دارن یه بُرجی میسازن با ده هزار تا پنجره
میگن که قدِ برجشون از آسمون بُلنتره
برای ساختنش هزار هزار درختُ سر زدن
پرندههای بیدرخت از این حوالی پَرزدن
میگن که این برجِ بلند باعثِ افتخار ماس
حیف که کسی نمیدونه خونهی افتخار کجاس
باعثِ افتخار تویی دخترِ توی کارخونه
که چرخِ زندهموندنُ دستای تو میچرخونه
باعثِ افتخار تویی سپورِ پیرِ ژندهپوش
نه این ستونِ سنگیِ لالِ بدونِ چشمُ گوش
ستونِ آسمون خراش ! سایهتُ ننداز رو سَرَم
تو شبِ بی ستاره هم ، من از تو آفتابیتَرَم
یه روز میاد که آدما تو رُ به هم نشون بِدَن
به ارتفاعت لقبِ «پایهی آسمون» بِدَن
اما خودت خوب میدونی پایه نداره آسمون
اون که زمینی نمیشه با حرفِ پوچِ اینُ اون
پَس مثِ طبل صدا نکن ! نگو بُلنترین منم !
من واسه رسوا کردنت حرف از درختا میزنم!
درختای مُرده هنوز ، خوابِ پرنده میبینن
پرندههای بی درخت رو سیمای برق میشینن
درختا باز قد میکشن ، حتا تو سایهی تبر
ستونِ آسمون خراش ! سایهتُ ننداز رو سَرَم
تو شبِ بی ستاره هم ، من از تو آفتابیتَرَم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر