یکشنبه

کاش میتونستیم تا ابد با تو بمونیم

"ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت ؟ کی با ما راه میایی جون مادرت؟" آلبوم رسمی سوم هم بیرون اومد (نمی دونم تو ایران هست یا نه). من واقعا اعتماد به نفس این آدم رو دوست دارم. شاید به همین دلیله که اکثر آهنگاش رو دوست دارم. میدونم که نامجو با شجریان قابل مقایسه نیست (ولی واقعا هم نامجو قراره نامجو بشه نه شجریان) یا مثلا رضا یزدانی فریدون فروغی نیست ولی اونم باید خودش بشه نه یه کپی! اینا سبک خودشون رو دارن- اعتماد به نفس خوبی دارن - و فکر میکنم بارشونم هست چی کار دارن میکنن.

آقا! این استاد راهنمای ما یا میخواد که ما رو پاس کنه یا بدبخت! حدود یک ماه دیگه آزمون جامع منه و الان تقریبا تنها کاری که نمیکنم خوندن برای اونه! از نوشتن پروپوزال و تمرین فوتبال و بازرس کلوزو و سی دی و باز گشتن و تصحیح ورقه و .... . از لاله زار که میگذرم حسرت گوله با منه. میتینگای تک نفره - عربده های مرده باد یک شبه زنده باد شدن - زخمای کهنه وا میشن - دوباره کوچه ها پر از مردم همصدا میشن ....

چهارشنبه

اتفاق

ساعت نه و نیم صبحه. من تو آزمایشگاه هوش مصنوعی (بهترین جای دپارتمان برای خواب) تو یه ترکیب محدب از چرت و خواب و بیدار به سر میبرم. جردن (یکی از بچه های سال پنجمی گروه ماشین لرنینگ) وارد میشه
من: سلام
جردن: هی سینا!
من:خوبی جردن؟
جردن: همینجوری مثل بز اخبش نگاه میکنه!
چند دقیقه طول میکشه تا بفهمم what is going wrong!

جمعه

ترکی

آقا! من امروز وقتی دانشگاه اومدم فهمیدم کیف پولم همرام نیست. کمی احتمال دادم که گم شده باشه ولی بیشتر احتمال میرفت خونه (خوابگاه) باشه. من امسال تقریبا به جز مواقع خواب (اونم تازه حدود شصت درصد مواقع) اصلا تو خونه نبودم . تقریبا زندگیم به دپارتمان منتقل شده یه میز خالی تو اتاقمون رو که اولا اشتراکی با این دو تا هم اتاقی کره ای استفاده میکردیم کم کم تصاحب کردم (امان از این ایرانیای اشغالگر) و کم کم تمام وسایل زندگی داره به اینجا منتقل میشه. بگذریم! من امسال کلا یه بار غذا خوری خوابگاه رفته بودم و از اونجا که غذا خوری آندرگردا هم نزدیکتره به دانشکده هم غذاش بهتره معمولا میرم اونجا. ولی امروز به خاطر جا موندن کیف پول و اینکه اینجا شبا درا رو قفل میکنن برگشتم به خونه (وحشتناک هوا سرد شده ! ای روزگار دهنت سرویس ). گفتم حالا که اومدم برم همینجا شامم بخورم! آقا رفتیم و دیدیم خبراییه!! جشن شکرگذاری اینجا نزدیکه و گویا از سر اتفاق شام بوقلمونش رو امشب گرفته بودن . من از اولشم بوقلمون زیاد دوست نداشتم ولی خوب اینجا دیگه شرمنده کرده بودن. گویا طلبیده بود! شکر میگذاریم!!

گفتم بوقلمون یاد یه خاطره افتادم (این جزو این پست قرار نبود باشه همین الان یادش افتادم). ما تو هفده سالی که یوسف آباد زندگی کردیم تو آپارتمان شش واحدیمون گلچین ادیان داشتیم. من جمله که سه تا از همسایه ها یهودی بودن (کلا یوسف آباد پر بود از اقلیت مخصوصا یهودی یه سریم بهایی). و خوب اینا (گویا) یه روزی دارن که باید برن یه مرغی پرنده ای چیزی بخرن بیارن تو حیاط ولش کنن در بره بعد دنبالش کنن بگیرن و سرش رو ببرن. من چند باری دیده بودم بامزه بود. حالا این بوقلمون رو که گفتم و صد البته این جمله تاریخی که ملت ایران (اعم از مسلمان و یهودی) چاقوی زنجان میسازه تا باهاش میوه (و مرغ) پوست بکنه من بسیار یاد اون مراسم کردمD: . شاید یه روزی خودمم این سنت حسنه رو جاری کنم. کس نمیداند!

چهارشنبه

یه نکته مهم

آقا. من یک استاد راهنما اینجا دارم که بعضی وقتا حرفای خوبی میزنه! از جمله اینکه میگه من میدونم تو چیا قدرت رقابت با دیگران رو دارم و تو ندارم. و من احمق نیستم که برم یه کاری بکنم که میدونم توش فلانی من رو راحت رد میکنه . و واقعا هم همینطوریه یعنی چه تو حضور بیست سالش به عنوان مدیر تحقیقات at&t و چه الان تو پرینستون به شدت فایده دیده.

حالا! فکر میکنم هر کسی که ده دقیقه با من دیدار داشته باشه میتونه بفهمه که استعداد من تو فوتبال مثل استعداد یه ماموته تو پرش از خرک! حالا با این حساب اینکه پا میشی تمام بازیا رو میری استرس تیمم داری (نه که حالا امروز روز خودت کم فشار کار و استرس داری) بعدشم از اون ور در حالیکه تمام ملت بریدن کسی حتی فکر اینکه ریسک کنه و بازی کنی رو به سرشم نمیده (چیزی که مطمئنم اگه تیم خارجی بود مثلا تیم دپارتمان رخ نمیداد یا حتی اگه خودم بازیم خوب بود و یه نفر شرایط من رو داشت) با این حساب اینکه پا میشی از کار و زندگیت میزنی بری اونجا صرفا داری با صدای بلند حماقتت رو فریاد میزنی. تازه اگرم تو اون شرایط بری بازی کنی اونوقته که غیر از حماقت یه چیزای دیگه هم داری نشون میدی.

فکر نمیکنم به این زودیا بتونم این قضیه رو فراموش بکنم و حتی واقعا ترجبح میدم یه مدت اصلا ارتبلطی باهاش نداشته باشم چون واقعا یه جور تحقیر نا خواسته بود ولی دست کمش اینه که آدم دیگه پشت دستش رو داغ میکنه از این کارای احمقانه نکنه . اما چیزی که بیشتر حائز اهمیته (به هر حال این قضیه قابل توجیهه تیم نتیجه میخواد به هر قیمتی که شده) اینه که آقا بیخود جو گیر نباید شدن. خیلی چیزا هست که من نمیتونم به خوبی متوسط بقیه (یا حتی اکثریت بقیه) انجام بدم و چیزاییم هست که بقیه نمیتونن مثل من انجامشون بدن. اینجاست که میبینی اگه به صحبت استادت توجه نکنی (به هر دلیلی جاه طلبی - خنده - ایرانی پرستی - دوستات و ...) اونوقت تو یه احمق کاملی و صرفا حقت همین تحقیره . خیلی از دست خودم شاکیم بابت این قضیه. فقط خوبیش این بود که این یادآوری مهم توی این بازیای دوستانه رخ داد و نه تو یه موضوع جدی تر.

پی نوشت: من به هییچ وجه من الوجوه منکر این قضیه نمیشم که آدم باید چند بعدی رشد کنه. ولی نکته اینه که آقا وقتی تو یه چیزی اندازه مگسم استعداد نداری بیخود خودت رو ضایع نکن (یا نتیجش رو ببین).

پنجشنبه

گوشت و شیر

من سینااااا. هنوز خیلی آدم هست که باید هواشون کنم. آدمایی که به شکل سوسیسن. تقریبا بشریت از این گوشته. چقدر خوشمزه بود نه؟ چلک و اضافات کلیه مونده گوسفند رو با ادویه کاری و فلفل سیاه تو نتور میتفتوندیم و مینداختیم بالا و لذتی میبردیم معده محترم هم از خجالت قضیه در میومد . و صد البته الان که بزرگتر شدیم بیشتر میبریم و بیشتر میاد. حتی میتونه نقش نی رو هم بازی کنه این استاد. آدمیزاد گوشت خواره. آدمیزاد شیر خواره. من گوشت دوست دارم. من شیر دوست دارم.

چهارشنبه