شنبه

سرگردان نگاه میکنم

من متاسفانه خیلی به این قضیه قبلا فکر نکرده بودم: از دوران راهنمایی کسی که بتونم بگم واقعا دوستم بود رو گمش کردم. شنیدم الان تو شریف خودمون ارشد کامپیوتر میخونه (درواقع بعد از اینکه من بیام خارج اومده شریف). از دبیرستان به تعداد انگشتان دستی برایم دوست مانده. اینجاست که تعریف دوست جدی تر میشه. تعریفی که من میخوام از دوستی اینجا ارایه بدم حتی با مرام خیلی فرق داره. یکی ممکنه مرام داشته باشه اگر یک کاری ازش بخوای هم برات انجام بده اما دوست به این معنایی که اینجا هست نباشه. یعنی اصولا طرف ترجیح میده زندگی خودش رو بکنه حالا یه موقع تفریح و رفع خستگی دور همی میشینن و به ریش دنیا هم میخندن.

از شریف تعدادی کمتر. قدریش تقضیر خودم بود و مقداریش تقصیر این حقیقت که آدمها که بزرگتر میشوند دوست دارند قالبهایی تهییه کنند و آدمها رو بر اساس این قالبهای اجباری طبقه بندی کنند. توی این سه سال پرینستون هم وضع به همین منواله. کلا کسانی که بتونم اونها رو دوست خودم و خودم رو دوست اونها بنامم از انگشتان دو دست تجاوز نمیکنه و نخواهد کرد. لحظه ای که آدم به این نکته پی میبره مسلما از لحظات شیرین زندگیش نخواهد بود. لا اقل خوبه که آدم دو دستش رو نگه داره که یهو تکدست نشه.