شنبه

انتظار

چند وقتیه حس میکنم احتیاج به استراحت دارم. هم از نظر جسمی باید این ضعف رو جبران کنم هم از نظر روحی ترجیح میدم یه مقداری سرم تو لاک خودم باشه. من بر میگردم. انشالله از سیاتل.

جمعه

لاتزیو



دیشب به طور اتفاقی در مکان همیشگی تلویزیون مفتی وجود داشت که بر خلاف هر شب که شر و ور (اخبار و فمیلی گای و سریال و این چیزا) میذاره پخش کامل فوتبال گذاشته بود. اونم چه فوتبالی رم - لاتزیو . زنده شدم! من به عینه دیدم که هنوزم همون طرفدار متعصب تیم لاتزیو هستم . خلاصه آقا سه یک بردیمشون. یاد سال هفتاد و نه که شب آخر یووه باخت و لاتزیو قهرمان شد. قهرمان کالچیو و قهرمان جام حذفی. باید اعتراف کنم که تقریبا اکثر بازیکنای فعلی تیم رو نمیشناسم. ولی هنوزم قشنگ بازی میکرد :-)

پنجشنبه

یوسف آباد -ضبط و فرهاد

سالای هشتاد و یک هشتاد و دو و هشتاد و سه که هنوز در عنفوان جوانی بودم هنوز تو خونه یوسف آباد بودیم یادم میاد اگه خیلی عصبانی میشدم کاری که از دستم بر نمیومد. تنها کاری که میکردم این بود که در اتاق رو قفل میکردم. ضبط رو رو حد اکثر میذاشتم و بعدش فرهاد (محمد- بوی عیدی - آوار - سقف- اشی مشی -رضا موتوری - زنجیری - جمعه - کوچه ها - آینه ها - هفته خاکستری - یه شب مهتاب). یه شب مهتاب که رسیده بود دیگه حال من خوب خوب بود. ولی واقعا الان حس میکنم شرمنده تمام همسایه هام بیشتر از اون خونواده که واقعا طفلکیا باید یه پسر تازه به دوران رسیده رو تحمل می کردن :-)

چهارشنبه

آفیس دو

من واقعا اعتراف میکنم که برای اولین بار دارم از آهنگ در گلستانه بدون هیچ واسطه ای لذت میبرم. من حتی بای این سرمای کوچکی که خوردم هیچ مشکلی ندارم. هیچ . هیچ. یک غروب ابری بهاری.  یه سر به آفیسم برگشتم. کسی اینجا نیست که بخوام راجع بهش حرفی بزنم. بهمن رفته کنفرانس و خونه خالیه (اینکه دیگه اوج لذائذ انسانیه). دیشب بالاخره حسین رو پایه جیم کردم. ترم چهار هم داره به آخرش میرسه و انبوه پروژه ها و کارها. خوشحالم که یه کار مشترک با هانی گودرزی برداشتیم برا یه درس. ولی خوب قائدتا تا این یک ماه و اندی تا قبل از سفر به شیکاگو و سیاتل حسابی این کارا وقتمون رو پرکنن. فقط به خودم قول دادم که تحت هیچ شرایطی روزی دو ساعت ورزش سنگین رو ترک نکنم. حالا ببینیم چی میشه.

شنبه

این سم نیا

ساعت چهار و دو دقیقه بامداده. من بعد از مدتها دوباره بیخوابی زده به سرم. با اینکه فردا یک هوا کار دارم. البته اینجا گویا این روزا روزای خوبیه! بازار بورس رو که بستن به خاطرش امروز. فکر نمیکنم استادای گرامیم تا دوشنبه بتونم پیدا کنم. هانی بعضا غر غر میکنه. حقم داره. اینجا شبه. مرغان اینجا کفر گویند. بهمن (بهترین همخونه ای اور) هم دیگه اسلایداش رو درست کرد و رفت خوابید. من میخوام بخوابم. من نمیتوانم. من تقلا میکنم. من به رختخواب میروم. من لیکن باز بر میخیزم. مگه شب قدره امشب؟ شاید نویدیست از یک سرماخردگی زودگذر. شایدم تازه اول بازیه. من باز به این تلاش مذبوحانه خود ادامه خواهم داد . و باز و باز و باز.

جمعه

فردا

فردا! اگر بیاید. که امیدوارم بیاید. دوباره باید به جبران امروز تندر را در حیاط سبز خانه بخوابانم. جوابی بیابم بر سوالات سرکشی که بیرحمانه خودم خانه ام حرفه ام و حتی شاید بخشی ولو کوچک از هویتم را به تازیانه میگیرند. فردا ! اگر بیاید بایدش امروزی بهتر از امروزه روز سازم . چه بسیارند اتفاقاتی که به سان بچه لاک پشت های دریا ندیده دنباله وار در این زندگی روز به روز می آیند و میروند بی آنکه دیده شوند. بی آنکه حتی فرصت شود پیغام هایشان را بخوانم و پاسخش پیشکش. آه سینای پر مدعای دیروزگان. شرط میبندم از ماوراء تصورت خارج است تعداد پیغام های رایانه ای را که بی پاسخ گذاشتم. فردا می آید و من همان کنم که دیروز کردم. و روزهای قبلش پی در پی . و البته امروز خیر.

چند دقیقه در آفیس.




ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه عصر. در آفیسم نشسته ام. میزم رو انبوهی از کاغذهای باطله و غیر باطله گرفته. یه آهنگ از مهستی گذاشتم تو گوشم که داره تدریجا مودم رو عوض میکنه. هم آفیسیم وانهو ی کره ای هم این بغل نشسته. یه مقدار پکره از اینکه تابستون جور نشد که بره مایکروسافت. رفته سلمونی ولی. منم دیروز رفتم سلمونی. لیوان چایی مونده ای از صبح روی میزمه. آخه حداقل تا مدتی انواع و اقسام قهوه جات رو ترک کرده ام. وانهو ولی رفت با یه لیوان برگشت. بوی موکا میاد. 

از سر کلاس ماشین لرنینگ برگشتیم. کلاس به بررسی کتاب جدید استاد درس می پردازه و در نتیجه یه کلاس بحث آزاده از بچه هایی با پیش زمینه های مختلف. به حق و انصاف که کلاس خیلی خوبیه . امروز من جلسه رو اداره میکردم که کمی خستم کرده. 

وانهو کماکان داره فکر میکنه. تصمیم میگیرم به حسین پیغام بدم که بریم یه چایی دیگه با هم بزنیم. اما گشادی مانع میشه. میبینم که ... هم آنه. ولی قرمزه. میرم به یکی دیگه پی ام میدم به جاش.  زیاد طول نمیکشه. عمر از این بغل رد میشه و میگه هی سینا واتس آپ. بعدشم آنا پاپ و چند تایی دیگه. تصمیم میگیرم پیاده برگردم خونه. وانهو داره یه سری سایت (مشکوک) کره ای رو نگاه میکنه. آی پاد رو روشن میکنم. یه سر به بالاترین میزنم. و دکمه publish post رو میزنم.