پنجشنبه

فرق خاتمی و کروبی

اینه

پینوشت : این رسانه ملی چقدر رو اعصاب بود. الان میفهمم تو ایران چرا اینقدر یه چیزی رو اعصابم بود. فقط تنها چیزی که هست دلم برای سینما چهار یه مقدار تنگ شده . فیلمای بعضا خوبی داشت. به خصوص امپراطوری آفتاب و خداحافظ لنین . و البته یه فیلم از جک نیکلسون که تا سه روز من تحت تاثیر بودم. اسم فیلمه رو یادم نمیاد. تقریبا تنها بازیگر فیلم جک نیکلسون بود . یه تیککه از فیلم می گفت وقتی تو بمیری و وقتی تمام کسانی که تورو میشناسن بمیرن انگار تو اصلا وجود نداشتی. بگذریم این پست قرار نبود به نقد فیلم بره D:

پینوشت دو: یه هم اتاقی هندی دارم تو دپارتمان از بر و بچز planet lab . تو ارکاتش تو ش این رو نوشته :

about me:

Kholo kholo darwaze
Parde karo kinare
Khutey se bandhi hai hawa
Mil ke chudao saare

Aajao patang leke
Apney hi rang leke
Aasmaan ka shamiyana
Aaj hamein hai sajana

Kyun is kadar hairaan tu
Mausam ka hai mehmaan tu
Duniya sajee tere liye
Khud ko zara pehchaan tu

Tu dhoop hain jham se bikhar
Tu hai nadee o bekhabar
Beh chal kahin ud chal kahin
Dil khush jahan teri toh manzil hai wahin

Kyun is kadar hairaan tu
Mausam ka hai mehmaan tu

Baasi zindagi udaasi
Taazi hasney ko raazi
Garma garma saari
Abhi abhi hai utaari

Oh zindagi to hain batasha
Meethi meethi si hai aasha
Chakh le rakh le
Hatheli se dhak le ise

Tujh mein agar pyaas hai
Baarish ka ghar bhi pass hai
Roke tujhe koi kyon bhala
Sang sang tere aakash hai

Tu dhoop hain jham se bikhar
Tu hai nadee o bekhabar
Beh chal kahin ud chal kahin
Dil khush jahan teri toh manzil hai wahin

Khul gaya aasmaan ka rasta dekho khul gaya
Mil gaya kho gaya tha jo sitara mil gaya

Roshan hui saari zameen
Jagmag hua saara jahaan
Oh udne ko tu aazad hai
bandhan koi ab hai kahan

Tu dhoop hain jham se bikhar
Tu hai nadee o bekhabar
Beh chal kahin ud chal kahin
Dil khush jahan teri toh manzil hai wahin

Oh kyun is kadar hairaan tu
Mausam ka hai mehmaan tu

من حداقل نصفش رو میفهمم! من هندی میفهمم

یکشنبه

شباهت




پانوشت: به کسی جسارت نشه ;)

شنبه

no comment



آراسته



معلم شیمی آلی ما بود در پیشدانشگاهی!

من الان فکر می کنم به دو تا چیز باعث می شه به وطن برگردم. یکیش که در واقع عامل اصلیه هر طوری که فکر میکنم از بهترین لحظات عمر من با شاگردام تو کلاسا بوده تو مدرسه (و بقیه مدرسه ها )و تو دانشگاه(اونجا دیگه نمیشه اسم شاگرد گذاشت زیاد).کلا به هر قسمتش که نگاه می کنم خاطره های خیلی خوبی فقط یادم میاد. وقتی یه چیزی هست که آدم واقعا ازش لذت می بره چرا باید خودش رو ازش محروم کنه؟



پنجشنبه

حرف آخر

من حالم خوبه هنوز متاسفانه D: . حس نوشتن ندارم. یعنی انگیزه نوشتن ندارم. دارم بیشتر گوش می دم فعلا. نیازی به زبان نمی بینم. لحظات خیلی سرنوشت سازی اینجا داره برام رقم می خوره. نمی خوام بهش فکر کنم. نمی تونم فکر نکنم. فکر رو تعطیل می کنم پس.نمی دونم چند نفر حوصله می کنن که این پست رو تا ته بخونن. حالا درکش بماند. نکوهشی بر کسی نیست. تنوعه که باعث حرکت به جلو میشه. هر چند دیروز یک نفر به اسم پاپا دیمیتریوس تو دانشکده سخنرانی داشت و می گفت که تو یه کار مشترک با یه دانشمند زیستی ثابت کردن که سیمولیتد آنیلینگ (که بعد خودش اسمش رو تکامل بدون جنسیتی گذاشت) عملکرد خیلی موفق تری در تکامل داره تا ژنتیک الگوریتم(که اسمش تکامل جنسیتی گذاشته شد) این پستم نه سیاسیه نه اجتماعی نه مسافرتی نه اقتصادی نه فرهنگی نه علمی نه ادبی نه هنری نه انسانی نه اخلاقی. این پست به معنای بسته شدن اینجام نیست تشابه اسمیه فقط

حرف آخر

(به آنها که برای تصدی قبرستان های کهنه تلاش میکنند)

نه فریدونم من

نه ولادیمیرم که

گلوله ئی نهاد نقطه وار

به پایان جمله ئی که مقطع تاریخش بودـ

نه باز میگردم من

نه می میرم.

زیرا من (که ا.صبحم

و دیری نیست تا اجنبی خویشتنم را به خاک افکنده ام

به سان بلوط تناوری که از چهارراهی یک کویر

و دیری نیست تا اجنبی خویشتنم را به خاک افکنده ام

بسان همه ی خویشتنی که به خاک افکند ولادیمیر)ـ

وسط میز قمار شما قوادا ن مجله ئی منظومه های مطنطن

تکخال قلب شعرم را فرو میکوبم من.

چرا که شما

مسخره کنندگان ابله نیما

و شما

کشندگان انواع ولادیمیر

این بار به مصاف شاعری چموش آمده اید

که بر راه دیوان های گرد گرفته

شلنگ می اندازد.

و آنکه مرگی فراموش شده

یک بار

بسان قندی به دلش آب شده است

- از شما می رسم ا اندازان محترم اشعار هرجائی!-

اگر به جای همه ماده تاریخ ها اردنگی به پوزه تان بیاویزد

با وی چه توانید کرد؟

مادرم بسان آهنگی قدیمی

فراموش شد

و من در لفاف قطعنامه ی میتینگ بزرگ متولد شدم

تا با مردم اعماق بجوشم و با وصله های زمانم پیوند یابم

تا بسان سوزنی فرو روم و بر آیم

و لحافپاره ی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصله زنم

تا مردم چشم تاریخ را بر کلمه ی همه ی دیوان ها حک کنم-

مردمی که من دوست میدارم

سهمناک تر از بیشترین عشقی که هرگز داشته ام!-

برپیشتخته ی چرب دکه ی گوشت فروشی

کناتر ساطور سرد فراموشی

پشت بطری های خمارو خالی

زیر لنگه کفش کهنه ی پر میخ بی اعتنایی

زن بی بعد مهتابی رنگی که خفته است بر ستون های هزاران هزاری

موهای آشفته ی خویش

عشق بد فرجام من است.

از حفره ی بی خون زیر پستانش

من

روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم

تا چشمان پر آفتابش

در منظر عشق من طالع شود.

لیکن غزل مسموم

خون معشوق مرا افسرد.

معشوق من مرد

و پیکرش به مجسمه ئی یختراش بدل شد.

من دست های گرانم را

به سندان جمجمه ام کوفتم

و بسان خدائی در زنجیر

نالیدم

و ضجه های من

چون توفان ملخ

مزرع همه شادی هایم را خشکاند.

و معذلک( آدمک های اوراق فروشی)

و معذالک

من به دربان پر شپش بقعه ی امامزاده کلاسیسم

گوسفند مسمطی

نذر نکردم.

ام اگر شما دوست می دارید که

شاعران

قی کنند پیش پایتان

آنچه را که خورده اید در طول سالیان

چه کند صبح که شعرش

احساس های بزرگ فردائیست که کنون نطفه های وسواس است؟

چه کند صبح اگر فردا

همزاد سایه در سایه ی پیروزی ست؟

چه کند صبح اگر دیروز

گوریست که از آن نمی روید ز هر بوته ئی جز ندامت

با هسته ی تلخ تجربه ئی در میوه ی سیاهش؟

چه کند صبح که اگر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد

دکتر حمیدی شاعر میبایست به ناچار اکنون

در آب های دور دست قرون

جانوری تک یاخته باشد!

و من که ا. صبحم

به خاطر قافیه : با احترامی مبهم

به شما اخطار میکنم(مرده های هزار قبرستانی)

که تلاشتان پایدار نیست

زیرا میان من و مردمی که بسان عاصیان یکدیگر را در آغوش می فشریم

دیوار پیرهنی حتی

در کار نیست...