یکشنبه

بقیه رسما ول معطلند

سانسور شد

جمعه

خسته

تو ای شمع واپسین شعله تا سحر چه جانانه میسوزی
سراپا آتش شده جانت در عزای پروانه میسوزی

من امشب خیلی خستم این هفته خیلی خستم. گاهی وقتا هست که خواب لذت بخشه و نخوابیدن عذاب. شاید خوابای طولانی ترم همینطورن. بعضی شبا واقعا خوبن. خوب! حتی اگه خسته باشی خسته تر از شمع خسته تر از صدای خسته. خسته از نگاهی که به گذر هفته میندازی لبخندی به لب میگیری و به هفته بعد فکر میکنی به ادامه راه . به راهت ادامه میدی. مدتی در تخت خواب.

یکشنبه

چاووشی

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند
بهل کاین آسمان پک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پک و پکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

دو سه شبه فرصتی شده به طور کامل به این شعر گوش دادم به طور ناخودآگاه خیلیش رو حفظ شدم. شعرش رو دوست دارم در داخل کلماتی که شاعر میخونه وزن و آهنگی داره که حس شاعر رو بیان میکنه. شاعر احتمالا اون شب خیلی حال خوبی نداشته. از این فرهاد کش فریاد وقتی یادی از حافظ و خیام میاره یا حتی نیما یا هرکه بعد از ما یا مسیح یا عمر با تازیان خشایارشاه یا توصیفی که از ناهید از بنگ و افیون و البته توصیف های انتهایی برای آروم کردن خود دلکنده و غمگینش. شعر قشنگیه اگه واقعا بدون هیچ پیش زمینه بهش گوش داد. لینک

ندارم

من واقعا دارم به این نتیجه میرسم بدون دین آدم شاید بتونه به خدا نزدیکتر باشه. این یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر خاکی شاید واقعا حجاب شدند . شاید واقعا کاراییشون رو از دست دادن. در حال حاضر بنده هیچگونه ارادت خاصی به ایشان فرای کارنامه اعمال انسانیشان و به پیروانشان به علت پیروی از ایشان به هیچ عنوان ندارم.

پنجشنبه

دیراست گالیا 
 در گوش من فسانه دلدادگی مخوان 
 دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان 
عشق من و تو ؟ آه 
این هم حکایتی است 
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب 
 دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

چقدر زمان سریع میگذره 

دوشنبه

نجواهای شبانه

نجواهای شبانه! من یک انسان معتقد و مومن هستم. اما موسی به دینش سینام به دینش. من معتقد به جهان آخرت هستم  و معتقدم سر انجام جهنم رو هم تجربه خواهم کرد مگر با الطاف خداوندی. ولی خوب اینم بگم که حالم از حوری و قلمان و اینام به هم میخوره. حتی الان حالم از عسل و الکلم به هم میخوره. حالم از قلم علما به هم میخوره از مجاهد فی سبیل الله از تفکر از عرق کارگر و تازه اینا بهترین چیزاییه که میتونم تصورشون رو بکنم. زندگی نکبتی بی هدف . تازه اصلا سر تا تهش که چی؟ یه زلزله یه سونامی تازه اینام نه . کل سرمایه که ثابته تو اگه چیزی بدست می آری یا داری از یه بابایی می دزدی یا دیگه در بهترین حالتش اینه که از استعداد خدادادیت استفاده میکنی. و اون بابا با استعداد کمتر یا محکومه بدبخت باشه یا دزد یا چاپلوس. خیلی دیگه مرد باشی بشی رابین هود. کاش آدم بودیم. کاش آدم بودم. کاش آدم بشم . کاش آدم باشم. کاش آدم بودن رو پیدا کنم. لا اقل بوی آدم بودن رو. من دنبالش میگردم . حتی تو جهنم دنیای خودم. اونجا شاید بشه چیزی دید. شاید بعضی وقتا جهنم رفتنم بد نباشه. لقمان رو مگه ندیدی ادب از کیا آموخت. لا اقل بهتر از عسل وقلمانه . تا حالا سعی کردین از زیر به کمدی الهی نگاه کنین؟