شنبه

دو گروه کاملا متفاوت

من یه استاد راهنما دارم و یک کمک استاد راهنما. بهونه ای شد تا دو تا گروه رو با هم مقایسه کنم. گروه ماشین لرنینگ که کمک استادم توشه و گروه ریاضی کاریردی که استادم:

گروه یادگیری ماشین اینجا: فقط دو تا استاد داره (دو تا و نصفی بودن که اون نصفی از ترس سرما کوچ کرد به استنفورد). از اون دو تای باقی مونده یکیش که کمک استاد منه فرصت مطالعاتی گرفت و رفت یاهو که یه مقدار تحقیق کنه. کل گروه دو تا دانشجوی بیضین و دو تا دانشجوی مفرغ (و من و یک پسر ترک که حالا بهش میپردازم نصفمون یه جای دیگه هست). هر دو استاد گرامی به شدت مشکل مالی دارن چیزی به اسم پسا دکتری فعلا که نداریم. هر دو تاشون به شدت عاشق موضوع تدریسشون هستن (و حاضر نیستن مساله جدیدی به جز ادامه دادن همون موضوع تحقیق شروع کنن مگر در حد مشورت که آره فلانی تو فلان کنفرانس راجع به اینا حرف زد) . هر دو تاشون هم برای تدریس درس یادگیری ماشین از دانشگاه تقدیرنامه گرفتن.

گروه ریاضیات کاربردی (این گروه تو یه ساختمون دراز به اسم دانشکده ریاضی هست): سرپرست این گروه استاد منه . این استاد و خانمش با هم دیگه گروه رو میچرخونن. گروه هشت تا استاد اصلی داره و آدمای زیادی از برق و فایننس و کامپیوتر هم همراهیش میکنن. کاری که استادا تو این گروه بیشتر از تحقیق انجام میدن نوشتن درخواست پروژه و گرفتن پول مفید از اینور و اونور هستن و در مواقع بیکاری برای سرگرمی هم که شده به تحقیق میپردازن. موضوع تحقیق هم معمولا اینطوری تعیین میشه: اول نگاه میکنن ببینن الان چی موضوع داغه . بعد نگاه میکنن ببینن گروه چه نقاط قوتی (نسبت به دپارتمانهای مشابه) داره. بعدم انشایی مینویسن که ایول چه موضوع خفنی. ا راستی ما هم چقدر خفنیم ببینین قبلا چه شاخ قولایی شکوندیم. حالام شاخ اینو تو سه سال آینده میشکنیم اگه پول رو رد کنین بیاد. باید اقرار کرد که بیست سال مدیریت مرکز تحقیقات ای تی اند تی (اونم تو زمانی که در نبود گوگل و مایکروسافت و غیره یکه تاز عرصه مرکز تحقیقات صنعتی بوده) به اندازه کافی به این استاد و همسرش تجربه هدیه کرده که بدونن این انشا رو چطوری بنویسن.

بار اصلی تحقیقات در این مرکز به عهده همین دانشجوهای پسادکتری هست و بعدش هم ما دانشجو های دکتری. گروه ما (استاد من) هشت تا دانشجوی دکتری داره که من تنها کامپیوتری گروه هستم. دانشجو ها در انتخاب مساله هاشون معمولا آزاد هستن (به شرطی که ول نچرخن) و میتونن با هر کسی که دلشون خواست کار کنن. البته بدیهیه که چون پول تو زندگی آکادمیک خیلی چیز بی ارزشی نیست دانشجو ها سعی میکنن کارشون رو با گرنت های دریافتی منطبق کنن که این در نتیجه تشکیل یه دور با بازخور اکثرا مثبت میده.

بخش عمده تدریس دروس کارشناسی تو این گروه شبیه تدریس ریاضی یک و دو تو ایران هست و این وظیفه دانشجوست که بره و درسها رو یاد بگیره در نتیجه اکثر دانشجوهای کارشناسی احساس حماقت میکنن و از کیفیت آموزش ناراضین. دانشکده به جز از گروه خودش از دانشکده های دیگه هم برای پایان نامه کارشناسی دانشجوی میگیره.

اما نکته جالب و قابل توجه قضیه اینجاست که دپارتمان ریاضی کاربردی بخش قابل توجهی از پروژه ها (و در نتیجه پول های دریافتی) ش رو از پروژه های یادگیری ماشین تامین میکنه. به بیان دیگه با اینکه گروه یادگیری ماشین دانشکده در فقر (و نیمه فلاکت) مالی به سر میبره گروه ریاضیات کاربردی موفق به بردن مزایده های نسبتا زیادی در این زمینه میشه. نکته جالب تر اینه که هر از گاهی از طرف استادای ریاضی کاربردی به یادگیری ماشین پیشنهاد داده میشه که بیاین یک پروژه مشترک تعریف کنیم. هم به علم کمک کردیم (باید بگن از این حرفای قشنگ) هم آی پولش خوبه ها. و اکثرا جوابی که شنیده میشه اینه که : ای بابا این که مهلتش دو هفته دیگست نمیرسیم بابا! یا اینکه دانشجوهای گروه خودشون الان مشغول انجام تحقیقات هستن .

هدف از این نوشته صرفا مقایسه دو روش مختلف در هدایت گروههای تحقیقاتی بود. به هیچ وجه قصد نتیجه گیری ندارم فقط میخوام بگم مقایسه این دو تا روش توی سیستم مبتنی بر ارزش افزوده که در دانشگاههای آمریکا خیلی رایجه خودش میتونه حتی بیشتر از یک مساله پی اچ دی جالب و در عین حال تحقیق پذیر باشه.


دوشنبه

استراحت

من واقعا حس میکنم به یک استراحت موقت احتیاج دارم تا یه تجدید قوا بشه.سعی میکنم در یک اعتصاب مانند حد اقل برای یک هفته کار رو تعطیل کنم و به عیش و عشرت مطلق بپردازم. ببینیم چی میشه

شنبه

خاطره



همینطوری به سرم زد یه خاطره بنویسم از زمستون پارسال و سفر کوتاهم به کالیفرنیا. شهر برکلی شهر واقعا جالبیه که دیدنش خالی از لطف نیست. اما از شانس ما اون روزی که من رفتم از صبح تا شبش بارون میبارید مثل سک. بارونشم به طور تصادفی چند بار به دهن اینجانب رفت که به شدت عجیبی ترش بود. خلاصه ما از بدبختی و تا جایی که یادمه بیچتری و با صد تا پرس و جو خودمون رو به دانشکده رسوندیم. یادم میاد داشتم اتاقارو یکی یکی وجب میکردم که یهو دیدم رو در یه اتاقی یه کاریکاتور هست. یکی از کاریکاتور ها به شدت شبیه پادشاه فقید افغانستان (بابای ملت ) بود.کنجکاو شدم که ببینم اینجا اتاق کیه که یهو حس کردم یه نفر پشت سرم وایساده. و این حس کردن همان و دو متر بالا پریدنش همان . آره صاحاب عکس (بابای ملت) بود. پروفسور زاده خودمون. فقط میخوام یه چیز رو اینجا بگم برم جیم. من به عمرم فارسی زبون به جنتلمنی این آدم ندیدم.

پ.ن: ها ها! من فکر میکنم این خاطره رو قبل از اینکه ایشون این جایزش رو ببره نوشتم نه؟!