شنبه

همکلاسی بود

این پست رو حذف کردم از اونجایی که با اضافه کردن توضیحات دیگه ایراد من وارد نیست.

از خزعبلات

ظاهرا طرح لغو قانون معافیت کفالت دو سال پیش تو مجلس برده شده اما بعد شورای نگهبان ردش کرده. بعد دو سال طول کشیده که طرح دوباره تصویب بشه و یکی از قدیمی ترین روشهای معافی سربازی ملغا بشه. من راستش اصلا فکرش رو نمیکردم یه روزی ممنون جنتی باشم به خاطر این وقت کشی.

یکشنبه

لت ایتسنو لت ایتسنو لت ایتسنو!

آقا من اصلا به صحبتهای اخیر این جناب اشمیت (مخصوصا اون لغت آنیوژوالی) کاری ندارم. به اینکه این شرکت نصف محصولاش تو ایران تحریمه با وجودیکه اگه بخواد سه سوته میتونه قوانین حکومتی رو دور بزنه هم کاری ندارم. به اینکه تو دوران دانشجویی ما میگفت چون گرفتن جواز کار برای دانشجوهای ایرانی یه‌خورده کاغذبازی داره ما کلا کاراموزی به ایرانیا رو بیخیال میشیم هم کاری ندارم. به اینکه این شرکتی که ما داریم میبینیم پول داره و در نتیجه روزی دو تا شرکت میخره تا بتونه روزی دو تا فیچر جدید ارایه کنه هم کاری ندارم. به اینکه در زمان دانشجویی در مورد انقلاب اپن‌سرس چیا تو سر داشتیم و اینکه نماد کاپیتالیزم در قرن جدید چی میتونه باشه هم که اصلا کاری ندارم. ولی عزیز من جون من استاد! آخه مگه کسی دنبالت کرده؟ یه اسکریپت لت‌ایت‌اسنو نوشتن یعنی اینقدر سخته که ملت اینجوری راجع بهش جو زده بشن و فریاد دیس‌ایزکول اشون به آسمون بره؟ حتی زحمت نکشیدن یک کاری کنن که وقتی صفحه رو اسکرول میکنی برفا کماکان ادامه پیدا کنن. حتی زحمت نکشیدن فکر کنن که وقتی هنوز داره برف میاد با موس که برفارو گرفتی دوباره بعد از یه مدت باید یه اثری از برفی چیزی باشه خو. آیا یعنی این بود آرمانهای ما؟

دوشنبه

حالا حکایت ماست

من بعضی وقتا و اکثرا یه شنبه شبا با خودم فکر میکنم که یعنی من اینقدر عوض شدم که وقتی یکی از دوستام احتمالا برای باز کردن یه بحث طولانی و در نتیجه ساعتها صحبت کردن و به قولی ری‌یونیون کردن یه مطلب کانتروورشیال مینویسه (مطلبی که به خودی خودش خارج از اهمیت پست شدن در اون وبلاگه) من درجوابش بهش یه لبخند میزنم و میگم آره دوست عزیز من درک میکنم آدما سلیقه‌های مختلف دارند. و بعدش آیدل میشوم!

روز یکشنبه‌ی تیپیکال من

صبح حدود یازده از خواب پا میشم. سریع فیسبوک و اخبار رو چک میکنم ببینم جایی خبری نشده؟ صبحونه نخورده ماشین رو ور میدارم میزنم به سمت کوه (خونه‌ی من توی یک شهری هست به اسم ماونتین ویو و خوب در نتیجه باید یک ماونتینی وجود داشته باشه که این ویوش باشه). جادش باحاله. ماشینم معمولا از آهنگای ناهید و لیلا فروهر و بتی و اینا پر میشه. شاید تک و توکی التون جون هم بذارم. تا یک به قول خودمون یه هایک میکنم و برمیگردم خونه. مادرم جدیدا شدیدا اینترنت باز شده. اکانت فیس بوک ساخته. اسکایپ میکنه و هر از گاهی از این ایمیلهای آیا میدانید که فروارد میکنه. تا دو اینا باهاش با اسکایپ صحبت میکنم معمولا مکالماتی از قبیل نوه‌ی عمه‌ی خاله‌ی پسرعموی بابات هفته‌ی پیش نامزد کرد و از این قبیل چیزا. به طور موازی هم به چند نفر ایمیل و مسیج میزنم اکثرا کاری و خوب مقداری هم شخصی که اونش بماند. حدود سه میشینم پای ریسرچ (هرکاریش کنی این عادت بد دوره‌ی دانشجویی که تو ویکندام کار کنی ترکم نشد که نشد). پنج ماشین رو ور میدارم سگ چرخ زدن توی کالیفرنیا. معمولا بعد از نیم ساعت به جیم ختم میشه. تو جیم یه بار کلکسیون آهنگایی رو که دوست دارم مرور میکنم. یه رد بولم میزنم به تن که ردبول تنم یه وقت خدایی نکرده کم نشه. حالا دیگه ساعت هفت اینا شده و وقت شامه. انتخاب جاش دیگه خیلی رندمه. هشت و نیم اینا که بشه وقت فیلم دیدنه. اون از انتخاب شام هم رندم تره. البته معمولا تری‌دی ها در اولویت هستند. امشب رفتم هوگو که خوب خوب بود. وقتی برگردی دیگه یازده شده. تا دوازده سریع خونه رو که توی این یک هفته آثار آشفتگی توش نمایان شده سریع جمع و جور میکنی و بعدش اگه حسش باشه میای و یک وبلاگ نیمه خاک خورده رو مرتب میکنی یک ایمیل مهم دیگه میزنی و کم‌کم آماده میشی برای یک هفته‌ی کاری دیگه. این یک یکشنبه‌ی تیپیکال منه. یکشنبه‌ای که البته بدون صدای فرهاد هرگز تکمیل نمیشه.

پنجشنبه

دفترچه ي كوچك چهارساله ي من

والا راستش دروغ چرا؟ اون اداراتي كه مهمترين مدركي كه ازم ميخوان گواهي نامه هست معمولا كارمند بينوا كوچيكترين محليم از من نميبينه. يه نگاه خشك از بالا به پايين به همراه مدارك درخواستي و ور رفتن با مبايل در حين رفع و رجوع بيدردسر كار معمولا شگرد منه. ولي امان از اون جاهايي كه كارمنده از ادم پاسپورت هم ميخواد. اينجاست كه چندين سند بيربط از جمله اصل نامه ي كار در ياهو و كپي مدرك دكتراي پرينستون و گواهي كار در امريكا و صد تا چيز بيربط هم به طور زير ميري توسط يك سيناي مودب كه مدام در حال تشكر از اون كارمند بينواست بدون اينكه كارمند بينوا بدونه كه چرا هم ضميمه ي اون پاسپورت ميشه . البته مورد دوم خيلي به ندرت پيش مياد. ولي خوب پيش مياد ديگه

سه‌شنبه

Hala hekayate mast

Roozgare strangist nazanin! I cant speak Farsi anymore! Ino har kesi ke yemoddate baham sohbat nakarde rahat verify mikone. My sentences are full of English words, and my paragraphs are full of E->F and F->E sentences. Not surprisingly though, as I cant claim ke English second language e man shode ast

یکشنبه

Ghor

Dear all

Just to clarify for the very last time. I have currently moved to Yahoo! research which is a research center with academic goals. I'm neither responsible nor aware of either good or useless things that are going on in the other "probably internally more important parts of the company at all, and those did not play a role in my decision at all. I'm telling this specially to my "non-computer scientist" friends, as I'm really tired of discussing the reasons of the rises and falls of the company with them Guys, I'm not here to work on messenger or mail or things like that, and I'm not personally interested in those kinda problems

I mentioned this here, because I have hardly seen a "non- CS-friend" of mine who has not started discussing this with me. Hatta shoma dooste aziz :)

سه‌شنبه

My Manifest

Some people believe in this:

If One Can Do, You Too Can Do.
If No One Can Do, You Must Do

Others believe in this

If One Can Do, Let Them Do.
If No One Can Do,Why To do?

But I believe in this

If One Can Do, Let Him Do
If No One Can Do, You Must Do

(PS. I made a minor change to make it more general)

دوشنبه

نو دیمانستریشن ات اول

نفرت من از دیکتاتور سابق لیبی اونجایی به اوج رسید که شنیدم (فقط شنیدم) به خلباناش دستور داده به سوی یه سری آدم که به تبعیت از مصر و تونس تظاهرات مسالمت آمیز میکردن با هواپیماهای جنگی حمله کنه (برام غیر قابل تصوره). اما امروز نشستم فیلم کامل قتل قذافی رو دیدم. اگه با دیده‌ی انصاف نگاه کنیم توی اون جمعیتی که به این پیرمرد اسیر بدون سلاح حمله میکرد کلی قذافی وجود داشت. کلی قذاف‌الدم. قذافی‌هایی که اتفاقا بر خلاف قذافی قبلی مدام شعار الله اکبر سر میدادند.

به نظر من وجود دیکتاتورها فقط یکی از مشکلات منطقه هست. اتفاقا مشکلات خیلی ریشه‌ای تری وجود داره که مثل خورشید کشورهای منطقه رو به دور خودش میچرخونه و بهارو خزانهای متوالی اونهارو تضمین میکنه.

پنجشنبه

خداحافظ پرینستون

امشب آخرین شب من در پرینستون خواهد بود (مگر اینکه فردا خواب بمونم و یا اتفاقی از این دست بیافته). خیلی شب دردناکیه. یادآور چهارسال و یک ماه پیش. دلم میخواد تا صبح بیدار باشم و به یاد تمام دوستام اینجا فریاد بزنم: یادباد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

شنبه

من تا حالا فکر میکردم بدترین آدمی که انسان باید همیشه ازش دوری کنه آدم دورو و متظاهره. اما دیگه کم‌کم فهمیدم آدم حسود شرش خیلی بیشتره. آدم گیر ماربیابون بیافته ولی گیره آدم حسود نیافته.

آمین

چهارشنبه

محک

تو پرینستون یه رستوران هندی هست به اسم مِحِک . اون اولا که پرینستون اومده بودم همیشه نا خودآگاه میگفتم بریم مَحَک و خلاصه اینکه این رستورانه همیشه من رو یاد موسسه مَحَک مینداخت و اینا.

امروز تو فیس بوک یکی استاتوس گذاشته بود که زکات فطریتون رو به موسسه‌ی مِحِک بدین. بعد که زیرش انگلیسی توضیح داده بود تازه فهمیدم که نه این مَحَک بوده نه مِحِک. یعنی آقا سینا دیفالت شما الان دیگه مِحِکه!

اصلا حس خوبی ندارم راجع به این

پنجشنبه

لندن

راستش من این روزا سرم خیلی شلوغه و در نتیجه اخبار حوادث لندن رو اصلا دنبال نکردم. ولی یه حس عجیبی تو منه که بهم میگه اگه بفهمم این تظاهر کننده ها مثلا دانشجوهای کالج سلطنتی هستند خیلی بیشتر باهاشون احساس همدردی میکنم تا اینکه بفهمم مثلا یه مشت بیکار یا آرایشگر یا میوه‌فروش هستند. از این حس اصلا دفاع نمیکنم ولی خوب هستش دیگه

جمعه

از گودر


کسانی که مدعی اند همه چیزرا می دانند و همه چیزرا می توانند درست کنند،سرانجام به این نتیجه می رسندکه همه راباید کُشت...

(آلبرکامو)

یکشنبه

چشمهایش

بعضی وقتا یک نگاه معنی دار از هزار تا فحش کوبنده‌تر و سوزنده‌تره. بعضی وقتا اینکه ببینی اونقدر خوار و پست هستی که حتی ارزش قصاص شدنم نداری این دردش به مراتب از اون قصاص بیشتره برات. شاید بعد یکی دو سال میتونستی به کور شدن چشمات عادت کنی ولی این یکی دردیه که تا آخر عمر همراهته.

چهارشنبه

The art of separation

Pollution, drought and traffic aside, living in Tehran had one important perk: my repertoire of close friends was continuously growing. I constantly made new acquaintances and apart from a few exception who left Iran very early on, all my friends were pretty much around (i.e. in Tehran). Then it arrived... the time of departure that is. In retrospect, I think I was lucky to be among the very first to leave my group of friends. Basically, I didn't have to watch them leave one by one, I think that would have been incomparably more painful. I went through an acute withdrawal phase and I pretty much rebounded in a matter of months. Not that it wasn't painful... it was. But you knew the pain existed and you could deal with it.

Now, five years in, the reality of living in the US sets in. Over the past couple of years, I have met new people, bonded with them and bode them farewell so many times, as they moved on to pursue their careers somewhere else in this country (or other countries for that matter). Thinking back, I have met three generation of students/scholars in Princeton and I dearly miss every single one of them. Every time a friend leaves, the pain is small, but it is constant... and after every separation, you die a little bit inside.

By a friend of mine in Princeton :(

شنبه

خاطره‌ای از مریم خانوم میرزاخانی

من مریم میرزاخانی رو به طور اتفاقی زیاد میدیدم. در جیم دانشگاه. در مغازه‌ی بقالی بیرون شهر. در طبقه‌ی دهم دانشکده‌ی ریاضی. در کنسرت محمدرضای شجریان و غیره. فکر میکنم اواخر بهار سال دوم من بود در پرینستون. یک روز یکی از دوستام با سه تا از دوستاش از میشیگان به نیویورک میومدند و نصف روزی رو هم در پرینستون توقف داشتند. رفته بودیم ناهاری بخوریم که به طور اتفاقی مریم خانوم رو در خیابون دیدیم:

من : بچه ها این همون مریم میرزاخانیه
یکیشون: آخ جون خوب بریم آشنا بشیم
من( با صدای بلند ) سلام مریم خانوم.
کمی حال و احوال بین طرفین
یکیدیگشون: خانوم میرزاخانی ما میتونیم با شما یه عکس یادگاری بگیریم؟
مریم: نه‌خیر
چند لحظه سکوت
من: خوب مریم شما کی قراره بری استفورد؟ راستی یان کارش به کجا رسید؟

باید اعتراف کنم که هنوز که هنوزه من فکر میکنم مریم اونجا کار اشتباهی کرد. البته این فقط نظر شخصی منه.

چهارشنبه

خسته اما با امید


دوستان من برگشتم

دوشنبه

نوروز مبارک

اولین شب اولین روز از اولین ماه از اولین سال دهه‌ي نود که حسابی خوش گذشت. امیدوارم سال جدید برای هممون سال خیلی خوب و شادی باشه. بهتر از تمامی سالهایی که تا به حال داشتیم

پنجشنبه

درددل

پارسال که استادم از پرینستون رفت و همخونم هم که بهترین دوستم اینجا بود همینطور منم با خودم فکر میکردم که سال آینده چقدر سال کسل‌کننده و تنهایی خواهد بود و مصمم بودم که هرچه زودتر به دوک برم. با اومدن سال جدید و دوستای جدید این روزا واقعا از اینکه به زودی برای مدتی (که مدتش رو خدا می‌دونه) باید پرینستون رو ترک کنم واقعا دلم گرفته.

زندگی داستان غم‌انگیزیه. تا میای به هر جایی عادت کنی زمان رفتن فرا‌میرسه.

یکشنبه

فروغی دیروز فروغی امروز

یک روزگارانی بود که این آهنگ گرفتار فریدون فروغی واسه من چیز جدیدی می‌نمود. الآن خیلی وقته که گوش دادن به اون خاطرات خیلی زیادی رو در ذهن من بازسازی می‌کنه. اما راستش رو بخواین چیزی که یک مقدار من رو نگران میکنه اینه که از اون زمان ـ یعنی حدود ده سال پیش ـ به بعد چیز دیگه ای نبوده که اونطور برای من حالت جدیدی داشته باشه.

الآن بیشتر دلم میخواد تواناییش رو داشتم که فریدون فروغی های امروزی رو کشف و حتی ساپرت میکردم. یعنی به طور خلاصه ده سال پیش مشکل من این بود که حکومت به فریدون فروغی اجازه‌ی خوندن نمیده و الان مشکل من اینه که پس این فریدون فروغی نسل ما و تیمش کجاست و من نسبت بهش کجا هستم. فریدون فروغی‌ای که قرار باشه من فقط توی کنسرتا و پشت ویترین مغازه ها ببینمش دیگه مثل سابق جذابیتی نداره.

و البته واضح است که ما اینجا از مرحوم فروغی به عنوان یک مثال استفاده کردیم تا یک حکم کلی تر رو بیان کنیم

چهارشنبه

یک اعتراف ساده

من اینجا یک اعتراف ساده می‌کنم که از زمان ورودم به آمریکا به چیزهای بسیار زیادی اعتیاد و ترک پیدا کرده ام. بخشهای گفتنیش شامل قهوه و کوک و فیس بوک میشه و بخشهای دیگریش هم که ترجیح میدهم فعلا دربارشون سکوت کنم. ولی هیچوقت فکرشم نمیکردم که یک وقتی اینطور به موسیقی آمیلی اعتیاد پیدا کنم. هی روزگار!

پنجشنبه

شب سکوت آسمان




من هنوز یک چیز رو درک نکردم. اینجا هوا خیلی زود تاریک میشه در زمستانها. طوریکه سهم من از روز فقط چهار پنج ساعته. ولی شبهاش بسیار بسیار روشنه. آسمون رسما قرمزه. قدم زدن تو این آسمون تو ساعت چهار صبح از اون چیزاییه که بعدها دلم براش تنگ خواهد شد

چهارشنبه

گروه یاهوی فارغ التحصیلان حلی

یه زمانی بعد از اینکه از مدرسه‌ی علامه حلی مرخص شدیم یکی از بچه‌ها یک گروهی در یاهو (اون موقع هنوز یاهو مد بود) درست کرد که بلکه بچه‌ها هم رو گم نکنن و هر از چندی اگر اطلاع رسانی خواست بشه از اون طریق بشه. با اومدن به دانشگاه و غرق شدن در محیط جدید با آدمای جدید کم‌کم ارتباط من با اون گروه قطع شد. وقتی که خارج اومدم هم که دیگه اصلا ایمیل یاهوم رو چک نکردم تا همین امشب.

امشب ولی یاهوم رو چک کردم. پر بود از ایمیل‌های همکلاسی‌های قدیمی. شروع کردم به خوندن. اولش باورم نمیشد. ادامه دادم. خوندم خوندم و یهو حس کردم که دارم بالا میارم. ایمیلها صرفا اختصاص داشت به فحاشی سه گروه آدم مختلف. امت حزبل. امت سبزل و امت غربل (حزبلا طرفدارای ولایت فقیه فعلی میشن سبزلا بچه مذهبی های مخالف سیاسی‌کاریهای حکومت ایران و غربلیا اونایی که از بیخ و بن میخان همه چیز رو بکنن). فارغ از اینکه من به چه گروهی این وسط تعلق داشته باشم یا نداشته باشم غیر از اینکه بسیار حالم به هم خورد از این سرنوشت پیش آمده به دو تا چیز خیلی فکر کردم.

اول اینکه الان چقدر به نظرم احمقانه میرسیه که یکی بخواد توی یک همچین گروهی که به هدف فوق تاسیس شده تبلیغ طرز فکر خودش رو بکنه اونم به صورت جدلی و کاملا غیرعلمی (که بسیاری از این بحثایی که اونجا شد رو میشد بدون جنگ و دعوا به عنوان یک تحقیق علمی انجام داد و لذت برد) و دوم اینکه جامعه‌ی مجازی چقدر محیط مزخرفیه. این ملتی که اینطور توی این گروه به جون هم افتادن حداقل اگر جامعه‌ی طبیعی بود با یک دعوای واقعی خودشون رو خالی میکردن و بعدش حداقل به این فکر میکردن که آیا ارزشش رو داشت ؟

پنجشنبه

خودکشی

هدف من در این پست پرداختن به خودکشی علیرضا پهلوی که زمانی دانشجوی کارشناسی پرینستون بوده نیست. صرفا خواستم یادداشت دانشجوی سال پنجم دکترای علوم کامپیوتر پرینستونی رو گذاشته باشم که دیشب خودش را کشت.