شنبه

زندگی شاید....

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند

آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست میدارم "

دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .

من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.


و بدین سان است که کسی میمیرد و کسی میماند. و بدین سان است که کسی میمیرد و کسی میماند. میتونی چشماتو ببندی و بوی زندگی رو تو این شعر حس کنی. تمام وجودت رو فرا بگیره. از مدتها پیش من همیشه به این فکر میکردم که لذت زندگی تو همین تلاششه . لحظه هایی که برای رسیدن به هدفها تلاش میکنی . لحظاتی که بعد از شکست از جات بلند میشی و لحظاتی که بعد از پیروزی ولو برای مدتی کوتاه با غرور به خودت نگاه میکنی و میتونی خودت رو ولو شده یه آبمیوه مهمون کنی. فقط همون وقتاست که میتونی برای یک مدت کوتاه چشمات رو ببندی و از بوی زندگی لذت ببری. همون زمانیه که چاپلین میگه خوشبختی فاصله بین دو تا بد بختیه!

گاهی وقتا وبلاگ خیلی چیز خوبیه. واقعا از تمام کسایی که اون مواقعی که میخواستم درش رو تخته کنم مخالفت کردن متشکرم. بعضی وقتا نوشتن تنها راه منظم کردن یک سری افکاره که دیوانه وار به مغزت هجوم میارن. گاهی وقتا فقط نوشتنه که آدم رو منظم میکنه. اینجا داره به یکسالگیش نزدیک میشه. این یکسال من با این وبلاگ زندگی کردم. چیزها یاد گرفتم و الان فکر میکنم که دوستش دارم. بهش ایمان دارم. وبلاگ من باعث میشه در خونه ذهن من باز باشه. وبلاگ من خونه ذهن منه.

۷ نظر:

  1. ایول سینا، خیلی بهم حال داد این نوشته ات... اون هم بعد از مدتها که وبلاگت رو نخونده بودم(گمش کرده بودم وسط این شلوغی)

    پاسخحذف
  2. خیییلیی با حالی :)

    ایول

    یک آگهی دیگه واسه بلاگت به زودی می دم ، هزینه رو بیار پایین مشتری شیم

    پاسخحذف
  3. باحالی از خودته! دستتم درد نکنه. فقط خداییش اون دفعه من اسم joey رو دیدم غافلگیر شدم خیلی اولش ;)

    پاسخحذف
  4. agha mohsen faghat porsant ma ro yadet nareh keh miam inja migam hajiaaaa
    HEY FELANI ZENDEGI SHAYAD HAMIN BASHAD

    پاسخحذف
  5. joey من کم کم داره نقشه دنیای شناخته شدم از عصر سومریان به عصر بابلیان میرسه. سعی میکنم به زودی اون نقشه رو بکشم :)

    پاسخحذف