سه‌شنبه

از قدیما

نکته‌ی اول: تو شریف که بودیم به سال چهارم که رسیدیم دیگه دست و دلم به درس نرفت که نرفت. تو اوج دوران اپلای و اینا زدم رفتم مدرسه درس دادن گردش و تفریح و یک کمی هم مردم آزاری (در حد کمش همیشه برام لذت بخش بوده نمیدونم چرا!).

اینجا در پرینستون هم به سال چهارم که رسیده‌ایم دیگه دل این دل اون دل سابق نیست. میدونم که میدونید چی دارم میگم.

نکته‌ی دوم: الان برای اولین بار رفتم به پستای اولیه‌ی این وبلاگ سر زدم! پستایی که تو ایران بودم و نزدیک رفتن. پستایی که وای چقدر بچه بودم!!‌:دی

"یه درس هوش با رامین داشتم که 25 از 20 شدم .اگه خدا یاری کنه و برم پرینستون باید همین درس رو اونجا بگیرم با یه استادی که میگن خیلی خفنه! و خیلی مودب !!"

خدا یاری کرد! رفتم پرینستون! درس رو گرفتم! درسه رو تی‌ای اش هم شدم! کجایی خیاااام؟؟؟؟؟

نکته‌ی سوم: بعضيا دوست دارن شبيه به ديگران باشن، بعضي هام دوست دارن تنها باشن. بعضيا سعي مي كنن خودشون رو به گروه ها بچسبونن و روي شباهتاشون با ديگران تاكيد كنن و هي بگن ما فلاني ها اينطوري ايم، ما فلاني ها اونطوري ايم، بعضيام حاضرن براي منحصر به فرد بودن، تمام كسايي كه شبيه به خودشون هستن رو يه جوري از بين ببرن




پنجشنبه

قدری فکر کنیم

پدر تو شجاع است نه برای اینکه نامه ای نوشته یا در زندان اعتصاب کرده ویا حرفهایی می زند که این روزها خیلی ها میزنند، او یک اسطوره شجاعت است چون جایی که به بن بست باورهایش رسید جایی که دید دیگر نمی توان با مصلحت اندیشی و رویای شیرین به راه ادامه داد دست به یک عصیان عظیم زد. اعتراف کرد به اشتباهاتش و شکست تمام آن باورها را. این قدر جرات و جسارت داشت که از تمامی خانواده و تک تک دوستان و مردمان جامعه اش عذر بخواهد و تاوان این عصیان بزرگ را بدهد. او خود را شکست و با دل های مردمان آزاده زمانش همگام شد. این جرات را خیلی ها ندارند. اینکه اعترافی چنین سنگین را در حضور تمامی مردمان جامعه خویش آشکار کنند.

دروغ چرا؟ این رو که خوندم مو به تنم سیخ شد. پیش خودم دارم فکر میکنم که آقا سینا به کجا داری می‌ری؟ آهای مردم به کجا داریم میریم؟

چهارشنبه

پی‌اچ‌دی

آقا این پست تقریبا شخصیه!

یکی از چیزایی که ملت شیر میکنند زیاد در مورد پی‌اچ‌دی هست. من زیاد در سالهای قبل باهاش سمپاتی نداشتم (مثلا اینکه سال اول بخوام جایزه تورینگ بگیرم و ...) اما الان سال چهارم هستم و
Fourth year of PhD:

* I want to finish PhD!
* My industry-friends have two children by now. When will I get married?

پی نوشت: تقریبا خوابم برده بود که یهو طلبید که بیام بعد از فکر کنم دو سال این آهنگ محسن نامجو رو گوش کنم. یادمه یه زمانی خیلی دوستش داشتم. امروز حدود چهار ساعت تو ویکی‌پیدیا راجع به نخست وزیرا و رییس مجلسای عهد قاجار و پهلوی میخوندم. انصافا تاریخ معاصر خیلی جالبتر از اون چرندیاتیه که تو کتابای درسی به خوردمون میدادن مخصوصا اگه سعی کنید زندگی هر کی رو که میخونید خودتون رو جای اون بذارید

دفتر ایرانی

سومین سفر من به شهر واشنگتن سفری یکروزه بود که مدت زمان رفت و برگشتش بیش از دو برابر زمان حضور در شهر طول کشید. دی سی رو از بسیاری جهات شبیه تهران میدانم. البته شبیه به ونک به بالا وگرنه که انقلاب به پایین فقط نیویورکه و بس. درون شهر در محله‌ای که اکثر سفارت خونه ها‌ قرار دارند پاساژی هست و درون این پاساژ اتاق نسبتا کوچکی که دفتر حفاظت منافع نام داره.

به علت ازدیاد کارها مجبور شدم از ایستگاه قطار تا دفترحفاظت رو تاکسی بگیرم. راننده میگفت از اتوبان میرم که ترافیک نباشه. بعدش کم کم دیدم به محوطه‌ی دیدنی شهر رسیدیم با کاخ سفید و کنگره و هرم فراماسونها و هتلهای واترگیت و کلی یادبود جنگ کره و ویتنام و بنای درحال ساخت مارتین لوترکینگ و امثالهم. کمی گذشت راننده ازم پرسید کجایی هستی گفتم ایرانی بعد دیدم طرف از اهالی افغانستانه. کلی فارسی صحبت کردیم و من طبق معمول از شنیدن لهجه افغانی لذت بردم. اینجور افغانی‌ای تا به حال ندیده بودم. بعد از فروپاشی دولت ظاهرشاه از کشورش به امریکا اومده بود. گفتم نیمخوای برگردی الان؟ گفت دو بار رفتم ولی آدما فرق کرده‌اند فرهنگ طی حکومت کمونیستها و طالبان عوض شده و حتی جمعیت زیادی به شهرشون اومدن که پاکستانی هستن. کلی از فردین و بهروز وثوقی و گوگوش و هایده تعریف کرد و امثالهم. موقع پیاده شدن هم گفت به راننده برگشتی بگو که از اتوبان بیاردت.

این دفتر از این جهت به ایران شبیهه که توش تلویزیون برنامه های حکومتی رو پخش میکنه. اما از هیچ جهت دیگه نه شباهتی به اون فضای خشک حکومتی ایران داره و نه حتی کوچکترین شباهتی به ادارات بوروکراتیکی که رفتارشون مستقل از نوع حکومت سادیستیه. دفتر به شدت منظم هست. کارمنداش به طرز باورنکردنی خوش برخورد و کار راه انداز. کلا فقط بگم که تو این سه باری که به دفتر رفته ام چیزی دیدم که نظیرش توی ایران حتی قابل تصور نیست.

برگشتنی یه راننده سیاه چقر به طورمون خورد (یا بیلعکس). خیلی بد میروند (خیلی). یه نکته‌ی جالبم اینکه از وقتی که از ایران اومدم این اولین باری بود که برای گرفتن تاکسی به خیابون میرفتم و دست تکون میدادم. همیشه همه جا تاکسی ها جا داشتن و صف. اما نکته‌ی جالب این بود که یادم رفت به طرف بگم از اتوبان بره و موقع پیاده شدن متوجه شدم که کرایم شش دلار کمتر شده.

خلاصه سفری بود که به خاطر حجم زیاد کاری به سرعت انجام شد و رفت پی کارش.

غر: آقا من اینجا میخوام به سبک دوستان یک غر هم بزنم. یکی از بچه ها بود این همیشه بیزیه. بهش یه بار گفتم اینطوری که نمیشه من نمیفهمم تو کی واقعا کار داری کی الکیه وقتی دارم پی ام میدم. گفت خوب هر موقع کار مهمی داشتی بیا بگو اشکال نداره. من همونجا و همینجا اعلام کردم و می‌کنم که همچین کسی برای همیشه از لیست دوستای من خط خورد و رفت پی کارش.