداره فقط شبا برای رفع خستگی (چقدرم که کار میکنیم جون خودمان!!!!!) اینا رو مینویسم. امروز راستی یک لغت جدید یاد گرفتم موزمار یعنی چاچولچی! D:


جمعه

این پست ادامه دارد (بقیش رو شب مینویسم) ولی فقط میخواستم خیلی خوشحالم یکی از دو تا تیم آلمان و پرتغال حذفید! الانم اول ایتالیا (قهرمان چکمه پوش) بعد هلند (آقای گل) بعدم روسیه (مردان سر طلایی).

و اما شب! آهنگی جدید از محسن خان کشفیده داماد باد نام. قبلا در کنسرت شریفش نیوشیده بودیم اما حالا که اصلش رو گیر آوردم کاملا حس و حال اون زمانی رو داره که با هزار تا بدبختی با اینترنت لاکپشتی از سایتهای ایرانیان و آبادانی و غیره آهنگهای فرهاد (آلبوم های قدیمیش) رو میشنیدیم. وااای چه حسی داشت. این آهنگایی که از توی نوار کنسرت برلین فقط خودش و پیانوش بود حالا هزار تا ساز داشت. آهنگ بوی عیدی اولش چقدر قوی شروع میشد. آینه ها و جمعه و یه شب مهتاب خیلی لذت میبردم حس میکردم احساس میکردم قبل از اون یک چیزی کم بوده که الان نقصان برطرف شده. الانم همین فکر رو راجع به این آهنگ دارم .

آشیانه عقابان - قلعه الموت- خلفای فاطمی مصر- ناصرخسروی علوی قبادیانی- حسن خان صباح- قلعه میمون دژ- رکن الدین خورشاه و خواجه نصیر و هلاکو - حشاشین- جواد ماسالی - کاش میشد مدتی هم با اینها زندگی کرد مدتی کوتاه البته.

دیدار بازیهای جام تو سالن اصلیه ساختمون دانشجویی هم جالبیه خودش رو داره. معمولا خیلی شلوغ میشه به خصوص ملت های اروپایی که تیم کشورشون بازی داره. بسیار هم متعصب هستن. به راستی که درست میگن الان برای ایشان فوتبال حکم تخلیه انرژی رقابتهای منطقه ای رو داره ( وجایگزین جنگهای جهانی).

ناپلئون - ناپلئون سوم (لوئی بناپارت)- یدک کش نام استبداد در قبل از انقلاب (لوئی) و بعد از انقلاب (ناپلئون بناپارت) - ناپلئون کوچک اثر ویکتور هوگو - فتح رم - کنت نشینای ایتالیا- یوسف گاریبالدی - قلب (بچه های مدرسه والت) - ویکتور ایمانوئل دوم- دوچه و داماد (وزیر خارجه ) و معشوقه ی معلق در میدان میلانش- اینم موضوع دیدنی ای هست.

وقتی از کنار قبرستان شهر شهید پرور پرینستون رد میشی - یه جورایی نمیدونی حس میکنی اینجا اون زیر خاکش مسیحیه. البته قبرستون اینجام بیشتر شبیه یک موزست. کسی چه میدونه فرهاد کی فکر میکرد مثل ساعدی و هدایت تو خاک سرزمین گل ... ولی حقیقت جالبیه تمام آدما با طرزفکر و فرهنگهای مختلف عاقبتشون آخر کار یکجاست و البته من راجع به حساب رسی بعد از اونش زیاد چیزی نمیدونم تو موردی که به من مربوط نمیشه دخالتی ندارم که استاد شاد میفرماید "اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ..." و البته بعد توضیح میدهد "این کوزه چو من عاشق زاری بودست ... دستش هم دستیست که بر گردن یاری بودست" اینم باز یک موضوع جنراله البته شاید برای همینه که سفالگری و کوزه سازی در تمام جوامع به سرعت رشد نموده و پیشرفت های چشمگیری داشته.

امروز روز خوشحال کننده ای بود بی دلیل واقعا نمیدونم چرا ولی شادی زاید الوصفی داشت. چقدر هم به غیر از محسن خان به این مداح قطری نیوشیدیم شاید الان واقعا منم یک نیوشا شدم . الله اعلم! فقط اینکه در چنین روزایی من دوست خوبی برای معاشرت نیستم مگر آنکه خورده یا نخورده یا شایدم یک خرده مست باشیم. که در اون صورت کلی حال میکنیم آقااااا (شایدم خانوووووم) . کی گفته مستی فقط با مواد الکلی و این زهر ماریاست . اینا پاپوشه آقا میخواستن مغز ملت رو منحرف کنن و خودشون به خلوت کارشون رو بکنن شما باور نکنین. راههای ساده تریم هست برای رو ابرا راه رفتن.

میگذریم.








پنجشنبه

84 ایها


باید گفت که 84 ایا همیشه دوستای خوبی برای من بودن. خیلی وقتا بود که واقعا حوصلم سر میرفت و دل و دماغ هیچ کاری نداشتم ولی پیش اینا که میرفتم حسابی حالم جا می اومد. باید واقعا بگم دلم واسه همشون خیلی تنگ شده. آخه از روز اول این رحمانی ورداشت من رو کرد مسئول جشن معارفه . وای چقدر من حرص خوردم که این دوستان ارزشی یهو نریزن تو برنامه سر کاری با هنرنمایی سورنا و مهدی صادق و عارف و سایرین ;) و همه چیز رو به هم نریزن که خوشبختانه به خوبی تموم شد . البته ناگفته نمونه که بسیار طی مراسم مراجعاتی انجام میشد که همین الان تمومش کنین وگرنه ... البته چقدر خندیدیم سر اون برنامه . نمیدونم فیلمش الان کجاست شاید دست صفا یا سامان یا نمیدونم. بعدشم که کارگاه که جناب حسین باطنی کرد تو پاچه و جزو بهترین لحظات دانشکده برام بود و رقص تو خوابگاه فیلمش رو فکر میکنم مسلم حبیبی هنوز داشته باشه و خیلی خاطره دیگه. فراموششون نمیکنم. فکرش رو بکن الان دیگه سال آخری شدن . تو عکسا واقعا بزرگ شدن. بعضیا ازم راجع به اپلای و این قضایا میپرسن و البته جواب زیادی براشون ندارم. دلم براشون تنگ شده برای تمامشون که اگه بخوام اسم ببرم باید کل این پست رو به اسم اختصاص بدم. به امید دیدار رفقای عزیز.

پی نوشت : راستی این رو یادم رفت بگم. این مصاحبه خانم میلانیه تو تلویزیون. به نظر من چیزی که اینجا مهمه اینه که تو جامعه ما کاملا داره تظاهر به عنوان یک ارزش جا می افته . یعنی شما برای اینکه پست یا منصب یا موقعیت یا هر چیزی بگیری لازم نیست تلاش کنی تو اون کار آدم وارد و کاردرستی بشی (تو اکثر موارد) بلکه واجبه خودت رو تا جای ممکن شبیه انسانهای مطیع در بیاری (هر چه بیشتر بهتر) و هرچه بیشتر بتونی به رئیست وفادار بودنت رو ثابت کنی (که به راحتی مناسبات فامیلی رو در بر میگیره) به درگاه نزدیکتر میشی . و البته یک نیم نگاهم داشته باشیم به داستان فرشته و آقای زرین کلک از استادای دانشکده هنر و نیز داستان دانشگاه زنجان. چقدر بیشرمانست کار کسانی که در مورد اول فریاد وا مصیبتا و اسلام از دست رفت سر دادن و این استادی رو که به گردن هنر مملکت حق داشته (فقط به خاطر همون مساله به سرعت اخراج کردن) و در این مورد که مساله کاملا جدی بوده کاملا ساکت ماندن (به بیان درست تر خفه خون گرفتن) و بعضا حتی مدعی این هم شدن که چرا دانشجوها به تنها راه ممکن جلوی اینکار رو گرفتن. واقعا آدم حالش به هم میخوره از این ماکیاولیستای پست. دنبال اینم اینجا تو پرینستون فیلم نیمه پنهان رو گیر بیارم و دوباره ببینم.


چهارشنبه

مسخ [Die Verwandlung] رمانی از فرانتس کافکا (1883-1924)، نویسنده آلمانی زبان اهل چکسلواکی، که در 1916 منتشر شد. گرگور سامسا، که بازاریاب است و از زمان ورشکستگی پدر تنها متکفل مخارج خانواده به شمار می‌آید، خوش وقت است از این که می‌تواند با کار خود برای خواهرش،‌که شیفته موسیقی است، وسایل ادامه تمرین ویولون را فراهم آورد. گرگور، در پایان شبی آشفته از کابوسهای هولناک، چون از خواب بیدار می‌شود،

چه خوب شد هلند و ایتالیا بالا رفتن - و جالبه آلمان و پرتغال .
کنار دریا! یعنی در واقع تو دریا. خیسی پاها و نسیم سردی که از سمت مقابل به صورت میزند. صدای امواج با صدای پدر یکی میشود . صدایت میزند. سخت نیست زیبا نیست زشت هم البته نیست میخواهی برگردی به پشت سر نگاه کنی اما میترسی میترسی که در پشت سر هیچ نباشد یا همه چیز به کل نابود شده باشد و بعد دیگر لذت نگاه به آبی بیکران دریا و آسمان را نیز به همین سادگی از تو دریغ بدارد. میدانستی یعنی از کودکی می دانستی. زندگی چه خوب چهره خود را در پرواز دسته جمعی بچه لاک پشت ها نشان میدهد آن زمان که همگی مستقل از یکدیگر و بدون حتی ذره ای یاری راه دریا را در پیش میگیرند برخی طعمه مرغان و مارها میشوند و برخی از فرط خستگی ترک جان میکنند بی آنکه راه دیگری بیابند. خود را در آب میبینی و نسیم ملایم دریا به گونه هایت. و تو تنها نیستی بسیارند کسانی که تمام عمر به زیبایی خیره کننده افق اتصال دریا و آسمان مینگرند و لحظه ای فرصت بازگشت و نگاه به دگر سوی را نمیابند. چرا که حتی یک نیم نگاه کافیست تا تمام لذت افق باشکوه دریا را به کابوسی پر یاس در مجموعه ای بزرگتر مبدل سازد. البته کمی آنطرف تر هم هست شرکتی بزرگ که بی آنکه ما وصل شدگان به امواج خروشان متوجهش باشیم تمام خروجی خود را نثار دریای بزرگ و مهربان میسازد و تو گویی صدایت میزند.ای ذوب شدگان در دریای بیکران آبی ... (ادامه شاید دارد)

سه‌شنبه

تاک

اولین تاک رسمی- دو ساعت و نیم. گچ و تخته - بوآز اومده بود و مثل همیشه بی امون سوال میکرد. موزز و هر دو تا شاگرداش (آراویندان و آدیتیا) هم اومده بودن و از اون عقب موضوع رو دنبال میکردن. راب کالدربنک (استادم) هم اومده بود با دو تا مهمونش که موضوع رو خونده بودن و کاملا تو باغ بودن و سر به زنگا مچ میگرفتن. آدمای کاملا اپلایدی بودن ولی مسلط به موضوع. اولش من یکم ناراحت بودم که استادمم اومده میترسیدم یه جا سوتی بشه و ضایع بشه. ولی واقعا یه جای کار که بوآز و یکی دیگه بی امون سوال میپرسیدن و من واقعا داشت رشته کار از دستم در میرفت راب قضیه رو جمع و جور کرد. یه چیزایی گفت که من هیچی نفهمیدم و فقط گفتم آره این خیلی موضوع خوبیه واقعا به همه توصیه میکنم بخونندش!‌

تالک دو ساعت و نیم. من دهنم کف کرده- هنوز خیلی خستم ولی ارزشش رو داشت. برای اولین بار جلوی بچه های گروه رفتن پیش بو آز و موزز دو ساعت و نیم از تمام قضیه ها دفاع کردن و هر لحظه ترسیدن که الان سوتی کار یه جا در بیاد در اثر سوالهای بی امون ملت و خوشبختانه همه را پشت سر گذاشتن و هر جا کم آوردن مثال عملی زدن (و در اینجا در دلت از بوآز فحش شنیدن و البته از این فحش ها راضی بودن) بوآز خیلی مرام گذاشته بود تالک رو اومده بود. و سایرین هم. تابستون میخوام روی کاربرد دو تا کاربرد این الگوریتم کار کنم (یکیش سی دی ام ای هست و خیلی ازش نمیدونم ولی خوبیشم همینه). با این استاد بعیده خیلی کار تیوری بکنم تابستون با اون یکی ولی احتمالش زیاده فردا میخوام برم پیشش گربه رو حجله کش کنم.

تابستان گرم و نسبتا کسل کننده ایه.ولی وقتی کار آموزی نرفتی و همینجا موندی که با استادات کار کنی خوب باید یه کارایی هم بکنی .

پی نوشت: کاری وجود داشت که من همیشه فکر میکردم بابا امتحانه ! من آلوده نخواهم شد! الان دارم میبینم بین من و بقیه زیاد فرقی نیست در نتیجه به مداد گوهر مداد قسم از همین الان و همین جا دیگه اون کار رو بر خودم حرام کردم و اگر سرپیچی کنم خونم مباح (ربطی به دخان و ملحقات نداره خیلی چیز کثیفیه)




یکشنبه

تو می دانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من ،از آوردن برق امیدی در نگاه من ،از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است .


تو می دانی و همه می دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو ،زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن به پای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است ،از شادی توست که من در دل می خندم،از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم . نمی توانم خوب حرف بزنم . نیروی شگفتی را که در زیر کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام دریاب،دریاب.


من ترا دوست دارم ،همه زندگی ام و همه روزها و شبهای زندگی ام بر این دوستی شهادت می دهند،شاهد بوده اند و شاهد هستند.
آزادی تو مذهب من است ، خوشبختی تو عشق من است ،آینده تو تنها آرزوی من است.


اگر تنها ترین تنها شوم، باز خدا هست، او جانشین همه نداشتن هاست.نفرین و آفرین ها بی ثمر است.اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند و از آسمان، هول و کینه بر سرم ببارد، تو مهربان و جاودان آسیب نا پذیر من هستی.ای پناهگاه ابدی! تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.


-----------------------------------------


خدایا: به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم، و مُردنی عطا کن که، بر بیهودگیش، سوگوار نباشم.بگذار تا آن را، خود انتخاب کنم، اما آنچنان که تو دوست می داری.


خدایا: تو، چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.


خدایا: مرا از این فاجعه پلید مصلحت پرستی که چون همه گیر شده است، وقاحتش از یاد رفته است و بیماری شده است که، از فرط عمومیتش، هر کس از آن سالم مانده باشد بیمار می نماید مصون بدار، تا، به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی نکنم.
خدایا:مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم به روحم عطا کن.لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.


خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند .


خدایا:عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.
خدایا:به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن.
خدایا:رشدعقلی وعلمی، مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.
خدایا:مرا همواره آگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا:جهل امیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا:شهرت، منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.
خدایا:مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم.
خدایا:به من « تقوای ستیز» بیاموز تا درانبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا:به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن، بی همراه؛ جهاد، بی سلاح؛ کار، بی پاداش؛ فداکاری درسکوت؛ دین،بی دنیا؛ مذهب، بی عوام؛ عظمت، بی نام؛ خدمت، بی نان؛ ایمان، بی ریا؛ خوبی، بی نمود؛ گستاخی، بی خامی؛ قناعت، بی غرور؛ عشق، بی هوس؛ تنهایی در انبوه جمعیت؛ و دوست داشتن، بی آنکه دوست بداند؛ روزی کن.

شنبه

محسن - آدما - کتابا - مطالب شخصی

با تشکر از محسن شریفانی عزیر برای ارسال دو بسته که حسابی خجالتمون داد (راستی چند روز پیش داشتم با مرتکس حرف میزدم حرف محسن شریفانی شد نمیدونستم میشناسدش. گفت دیدمش ببوسمش از طرفش منم مجبور به اطاعتم). یکی از دو بسته قابل انتقاله به اینجا . روش مهر زده از قیصر امین پور (آدمها مثل کتاب هستند)

بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم، بعضی جلد نازک
بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ می شوند، بعضی با کاغذ خارجی
بعضی از آدمها ترجمه شده اند
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند، بعضی از آدمها فتوکپی آدمهای دیگرند
بعضی از آدمها تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشته اند:
" حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است"
بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند . بعضی از آدمها با چند در صد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند
بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدمها معلومات عمومی هستند
بعضی آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند

از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت

بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت!


امروز داشتم با مادرم حرف میزدم. گفت دلت برای ایران تنگ نشده؟ بدون فکر گفتم نه. بعدش گفتم البته خوب اینکه خیلی معلومه که دلم برای شما و دوستام تنگ شده. ولی خوب انصافا من اینجا خیلی دارم بیشتر ایرانی زندگی میکنم . آهنگای اصیل فیلما اخبار همه چیز. فقط نگفتم که تنها مشکل اینه که زندگی ایرانیه من کاملا داره شخصی میشه و از حالت اجتماعی دور میشه. اصولا وقتی تو هفته در حدود سه ساعت با رفقا باشی فقط خوب همین میشه. میگفت بچه دختر عموم حرف میزنه و راه میره و ... باورم نمیشد. و البته خبری دیگر که فعلا صلاح نیست اینجا بیارم تا بعدا ببینیم کار به کجا میرسه ;)

حرفای بابای علی رو فراموش نمیکنم که اکیدا توصیه کرد به زن خارجی نگرفتن و اینکه اینجا ماندن و پس از بیست سال به این نتیجه رسیدن که چرا من تنهام و البته از دوستان خارجی نهایت استفاده را بردن. ضمنا یه نیم نگاهیم به پدر خودم می اندازم که در فروردین ۵۸ به ایران اومد (زمانی که خیلیا از ایران داشتن میرفتن) به شور آن زمان و نیز به قصد تاهل :) و کار و سرمایه اندوختن هم. و میگفت که فکر میکرده بازی سفارت بعد از یکی دو سال به اتمام برسد و نه سی سال. و البته مادرم که همون سال اول دانشگاهش به پایان نرسیده به انقلاب فرهنگی خورد (اصلا نمیتونم تصورش رو بکنم که درس خوندن و دانشگاه ما خانه دوم ما به خاطر بچه بازی یه مشت شرقی و غربی و جمهوری اسلامی تعطیل بشه و البته که شده در اون مقطع - دردی که هنوز من از بیست و دوم اسفند دارم مسلما در مقابل اون دوره مثل کودکیه که داره یویو بازی میکنه ).

دو شنبه باید راجع به این مطلب صحبت کنم و فردا را باید برای آماده کردن مطالبش و روز بعد رو برای آمادگی در برابر سوالات احتمالی بگذرونم. بعدشم که قراریست با دو تا استاد راهنمای ارجمند. روزگار غریبیست . یاد شعر خیام می افتم که گر آمدنم به من بدی نامدمی ور نیز شدن به من بدی کی شدمی. هر چند مصداق نداره ولی حس داره.









جمعه

ژاپن


عکس از سیبونی


جزیره کوچیک نیپون(جزیره مرکزی)) که به سرزمین آفتاب تابان مشهوره تاریخ نسبتا یکنواخت ولی جالبی داره. نکته جالب در مورد این کشور اینه که امپراتوری فعلی ژاپن از حدود ۲۵ قرن پیش تا به امروز نسل به نسل بر کشور حکمرانی داشته و از همون زمان تا به سال ۴۵ تمامی مردم ژاپن بر این باور که امپراطور پسر خداست متفق القول بودن. تو اون زمانی که از تلویزیون میتی کومون پخش میشد وقتی که نشان مخصوص حاکم بزرگ نمایش داده میشد از کارگر و کلانتر و دزد و قاچاقچی همه و همه به سجده می افتادن . ملت ژاپن این باور رو دوست داشتن و باهاش زندگی کردن تا سال ۴۵ که مجبور به پذیرش حقیقتی تلخ شدند. در اون زمانی که امپراتور هیروهیتو به عنوان اولین امپراتور ژاپن در انظار عمومی ظاهر و سخنرانیش با صدای خودش از رادیو پخش شد غم ناشی از شکست رو در ذهن این ملت دو چندان کرد. آمار افرادی که در همون زمان در میدان اصلی توکیو دست به خودکشی (به شیوه سامورایی ها ) زدن به مراتب بالا بود. این واقعیت غم شکست رو در چهره ملت ژاپن دو چندان میکرد. ملتی که تنها چند قدم با تسلط بر شرق از جزایر اقیانوس آرام و اقیانوسیه گرفته تا چین و اندونزی و حتی هند و تاسیس بزرگترین امپراطوری آسیایی فاصله داشت الان باید تسلیم بی قید و شرط رو میپذیرفت. تسلیمی که با بهای از بین رفتن زیر بنای اقتصادی کشور به دست امده بود. تسلیمی که بهایش رو جوانان ژاپنی در حملات کامیکازه یا در جذایر جنوب داده بودن. تسلیمی که با نابودی کامل هیروشیما و ناکازاکی دو شهر بزرگ کشور همراه بود و البته جهانیان از این بابت خوشحال که دیگر ژاپن فکر حمله به منافع هیچ کشور و منطقه ای را نخواهد کرد. عصر طلایی ژاپن که از دوران میجی شروع شده بود و ژاپنی منزوی رو که در اون خارجیها حتی اجازه تردد در کشور جز مناطقی خاص چون یوکوهاما رو نداشته بودند رو به ژاپنی مدرن اما بر پایه فرهنگ سامورایی ها بنیان کرده بود اکنون فرو پاشیده بود. فروپاشیده بود و حتی در برابر رقیب مغلوب و دیرینه اش چین (چینی که سه سال بعد رسما جمهوری خلق چین شد) حرفی برای گفتن نداشت. کشوری بدون ارتش و البته با پرچمی سفید رنگ با یک گوی سرخ (خورشید) و نه با آفتاب تابانی که شعله های گوشه گوشه چشم بیننده را به تحسین وا میداشت. ژاپن مجبور بود به حیات خودش ادامه بده و البته مجبور بودند طوری هدایتش کنند در مسیر حیات که به سمت و سوی آن همسایگان دیرینه اکنون سرخ نرود. تقریبا تمام کشور ها در برحه ای از تاریخ چنین سرنوشتی داشتند و تمام انسانها ایضا . واقعا داستانهای جالبی هستند و فیلم هایی که (با هر هدفی) این موضوع رو نشون میدن ارزش دیدن دادن.


پنجشنبه

پرینستون تایتز- دوازدهم جون

راستش گرمای اینجا مارو واداشته که به خصلت پسندیده تهجد روی بیاریم تا بدین وسیله از مرغان تسبیح گوی خاموش تر نباشیم . هر چند به طور تمام و کمال روز ها در زیر آفتاب تموز (فکر کنم الان دیگه تموز شده باشه اگه نشده باشه هم آفتابش همون آفتابه) جبران مافات می نماییم. در نتیجه دور از ادب دیدم اگر نام این ایام را پرینستون تایتز نذاریم و به همون نام معمولی د پرینستون تایمز بسنده کنیم. (راستی همین الان یادم افتاد در ازمنه سابق در دستگاه کومودور ۶۴ بازی بود که بیش از نیم ساعت لودش طول میکشید اسمش tales of arabian nights بود اینجام چند بار رو اپلت بازیش کردم. راستش من آهنگ اون بازی رو خیلی دوست داشتم خیلی. جالبیش اینه که بعدن تو بازی سیو ۴ فهمیدم اون آهنگ بر گرفته از یه سمفونی به اسم شهرزاده با یک سازنده آلمانی و در واقع بیشتر ایرانیه تا عربین نایتز).

این روزا بیشتر وقتم رو گذاشتم رو یک کتاب خیلی خوب به اسم convex optimization نویسنده های کتاب دو تا برقین از استنفورد و یوسی ال ای. کتاب مجانیه و حتی اسلایدهای خلاصه کتاب (که من بیشتر اونارو میخونم) هم رو سایت هستن. مطالب بدیهی نیست ولی گنگم نیست . کتاب خوبیه. دارم ازش چیز یاد میگیرم (و کلی چیز از ریاضی دو با کامبیز داره یادم میاد دوباره). در کل خوندنش لذت بخشه و اکیدا توصیه میشه . در ضمن یاد آقا فرزادم خالی میکنم که بسیار بسیار در اون بیست ریاضی دو موثر بود (و مهمتر از اینا اینکه واقعا با وجودیکا آدم مشهوری نبود (مثلا از این عناوین المپیادی و سمپادی و از این چیزا یدک نمیکشید) ولی به شدت آدم باهوشی بود با یه حافظه خیلی قوی.

سال پیش در چنین روزی چندم وجب المعجب سال پنج هزار و دویست شاهنشاهی اینجانب به اتفاق همقطاران (حسن صیادی و مسعود والافر و هانیه میرزایی و فاطمه مومنی و پگاه کاموسی و کاملیا آریا فر ) به قصد اخذ ویزای تحصلی عازم سفارت اتازونی شدیم. شب قبلش همه یه مقدار استرس داشتن زیاد کار خاصی نکردیم. البته حسن خیلی خوب میتونست استرس آدمارو کم کنه من واقعا با این خصلتش خیلی حال میکردم. صبح حسن من رو بیدار کرد. خیلی سریع با یه اصلاح و حموم و یه نصف چایی راهی شدیم. دم در سفارت من یه مقدار حول شدم و در نتیجه تمام مدارک یدکی (مقاله ها و حساب بانکی و ...) رو یه جا دادم دست کاملیا و خودم فقط با کارنامه و نمره تافل جی آر ای رفتم تو.

مصاحبه ها اکثرا خیلی سریع به پایان میرسید. کاملییا که قبل از این ماجراها بود. مسعود و هانیه و پگاه . رفتم یه مقدار آب گرم بخورم که صدام نگیره. دیدم اسمم رو صدا زدن. بچه ها میگفتن قبل از اون این کارمنده ورداشته کارنامم رو برده نشون اون یکی داده و کلی باهم خندیدن ! البته میگن من که خودم اونجا نبودم. مصاحبه بسیار سریع بود که البته عین همین دیالوگها رو اون موقع تو apply abroad نوشتم

من : سلام آقا
مو سیاهه: سلام چطوری
من: خوبم شما چطوری؟
مو سیاهه: خوبم ممنون. میتونم بپرسم دلیلت از رفتن به این دانشگاه چیه؟
من : خوب به خاطر اینه که پرینستون بهترین دپارتمان علوم کامپیوتر رو در دنیا داره
دیدم یکم داره زیر چشمی نگاه میکنه .
من : حد اقل یکی از بهترینا.
مو سیاهه: خوب تو اونجا فامیل داری؟
من: آره یه پسرعمو دارم که تو واشنگتن داره پزشکی میخونه
مو سیاهه : تو ایالت واشنگتن یا تو واشنگتن دی سی
من : تو دی سی
مو سیاهه: تو دانشگاه الف یا تو دانشگاه ب؟‌(هنوزم نمیدونم اسم اون دوتایی رو که گفت)
من: فک کنم الف ولی اصلا نه نمیدونم واقعا اسمش یادم نمیاد
مو سیاهه : خواهر برادر داری؟
من: یک خواهر دارم که داره پزشکی میخونه تو تهران
مو سیاهه: این شماره که روی پاسپورت زدم رو حدود یک ماه دیگه چک کن اگه این شماره در سایت بود ..... اصلا به حرفاش گوش نکردم فقط منتظر بودم تموم شه یه تشکر ازش کردم و زدم بیرون. بیرون همه خوشحال بودن. البته کسایی هم بودن که مصاحبه های سخت داشتن مثلا طرف کارمنده شاکی بوده از قضیه گروگان گیری و اینا یا حتی گفته من خیلی دلم میخواست الان ایران بودم دانشگاه شریف یا تهران رو میدیدم و از این قبیل حرفا.

وقتی به لارناکا برگشتیم من مثل این ندید بدیدا اولین کاری که کردم رفتم یه چیزی حدود ۲۰ پوند قبرس (۵۰ دلار) غذا و نوشیدنی ممنوعه از بهترین نوعش خریدم . شاید فقط برای حس کردن آزادی. دو روز آزادی مطلق تا زمانی که به مملکت برگردیم و مشغول کارای فارغ التحصیلی و ماورای آن شویم. دوره کوتاه ولی خیلی خاطره انگیزی بود.

و دیگه اینکه دیروز پسر عموم گفت که از ایران اسلامی برگشته. گواهینامم رو آورده. الان فقط باید وایسم تا اول ژولای که اس اس ان بگیرم. گوش شیطون کر.




سه‌شنبه

پرینستون تایمز - برقیا

خیلی شرایط بدجوریه. امروز یکی از بچه های الک (برق رو دیدم) تو کلاس کدینگ باهام بود. کلا همیشه میخندید و جزو خوش برخورد ترین دانشجوهای کلاس بود. امروز ولی شاکی بود آقا . بر افروخته . جدی . اصلا نمیتونم توصیف کنم. میگفت از ده نفر گروه پردازش سیگنال امسالیا سه تاشون استاد از دپارتمان گرفتن سه تام از دپارتمانهای دیگه چهارتام رو هوان. خودش میگفت میخواد بره صحبت کنه تابستون مسترش رو بگیره بره کار کنه! خوب تا اینجاش زیاد به من مربوط نیست دپارتمانهای دیگه هم همینن. ولی از اینجا به بعدش به من مربوط میشه دقیقا. چرا که داشت میرفت با راب (استاد من که تو الک و ریاضی کاربردیه ) صحبت کنه. این یعنی الان چهار نفر از دپارتمان خودشون رو هوان و من رو دپارتمان اونام. این خیلی کار رو مشکل تر میکنه. یعنی من به همین خاطر سال بعد (سال جنرال) سال سنگینی در پیش دارم. سال جنرال اصلی ترین ساله. از یک طرف این فشاره خوبه باعث میشه تمرکز داشته باشم از یک طرفم خوب خودش استرس داره. ولی خوب در کل بد نیست. هر چند امیدوارم این پسره و اون سه تای دیگه هم کارشون راه بیافته ولی واقعا تو نا خود آگاه آدم حس عجیبیه.

به هر حال امروز شصتم خبردار شد که قضیه هنوز تموم نشده. الان مثل آتیش رفته زیر خاکستر . آتیشی که میتونه هیزم جنرال رو گرم کنه یا میتونه خونه رو به شعر اخوان تبدیل کنه.

یکشنبه

بدون شرح

چکیده

شاید منم واقعا مثل اکثریت ایرانیا یک مرده پرست باشم. روز اولی  که نوار کنسرت فرهاد رو خریدم فکر میکردم فرهاد مرده. بعدا فهمیدم نه نمرده یکی دو ماه بعدش مرد.  تقریبا هر کسی بعد از اینکه از این دیار رخت بر میبنده تازه یادم می افته که ای بابا ما جایگزینی براش نداریم که و هی میرم سراغ کتابا و آهنگا و کاراش. نمونه آخرش جناب ابراهیمی بود که اصلا نمیشناختمش  بعد تو دون توپولو دیدم راجع بهش یه چیزایی نوشته. با عکس و اینا. اونجا بود که دیدم این شعر معروف جناب نوری راجع  به ایران (که خود نوری موقع خوندنش اونجوری احساساتی شده بود) شاعرش این آدمه . خیلی دلم سوخت یکهو.  نمیدونم نمیخوام بیشتر از این بنویسم  برید اون لینک رو بخونید اگه میخواین.   من فقط واقعا دلم میخواد  واقعا دلم میخواد  بازم  ادبیات ایران به اوج بره  چیزی که واقعا داره فراموش میشه. و واقعا دلم میخواد یک روزی اینایی که با اومدنشون ریا و دورویی به جامعه ایران تزریق شد یه روزی  گورشون رو گم کنن  . ولی  دلم نمیخواد تا  آینده دور (همونطوری که از گذشته خیلی دور به ما به ارث رسیده) فرزندان این مملکت دنبال قایقی باشند که به آب بندازن و دور شوند از این خاک غریب.  به خصوص  تظاهر از بدترین صفات بشریه که متاسفانه امروز  ما رو بدجوری خونه خراب کرده .  از قدیمم این رو میدونستن از همون زمانی که "چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند" گفته شده. راستی اینجام یه لینکه یوتیوبه مال یکی از کنسرتا که خیلی شبیه کنسرت نیویورک  است.


جمعه

پرینستون تایمز- امروز موزه امشب شجریان


پیش زمینه

امروز روز خیلی جالبی بود شاید بشه گفت از بهترین روزای پرینستون. صبحش با موزه متروپلیتن شروع شد. میتونم بگم برای من واقعا این موزه مثل بهشت میمونه واقعا مثل تجلی کلی از دیده ها و شنیده ها از چهارده سال پیش و زمان سیو وان است. موزه واقعا بزرگ بود و دیدنش زمانبر ولی مفرح و آموزنده.

بعدش غذای ایرانی. خیلی دلم تنگ نشده براش اونجوری که بگم نبودش سخته ولی خوب جوجه کباب با سالاد شیرازی و دوغ بعد از شش ماه همچین بدم نبود (جز اینکه جای ممد محمودی خالی بود دفعه قبل باهم رستوران افغانی بودیم)

بعدش سفری کوتاه به سازمان ملل . ساختمونی خیلی محقر تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم. خیلی کوچک تر.

کنسرت
و شب کنسرت جناب استاد شجریان با پسرش و گروهش. به نظرم کنسرت واقعا عالی بود حد اقل اینکه فقط برای یک مشت آدم بسته شده که فقط بلدن چه چه سنتی گوش کنن و در تمام تغییر رو به رو خودشون بستن ساخته نشده بود. آهنگا شور داشت و تنوع داشت و قشنگ بود حتی به مراتب قشنگ تر از آهنگای خود شجریان (خیلیاش) لا اقل برای منی که موسیقی سنتی رو قسمتهای حماسی و شادش رو دوست دارم ولی تعصبی روش ندارم عااالی بود. آخرشم گروه به محض ترک صحنه برگشت (تابلو بود میخواد چیکار کنه) چند نفر داد زدن مرغ سحر و من که در اون زمان در جلوی سن بودم نیز و آهنگ اجرا شد آخرش ازش تشکر کردم و اونم جواب داد خیلی خوب بود. پسرش همایونم خیلی خوب میخوند یه جاهایی که من حواسم از سن پرت میشد وقتی به خودم میومدم و سن رو نگاه میکردم میدیدم همایون داره میخونه و من اصلا نفهمیدم کی صدا عوض شده. خلاصه کنسرت به نظر من عالی بود و اون رو به تمام کسانی که نمیخوان متعصب باشن و خشک (مسببین اصلی رشد نامجو ها در جامعه) توصیه میکنم. اصولا این آدمای متعصب مثل کسانی میمونن که فقط تئوری کار میکنن چون تئوری رو دوست دارن. یه دری دور خودشون بستن که مثلا براشون کاملا okهست یه الگوریتم بدن که عدد ثابتش از کل اتمهای جهان بزرگتره . اینا با این کارشون دور خودشون یه دیوار میچینن که باعث دور شدن هر چه بیشتر application کارها میشه.

تو کنسرت بهتاش رو دیدم. گفت آقای تارخ هم از کار خوشش اومده. خانم میرزاخانیم برای اولین بار دیدم همون طوری بود که فکر میکردم مساله حل کن ! (آدم خیلی خفنی به نظر میرسید) ولی خوب من دلم نمیخواد اصلا بعد از دوره phd اونجوری بشم (به خدا قضیه گربه و گوشت و بو نیست). با تمام احترام برای ایشون و آقای یان ورداک (شوهرشون ) که خیلی وقته (از زمان فاکس )باهاشون آشناهستم و سایرین .

کنسرت همونطوری که انتظار میرفت پر بود از هموطنان تبعیدی. تبعید خودخواسته یا اجباری. تبعید به دلایل اقتصادی یا سیاسی یا علمی یا هر چیز دیگه ای . تبعیدی که آدم رو از شر تمام اون کمبودای احمقانه داخل مملکت راحت میکنه و رفاه نسبی (با پذیرش این فرض که اکثر این هموطنان تحصیل کرده هستن) رو براشون به ارمغان میاره و البته تنهایی رو (فقط بذار سنت از چهل - چهل و پنج بگذره میفهمی چی میگم (به خصوص یک همسر خارجی یا نیمه خارجی هم به تور بزن و کار رو تموم کن که دیگه واقعا بفهمی) .

و اما بعد:

از فردا میخوام اساسی (مثل اون زمانی که ادوایزر نداشتم ) درس بخونم. کامپرسد سنسینگ فعلا کارش بسه! باید کلی مطلب رو یادگیری ماشین بخونم (در واقع از صفر (صفر با فرض پاس کردن درس ماشین لرنینگ)) شروع کنم. فیکس کردن مساله خیلی مهمه + درس آوریم بلام تو سی ام یو + کتاب واپنیک + فصل برگمن پراجکشن از کتاب بهینه سازی موازی .



پنجشنبه

پرینستون تایمز - پارسال نامجو

سال پیش در همین حوالی درست یادم نیست که کی بلیط دو هزار تومانی کنسرتی که به دعوت انجمن اسلامی شریف برگزار شده بود تمام شد. من روز آخر از خونه از حسین شهبازی خواسته بودم برام بلیط بگیره آخه یه مدت قبل یکی از شاگردای کلاس اولی مدرسه ازم پرسده بود که . که "آقا کنسرت نامجو تو دانشگاه تهران برگزار شده شمام رفتین؟" .

اون موقع تازه اندکی از پدیده شدن نامجو گذشته بود. ملت زیادی میخواستن روشنفکر بودنشون رو با طرفداری افراطی یا مخالفت افراطی با این فرد جدید ابراز کنن. یکی از تن بالای صداش میگفت و یکی از نحوه دوتار زدنش (حاج قربان) و یکی از جبر جغرافیایی و عقاید نو کانتی و "صدای نسل امروز" بودنش. در طرف مقابلم کاملا واضح بود دیگه نامجوی تازه به دوران رسیده بی سواد این بابا داره همش خارج میخونه شعرهای سعدی و حافظ رو خراب کرده این شعرای مسخره چیه ؟"اما وقتی در زندون بازه اونی که در بره خیلی خره" یا " هستی از ما آلت خورده " یا " وازلین و واسکازین و صالحین و مومنین " و
میشه یک قرص خورده بود در بیمارستان"..." میشه داد زد آهای مردم ...." "واق واق سگ "و بسیار از این دست.

من واقعا اون موقع دوستش داشتم (هنوزم هر از گاهی آلبوم هاش رو بسیار گوش میدم) ولی اون موقع بسیار دوستش داشتم . جبر جغرافیایی برای منی که تا حالا پام رو از کشور اسلامی بیرون نذاشته بودم نماد بود یا عقاید نو کانتی یا زلف بر باد و در واقع تک تک شعراش. همین قضیه یه کانفلیکت تو روابط من با بعضی از دوستام ایجاد میکرد چرا که واقعا یادم میاد اون اول اولش چقدر مسخره میشد شعرا و من واقعا اون شعرا رو دوست داشتم شاید به دلایل شخصی.

نامجو به تالار جابر اومد ما جای خوبی داشتیم اون جلو . من و ستوان و علیرضا و علی رحمانی و فکر کنم امیر مومنی (درست یادم نیست). سالن پر شد. شاید آخرین باری قبل اون که سالن اونطوری پر شده بود بر میگشت به جلسه بین دو مرحله انتخابات ریاست جمهوری با آقای پیمان و زنگنه و سایرین. نامجو واقعا صداش خوب بود به هیچ وجه نمیشه این رو انکار کرد . اجرای داماد باد و نوبهاری و گیس و یه آهنگ انگلیسی و مرغ شیدا . اما کنسرت حواشی بیشتری نسبت به اجراهای خوبش داشت. پرسیدن اینکه "اون بیرون چه خبره" "خوب واسه چی نمیذارین بیان تو" (انگار که اصلا از ماجرا خبر ندارد) تاکید مدام بر اینکه "من تحفه نیستم " در حالیکه هیچکس نگفته بود هست. بیان دلایل بی سوادی "تمامی خوانندگان" به خصوص شهرام ناظری که در آخر کار به درگیری لفظی با یکی از دانشجو ها تماما آثاری بود از دوره اوج نامجو و البته واضح و مبرهن است که آثاری بود از استعمال .

الان یک سال از اون دوره گذشته. نامجو هم مثل ما دوره ای خارج نشینی رو پشت سر گذاشته. به شدت معتقدم نامجو ریسرچر خیلی خوبیه (شاید یکم به اون معنای واقعیش) طوری که حتی تو کارام سعی میکنم بعضی وقتا بعضی از رفتاراش رو الگوبرداری کنم. جو نامجو خوابیده (لا اقل نسبتا) و شاید الان اخباری که ازش به گوش میرسه مربوط به این میشه که "سفارت کانادا به علت قبول نکردن شغل خوانندگی به نامجو برای کنسرت ویزا نداد". شاید سکوت برای اون هم مناسب تر باشه. کلا جو چیز کثیفیه و به شدت آدم رو میبره.

ولی واقعا دلم میخواد یه کنسرت اینجا بذاره باز برم شاید به علت تجدید خاطرات

یکشنبه

پرینستون تایمز- ری یونیون ۳

محشر بود. جای همه واقعا خالی . میتونم واقعا بگم از اکثر آتیش بازیهایی که حتی برای تحویل سال نو تو سرتاسر دنیا میشه مفصل تر و متنوع تر و جالب تر بود. حتی با در نظر گرفتن نظم و ترتیب آدما به مراتب از آتیش بازی میدون تایمز نیویورک تو ژانویه هم بهتر. واقعا محشر بود آتیش بازی مراسم اختتامیه ری یونیون ۲۰۰۸. حیف دوربینم شارژش تموم شد ولی حتما اگه چیزی از یوتیوب گیر بیارم میزارم. یک برنامه هم تقریبا عصر برگزار شد که تمام فارغ التحصیل ها کلاس به کلاس رژه میرفتن و سرود ملی دانشگاه رو میخوندن. از اون پیر مردا بگیر تا این فسقلیا!

تقریبا (خودتون چرنوف باند بزنین و بگین تحقیقا) تمام شهر مسته! مصرف ماءالشعیری که تو این چند روزه اینجا داشته شده از کل مقدار گندمی که امپریالیسم امریکا در سال تقدیم دریاها میکنه به مراتب بیشتر بوده.

مراسم ری یونیون آفیشیالی به آخر رسید. تجربه خوب و جالبی بود و واقعا نکته مهمیه که سعی میشه سالانه در چنین مراسمی از فارغ التحصیلا قدر دانی بشه و دور هم جمعشون کنه! مسلما فواید این کار به مراتب بیشتر از این پولیه که خرج مراسم میشه!