سه‌شنبه

از قدیما

نکته‌ی اول: تو شریف که بودیم به سال چهارم که رسیدیم دیگه دست و دلم به درس نرفت که نرفت. تو اوج دوران اپلای و اینا زدم رفتم مدرسه درس دادن گردش و تفریح و یک کمی هم مردم آزاری (در حد کمش همیشه برام لذت بخش بوده نمیدونم چرا!).

اینجا در پرینستون هم به سال چهارم که رسیده‌ایم دیگه دل این دل اون دل سابق نیست. میدونم که میدونید چی دارم میگم.

نکته‌ی دوم: الان برای اولین بار رفتم به پستای اولیه‌ی این وبلاگ سر زدم! پستایی که تو ایران بودم و نزدیک رفتن. پستایی که وای چقدر بچه بودم!!‌:دی

"یه درس هوش با رامین داشتم که 25 از 20 شدم .اگه خدا یاری کنه و برم پرینستون باید همین درس رو اونجا بگیرم با یه استادی که میگن خیلی خفنه! و خیلی مودب !!"

خدا یاری کرد! رفتم پرینستون! درس رو گرفتم! درسه رو تی‌ای اش هم شدم! کجایی خیاااام؟؟؟؟؟

نکته‌ی سوم: بعضيا دوست دارن شبيه به ديگران باشن، بعضي هام دوست دارن تنها باشن. بعضيا سعي مي كنن خودشون رو به گروه ها بچسبونن و روي شباهتاشون با ديگران تاكيد كنن و هي بگن ما فلاني ها اينطوري ايم، ما فلاني ها اونطوري ايم، بعضيام حاضرن براي منحصر به فرد بودن، تمام كسايي كه شبيه به خودشون هستن رو يه جوري از بين ببرن




پنجشنبه

قدری فکر کنیم

پدر تو شجاع است نه برای اینکه نامه ای نوشته یا در زندان اعتصاب کرده ویا حرفهایی می زند که این روزها خیلی ها میزنند، او یک اسطوره شجاعت است چون جایی که به بن بست باورهایش رسید جایی که دید دیگر نمی توان با مصلحت اندیشی و رویای شیرین به راه ادامه داد دست به یک عصیان عظیم زد. اعتراف کرد به اشتباهاتش و شکست تمام آن باورها را. این قدر جرات و جسارت داشت که از تمامی خانواده و تک تک دوستان و مردمان جامعه اش عذر بخواهد و تاوان این عصیان بزرگ را بدهد. او خود را شکست و با دل های مردمان آزاده زمانش همگام شد. این جرات را خیلی ها ندارند. اینکه اعترافی چنین سنگین را در حضور تمامی مردمان جامعه خویش آشکار کنند.

دروغ چرا؟ این رو که خوندم مو به تنم سیخ شد. پیش خودم دارم فکر میکنم که آقا سینا به کجا داری می‌ری؟ آهای مردم به کجا داریم میریم؟

چهارشنبه

پی‌اچ‌دی

آقا این پست تقریبا شخصیه!

یکی از چیزایی که ملت شیر میکنند زیاد در مورد پی‌اچ‌دی هست. من زیاد در سالهای قبل باهاش سمپاتی نداشتم (مثلا اینکه سال اول بخوام جایزه تورینگ بگیرم و ...) اما الان سال چهارم هستم و
Fourth year of PhD:

* I want to finish PhD!
* My industry-friends have two children by now. When will I get married?

پی نوشت: تقریبا خوابم برده بود که یهو طلبید که بیام بعد از فکر کنم دو سال این آهنگ محسن نامجو رو گوش کنم. یادمه یه زمانی خیلی دوستش داشتم. امروز حدود چهار ساعت تو ویکی‌پیدیا راجع به نخست وزیرا و رییس مجلسای عهد قاجار و پهلوی میخوندم. انصافا تاریخ معاصر خیلی جالبتر از اون چرندیاتیه که تو کتابای درسی به خوردمون میدادن مخصوصا اگه سعی کنید زندگی هر کی رو که میخونید خودتون رو جای اون بذارید

دفتر ایرانی

سومین سفر من به شهر واشنگتن سفری یکروزه بود که مدت زمان رفت و برگشتش بیش از دو برابر زمان حضور در شهر طول کشید. دی سی رو از بسیاری جهات شبیه تهران میدانم. البته شبیه به ونک به بالا وگرنه که انقلاب به پایین فقط نیویورکه و بس. درون شهر در محله‌ای که اکثر سفارت خونه ها‌ قرار دارند پاساژی هست و درون این پاساژ اتاق نسبتا کوچکی که دفتر حفاظت منافع نام داره.

به علت ازدیاد کارها مجبور شدم از ایستگاه قطار تا دفترحفاظت رو تاکسی بگیرم. راننده میگفت از اتوبان میرم که ترافیک نباشه. بعدش کم کم دیدم به محوطه‌ی دیدنی شهر رسیدیم با کاخ سفید و کنگره و هرم فراماسونها و هتلهای واترگیت و کلی یادبود جنگ کره و ویتنام و بنای درحال ساخت مارتین لوترکینگ و امثالهم. کمی گذشت راننده ازم پرسید کجایی هستی گفتم ایرانی بعد دیدم طرف از اهالی افغانستانه. کلی فارسی صحبت کردیم و من طبق معمول از شنیدن لهجه افغانی لذت بردم. اینجور افغانی‌ای تا به حال ندیده بودم. بعد از فروپاشی دولت ظاهرشاه از کشورش به امریکا اومده بود. گفتم نیمخوای برگردی الان؟ گفت دو بار رفتم ولی آدما فرق کرده‌اند فرهنگ طی حکومت کمونیستها و طالبان عوض شده و حتی جمعیت زیادی به شهرشون اومدن که پاکستانی هستن. کلی از فردین و بهروز وثوقی و گوگوش و هایده تعریف کرد و امثالهم. موقع پیاده شدن هم گفت به راننده برگشتی بگو که از اتوبان بیاردت.

این دفتر از این جهت به ایران شبیهه که توش تلویزیون برنامه های حکومتی رو پخش میکنه. اما از هیچ جهت دیگه نه شباهتی به اون فضای خشک حکومتی ایران داره و نه حتی کوچکترین شباهتی به ادارات بوروکراتیکی که رفتارشون مستقل از نوع حکومت سادیستیه. دفتر به شدت منظم هست. کارمنداش به طرز باورنکردنی خوش برخورد و کار راه انداز. کلا فقط بگم که تو این سه باری که به دفتر رفته ام چیزی دیدم که نظیرش توی ایران حتی قابل تصور نیست.

برگشتنی یه راننده سیاه چقر به طورمون خورد (یا بیلعکس). خیلی بد میروند (خیلی). یه نکته‌ی جالبم اینکه از وقتی که از ایران اومدم این اولین باری بود که برای گرفتن تاکسی به خیابون میرفتم و دست تکون میدادم. همیشه همه جا تاکسی ها جا داشتن و صف. اما نکته‌ی جالب این بود که یادم رفت به طرف بگم از اتوبان بره و موقع پیاده شدن متوجه شدم که کرایم شش دلار کمتر شده.

خلاصه سفری بود که به خاطر حجم زیاد کاری به سرعت انجام شد و رفت پی کارش.

غر: آقا من اینجا میخوام به سبک دوستان یک غر هم بزنم. یکی از بچه ها بود این همیشه بیزیه. بهش یه بار گفتم اینطوری که نمیشه من نمیفهمم تو کی واقعا کار داری کی الکیه وقتی دارم پی ام میدم. گفت خوب هر موقع کار مهمی داشتی بیا بگو اشکال نداره. من همونجا و همینجا اعلام کردم و می‌کنم که همچین کسی برای همیشه از لیست دوستای من خط خورد و رفت پی کارش.


سه‌شنبه

تقدیرنامه

بعضی آدما کلا پایه هستن. وقتی ازشون یه چیزی میخوای آخ و اوخ و آه و ناله نمیکنن. اینجور آدما معمولا آدمای چند بعدی ای هستن آدمای وسواسی ای هم نیستند و شدیدا توسط اینجانب تقدیر میشوند.

دوشنبه

فقط برای ثبت در تاریخ

امروز روز مهمی برای من بود. اثرش رو شاید آیندگان بهتر دریابند.

پنجشنبه

قلم را آن زبان نبود که وصف حال گوید باز

همخونه‌ی جدید ما بالاخره ساقی شد. یعنی کار پیدا کرد و میتونه حالا دنبال شماره ملی و گواهینامه و اینا بگرده. یک مقداری از دست من شاکیه چون کلا همدیگه رو فقط آخر هفته ها میبینیم (اون ده میخوابه شش پا میشه من دو تازه میام خونه یازده پا میشم).

قراره دوباره فردا به سفر تازه‌ای برم. کلا نمیدونم چه حکمتیه که من هالووین هارو نباید در پرینستون باشم. سفرهای کاری هرچند که پولشون برای آدم پرداخت میشه زیاد دلچسب نیستن. همش تنبلی درست نکردن اسلایدها تا ثانیه‌ی آخر و تمرین نکردنشون سفر رو به آدم .... بگذریم. دلم یه جورایی برای اون سفر اولم به میشیگان تنگ شده و برای آدمایی که تقریبا از اون موقع تاحالا ازشون خبر ندارم.

این سفر بیشتر برای اینه که بعد از دو ماه با استادم (که الان دیگه شده دین (ترجمه‌ی فارسی دین رو واقعا نمیدونم. تو دیکشنری نوشته ناظم یا مدیر ولی این نه ناظمه نه مدیر!) دانشکده‌ی علوم طبیعی دانشگاه دوک) ملاقات داشته باشم. دوری از استادم مثل دوری از خونواده است دو روز اول حس میکنی که آخیش دیگه راحت شدی ولی بعدشه که کم کم حالیت میشه چی تو پاچت رفته.

کلا این رابطه‌ی عشق و نفرت خیلی خوره هست نمیذاره بفهمی چه غلطی داری میکنی.

دوشنبه

خط سوم


نه یا ده سال پیش بود. دقیقا یادم نیست کی. ولی یک شبی بود که تیم ملی ایران بازی حساسی رو باخته بود و بازی دیگری رو در پیش رو داشت. در همون زمان گویا خواننده‌ای هم به جهت تبلیغ کنسرتش به یکی از این کانالهای تلویزیونی (فکر کنم حمید شب خیز) اومده بود و در نتیجه در یک لحظه فرامز اصلانی و علی دایی (دومی از راه دور) مهمان برنامه بودند.

فرامرز خواننده‌ای به نظر میرسید که از قماش این خواننده‌های کاباره‌ای نبود ولی از اون خواننده‌های سنتی هم نبود. چیز جدیدی به نظر میرسید. وقتی آهنگ اگه یه روزش رو گذاشت خیلی خوب بود. کاری کرد که فرداش که اتفاقا پنجشنبه هم بود و مدرسه تعطیل من راه افتاده بودم یکی یکی مغازه هاو دورگردهای میدون انقلاب رو گشتن که آلبوم اگه یه روز فرامز اصلانی دارید آیا؟

چندی گذشت. آهنگای فرامرز کم کم در رادیو پخش میشد و پوستر هاش در انقلاب دست به دست. دیگه اینطور نبود که آلبوم هاش تو ایران ستاره‌ی سهیل باشه و در سی‌دی های پانصد تومانی تمام آهنگها (بخوانید تمام حاصل عمر کاری) آقای خواننده به همراه چندین خواننده‌ی دیگر به فروش میرسید و ما خوشحال از اینکه ببین چه آروم آروم داره تو کشور انقلاب میشه!

بازم گذشت. و ما به این سوی آبها رسیدیم. هر کسی که مهاجرت رو تجربه کرده باشه لمس کرده دوران غربت زدگی و دلتنگی هایی رو که چندین ماه بعد از ورود به کشور جدید شروع میشه. دورانی که انسان به گذشته برمیگرده و از خودش (شاید بعد از مدتها) میپرسه من کی هستم؟ دو تا آهنگ رو از این دوران به طور کامل به خاطر دارم. آهنگ سنگ خارای مرضیه و آهنگ سحرباباد فرامرز. آهنگهایی که شبها تا صبح مدام تکرار میشد و من به همراهشان سعی به حل مساله های رمزنگاری و کوانتوم میکردم . آهنگهایی که حتی تازمان آزمون جامع دکتری در ترم سه هم همراهان خوبی بودند.

و دیشب استادی که باید گفت در این نه یا ده سال مقداری پیر شده بود. خوبی آدما (و مخصوصا خواننده ها) اینه که وقتی سنشون میره بالا تر معمولا بیشتر برای دل خودشون کار میکنند تا برای خوش آیند شنونده ها. دیشب هم شب خوبی بود. چند تا آهنگ بود که من تا به حال نشنیده بودم مثل این یکی که خیلی قشنگه. آخر کار وقتی که رفتیم با آقای اصلانی عکس یادگاری بگیریم وقتی که همگی با هم به دوربین نگاه میکردیم به طور ناخودآگاه یاد همون نه یا ده سال پیش افتادم که فرامرز رو تو تلویزیون دیده بودم. به نظرم اون فرامرز موجودی ابسترکت (نمیخوام از واژه‌ی مجرد استفاده کنم اینجا) اومد و این فرامرز انسانی واقعی. به این فکر کردم که توی این ده سال چقدر چیز ها بودند که برای من مجرد (و پرورده‌ی ذهن) بودند و الآن حقیقی تر شده اند. واقعا نمیدونم گرفتین اون چیزی رو که میخواستم بگم تو این پست یا نه. امیدوارم که جوابش مثبت بوده باشه.

سه‌شنبه

این یک پست سیاسی نیست

ببینید من امروز میخوام راجع به یه مطلب مهمی اینجا بنویسم. این دوستان سیاست زده‌ی جوگیر ما توی داستان این آقای علیرضای افتخاری دیگه گندش رو در آوردن. یعنی من رو ببخشیدا ولی دوستان ببینید: این یارو به هر دلیلی رفت پاچه خاری اون محمود رو کرد خوب اگه واقعا ادعامونه خوب نواراش رو نمیخریم دیگه این بازیا چیه؟ اون بوش مگه نیست؟ این همه طرفدار داره با تقلبم اومد سرکار- دنیارم که به گند کشید حرفم بلد نبود بزنه مثل آدم قیافش هم کپیه عنتر بود. حالا اینجا مردم و دانشجوها هرروز دارن برا آرنولد نامه مینویسن که ای خیانت کار ننگت باد؟؟؟ ببینید لطفا نگید ندارو کشتن و تمام اعضای مشارکت و غیره رو زندانی کردن و غیره. قوه‌ی قضاییه و نیروی انتظامی مستقیما زیر نظر یک شخص دیگه ‌ایه اگرم یک کم از اوضاع ایران اطلاع داشته باشین این آقای محمود یه دنده‌ میونش با اونام (مثل تقریبا با همه‌ی بقیه‌ی آدما) شکرابه. این آقای افتخاری مثل همه‌ی ماها حق داره از هرکسی دلش خواست حمایت کنه و ما هم حق داریم با تحریم آثارش جوابش رو بدیم. فقط در همین حد! بفهمید لطفا.


شنبه

آخه اینا چه الگوریتمی میزنن؟

امشب رفته بودم اخوان گوش بدم تو یوتیوب. تو لینکای مرتبطش این بود. خیلی دلم گرفت یهو :((

جمعه

پرینستون چی داره؟

ببینید من میخوام همینجا یک اعتراف صادقانه بکنم. اگه فکر میکنید این نوشته یه جور نرد بازی و این قبیل چیزاست همین الآن اینجا رو ترک کنید!

تو این سه سال و اندی که از اومدن من به پرینستون میگذره چیزی که زندگی دور از خانواده‌ي اینجا رو با تمام خوب و بدش قابل تحمل و حتی قابل علاقه کرده نبود فیلتر و سانسور و آزادی سرک کشیدن به هرجا که بخوام نیست. استقلال مالی و حقوق (کمی بهتر از بخور نمیر به مقیاس آمریکا) و استقلال تصمیم و فکر هم نیست. بار و دیسکو و از این قبیل چیزام نیست (که چقدر زود مزشون رو از دست میدن و تکراری میشن). جذابیت اینجا برای من (به استثنای اول اوایل) هیچکدوم از این موارد فوق نبود.

نکته‌ی جالب تو همین دوره‌ی دکترا بود. تو اینکه ما توی یه جنگ پنهان با دانشگاههای دیگه بودیم . جنگ برای state-of-the-art شدن. برای بهترین در دنیا شدن (ولو تو همین مساله‌ی محدود خودمون). این دوره‌ی دکترا مثل بازیای سری آ‌ی ایتالیا. البته بدیش اینه که مخصوصا وقتی ملت سنشون زیاد میشه (که تو پرینستون اکثر کسایی که من باهاشون سر و کار داشتم حداقل چندین سال از من بزرگتر بودن) دیگه تحقیق و تدریس براشون کار میشه و منبع کسب درآمد و رفع تکلیف. کار کردن با اون آدما سخت و کم لذته. اما آدمایی هم هستند که کارشون رو دوست دارند. روحیه‌ی جوونی دارند و مدیریت و کار تیمی رو هم خوب بلدند. کار کردن با این آدما و یاد گرفتن و تمرین کردن با اونا اون چیزی بود که این چند سال رو لذت بخش کرده.

کلا حرفم اینه که خیلی نمیشه رو جاذبه های رنگارنگ این کشور حساب باز کرد. اون چیزی که برا آدم میمونه اون (معدود) آدماییه که برای چندین و چند سال همسنگر های تو هستند وچه در زمان فتح غنیمتها و چه در زمان شکست تنها با تو هستند. تعدادشون خیلی کمه ولی بودنشون واقعا غنیمته!

چهارشنبه

هوالقاضی

اینو امروز یکی تو بالاترین گذاشته بود

از شیطان پوزش می‌طلبیم٬ نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرف داستان را شنیده‌ایم؛چون تمام کتابها را خدایان نوشته است.“ ساموئل باتلرا

حرف عمیقیه.

یکشنبه

بشکن

آقا ما هنوز بعد چهار سال حکمت این یکیو نگرفتیم. من یه هم آفیسی روس دارم. این تمام وقت عمرش تو آفیس نشسته داره کار میکنه (از حق نگذریم یه دلیلش اینه که خونش دوره). اما هر از گاهی برا خودش شروع میکنه بشکن زدن. یه پسر ویتنامی تو اتاق کناریه اونم هر وقت صدای راه رفتنش میاد در حال بشکن زدنه. این حسینم (حد اقل تا قبل از انتخابات) هر از گاهی رندم شروع میکرد به بشکن زدن. من واقعا سر از این یه موضوع در نیاوردم. اگه بحث شیرین کاریه خوب به ماهم بگین. منم میتونم پاهامو صدوهشتاد درجه بچرخونم و باهاش بدوم!

چهارشنبه

درد متناوب

میدونین چرا من جدیدا اینقدر دیر به دیر اینجا رو آپدیت میکنم. چون صرفا باید یه حس خیلی خاصی باشه که خودم رو به این وبلاگ چندین ساله برسونه. این حس هم جدیدا دیر به دیر میاد ولی وقتی میاد دیگه میادش خودش. الانم یکی از همون زماناست که من رو واداشت پاشم بکوبم برم لپ تاپم رو بیارم که این لینک رو اینجا بذارم. احتمالا دوباره چند ساعت دیگه این حس میره و شما من رو یکی دو هفته‌ی دیگه میبینین.

سه‌شنبه

گیلبرت

من از قدیما آهنگای نایت‌ویش رو دوست داشتم. امشب که به طور اتفاقی تو یوتیوب داشتم تو آهنگاش چرخ میزدم به یه ویدیو‌ی عجیب رسیدم. چقدر تصاویرش آشنا بود! یه مقدار گذشت تا درست و حسابی یادم اومد داستان از چه قرار بود.این بابا همون بود که ما بهش میگفتیم "رابرت استرانگ". یادم نیست چند سال پیش ولی یادمه که اون موقع جزو (معدود) چیزایی بود که همیشه دنبال میکردم. مخصوصا پسر موقرمزی گیلبرت نام که من به مراتب بیشتر از خود رابرت دوستش داشتم.

اصلا یادم نمیومد و نمیاد آخر داستان چی شد. از کل این داستان فقط گیلبرتشه که یادم مونده. داستانهای زیادی هستند که تقریبا چیزی ازشون یادم نمونده به جز گیلبرتهاشون. چقدر خوب بود اگه شرلوک هلمز در تعقیب موریارتی تموم میشد. چقدر خوب بود اگه گیلبرت اینجا تموم میشد.

شنبه

لازمه‌ی پرواز

اولین بار به طور اتفاقی توی یک پرواز به شیکاگو کشفش کردم. از اون زمان به بعد این آهنگ شد آهنگ هر لحظه و هر جای پروازهای من. صندلی رو کنار پنجره میگیرم و آی پاد رو میزدم که مدام این آهنگ رو تکرار کنه و وای که چه حالی میده. وای چه حالی میده اگه طلوع یا غروب آفتاب باشه و آسمون قرمز مایل به نارنجی.

فیلم امیلی رو بالاخره امروز دیدم. فیلم قشنگی بود. شاید تو ایران اگه میدیدمش میگفتم این مزخرفات چیه دلمون رو باهاش خوش کنیم (آخه اون دوره دوره ی جبر جغرافیایی بود) سالای قبلم اگه اینجا میدیدمش احتمالا حسرت این رو میخوردم که نمیتونم پاریس رو از نزدیک ببینم ولی الان بعد از ورود به سال چهارم زندگی در کشور ویالات متحده نظر متفاوتی دارم. فیلمش قشنگ بود بقیه ساندترک هاشم خوب بودن.

هفته ی دیگه احتمالا یه سفر باید برم سیاتل. باید حواسم باشه چند تا چیز رو فراموش نکنم و یکیش همین شارژ کردن آی پاده.

یکشنبه

بی تا


مجموعه ی فیلم های فارسی در مجموع کارنامه ی درخشانی از دید من نداره. اما در همون زمانها چندین فیلم بودند که به طرز عجیبی عالی از آب در اومدن (و نمیشه اونا رو فیلم فارسی نامید). مثالای معروفش گوزنها و داش آکل کیمیایی است و رگبار بیضایی و (کمی تا قسمتی) گاو مهرجویی. اما در این بین فیلمی وجود داره که به نظر من در رده فیلمهای اعتراضی (اکثرا سیاسی) بالا قرار نمیگیره. فیلمیه کاملا اجتماعی که اگر چه داستان نسبتا اغراق آمیز و غیر طبیعی ای داره اما به شدت فیلم ارزشمند و ماندگاری به حساب میاد. اسم این فیلم بی تا هست.

اگه خواستین این رو بخونین


پنجشنبه

زندگی جریان دارد

درست همین روزی که ممد همخونه ایم از دکتراش دفاع کرد و به پایان دوره ی (به نظر من) عجیب پی اچ دی رسید یک تعداد از دوستان قدیمی ایران رو به قصد شروع همین دوره ی (به نظر من خیلی) عجیب ترک کردند. دوره ی پی اچ دی (و کلا تحصیل در خارج) مسلما بهترین دوران زندگی لزوما نیست اما قطعا یکتا ترین دوره ی (ایشالا) کوتاه مدت زندگی آدمی زادیه.

زندگی ما هم کماکان به لطف تمامی دوستان به آرامی در حال گردش هست. بعضی وقتا فشار کار زیاد میشه اینجا کمتر مینویسم بعضی وقتام بیلعکس. در کل برام عجیبه آدمهایی که هر روز بخش اعظم زندگیم (چه حقیقی چه مجازی) رو با اونا میگذرونم در حالیکه دو سال پیش حتی نمیشناختمشون. اگه یه حرف درست از این فیزیکیا در اومده باشه اینه: زمان پدیده ای نسبی هست و قابل کش و قوس.

همینجا از فرصت و تریبون استفاده میکنم و دست اسکایپ و امثالهم رو به گرمی میبوسم

یکشنبه

گروهی از آدمای احمق

توضیح بیشتر: (روی سخنم به دیواره)

آدمهای احمق گروههای مختلفی دارند. به نظر من یکی از خصلت های نکوهیده ی انسانها تظاهر است. در مورد تظاهری که به چاپلوسی و بوسیدن دست قدرت و سیاست هست بسیار نوشته اند و بسیار میدانیم اما الان نکته ی این پست نوع دیگری از تظاهر هست در زندگی روزمره ی خود ما. اینکه دیگران رو خر فرض کنیم و با اینکه یک چیز در سر داشته باشیم طوری وانمود کنیم که مقصودمان چیز دیگریه (همون شارلاتان بازی). تحملش برای من خیلی سخته و اگر قراره با من سر و کار داشته باشید لطفا از این کارها نکنید چون اولا من توی این زمینه تاحدی باهوش و بیشتر از اون به مراتب خوش شانس هستم و دوما درسته که درحال حاضر اصلا وقتی ندارم که تلف این مسایل احمقانه بکنم اما میتونین ببینین که طرز برخورد سینا چقدر میتونه به سرعت از این رو به اونرو بشه.

پی نوشت: استاد راهنمای دکترای من یک انسان انگلیسی سیاست مداره. توی این مدت پی اچ دی بیشتر از تحقیقات ازش همین اصول سیاست دار بودن رو یاد گرفتم. اینکه چطور آدم میتونه از منافع کوتاه مدتش چشم برداره و یا حتی اونا رو قربانی کنه تا به هدفهای بلندتری برسه. و چطور آدم میتونه با سیاست گلیمش رو از دست عناصر خارجی بکشه بیرون به طوری که اون عناصر حتی نفهمند که از کجا خوردند.


شکوفه ی خاطرات

صحنه ی اول: نوار کاستی رنگ و رو رفته و بدون جلد. یه سری آهنگ قدیمی توشه. ده دقیقه ی اول نوار پاک شده اما بعدش کم کم صدا واضح تر میشه: "گل بریزین رو عروس و دوماد ..." آهنگ عروسیه . مادرم این آهنگ رو خیلی دوست داره.ظاهرا آهنگ اصلی شب عروسی خودشون همین بوده.

صحنه ی دوم: جان مریم. این اونقدر ناراحت کننده هست که حاضر نیستم دوباره درباره اش بنویسم (یه بار اون اوایل راجع بهش نوشته بودم)

صحنه ی سوم: خواهران غریب (با تصرف و تلخیص)

صحنه ی چهارم: گویا آقای نوری دوباره مجوز گرفته اند! کیوان یه نوار بهم میده که توش آهنگا تجدید اجرا شده اند و بیشتر از اینکه گذشت ایام کیفیت کار رو پایین آورده باشه تجربه است که کیفیت کار رو بالا برده. مخصوصا گلچهره و مرغک زیبا رو تقریبا هر شب گوش میدادم . حدودا بعد از انتخاب دور دوم خاتمی بود و ما پسر بچه های سوم دبیرستانی احساس میکردیم که نه تنها دنیا داره کم کم وجود ما بچه ها رو به رسمیت میشناسه بلکه انگار همه چیز هم در حال نو شده.

صحنه ی پنجم: امان از ماهواره. سریال مرادبرقی و آهنگ تیتراژش

صحنه ی ششم: کنسرت آقای محمد نوری. هنوز که هنوزه شیرینی اون شب اصلا از ذهنم محو نشده. اجرای زنده ی تمام این آهنگا و البته انصافا کیفیت کار خفن بود.

صحنه ی هفتم: سال اول دانشگاه. سلیقه ی موسیقایی من کاملا فرق کرده و فقط فرهاد و فریدون فروغی و مازیار میتونم گوش کنم. تابستون شده و من در حال تعلیم رانندگی هستم. جناب معلم موجود بسیار عجیبی بود. آقای شاملو! اهل شمال و بسیار خوش صحبت. هنوز که هنوزه نمیدونم حرفاش خالی بندی محض بود یا جدی ولی خوب اهمیتی هم نداره. خودش همیشه آهنگای نوری رو دوست داشت و من فرهاد رو (و البته آهنگ خرچنگای مرداب حبیب رو). نوارا رو نوبتی میذاشتیم. میگفت اول انقلاب قاطی انقلابیا بوده و بعدا بریده ازشون (و البته یه بارم گفت که به خاطر کارش دیدارش به فریدون فروغی افتاده که شرح اون بماند برای جایی دیگر)

صحنه ی هشتم: چهره های ماندگار. آهنگی که هنوز که هنوزه من رو ساعتها به فکر میبره. فکر به چیزایی مرتبط به پست قبلی همین وبلاگ.

صحنه ی نهم: لالایی برای امشب . این رو تا حالا نشنیده بودم. رنگ و بوی متفاوتی داره.

محمد نوری کسی بود که عمر شرافتمندانه ای داشت. میتونست جزوی از سیستم باشه (چه این سیستم چه اون سیستم) ولی شخصیت خودش رو حفظ کرد. اطمینان دارم که صحنه ی نهم آخرین صحنه ی محمد نوری نخواهد بود و به نظر من تعریف زنده بودن همین توانایی خلق شکوفه ی خاطرات جدیده.

شنبه

نوبرشو آوردیم

الان تقریبا سه سال از ورود من به دنیایی جدید میگذره. اما این سه سال کسب تجربه در پرینستون و مایکروسافت و ای تی تی بیشتر از اینکه به من کمک کرده باشه در جواب دادن به این سوال که من چی میخوام بیشتر برام روشن کرده که من چی نمیخوام:

نکته اول: شباهت غریبی این کشور با ایران داره: تا وقتی که توی سیستم پاتو از گلیم خودت فراتر نذاری از تمامی امکاناتی که سیستم برای تو تعریف میکنه بهره مندی. به علاوه اگر اونطوری مه سیستم میخواد رفتار کنی و احمق هم نباشی میتونی خیلی سریع پله های قدرت و ثروت رو طی کنی و هیچ محدودیتی هم وجود نداره. اما اگه یه ذره بخوای آدم باشی و مستقل فکر کنی سیستم به سرعت هر چه تمام تر در جهت حذف و یا جایگزینی بر میاد.

نکته دوم: زندگی با انواع دانشمندان و متخصصها و امثالهم در اینجا فرصت گرانقدری بود برای درک این نکته که بابا اینام انسانن مثل بقیه آدما. اما آدمایی که در کار مورد تخصصشون حرفه ای شده اند. به مرور زمان کم کم یاد گرفتیم که آقاجون لازم نیست دکترحسابی همون نلسون ماندلا باشه و همون مادام ترزا یا ابوذرغفاری.

نکته دوم: ادامه ی همون نکته ی بالا اینکه سیستم اینجا به قدری رقابتی و پر استرس هست که اکثریت غریب به اتفاق این متخصصین و دانشمندان اصلا نمیفهمند چطوری عمرشون گذشت. سی سال به سرعت باد میگذره و آخرسر وقتی به عقب نگاه میکنی هیچ چیزی جز مجموعه ی اختراعات نمی بینی. غم انگیزتر اینکه هر از گاهی هم سیستم با جوایزی دهن پر کن مثل تریاک به تسکین موقت این درد مزمن استرس میپردازه. جوایزی که صرفا سطح انتظار از آدم رو افزایش میده. آدم تا اخر عمرش در حال رقابت کردن با خودشه.

نکته سوم: در اینجا هر شخص دارای هویتی مجزاست و البته وجود دارند اشیایی (ولو مجازی) که دقیقا به اندازه ی اشخاص هویت دارند. بذار ساده ترش کنم: در اینجا جامعه به طبقات متعددی تقسیم میشود که اعضای این طبقه ها (مخصوصا طبقات بالا تر) فقط انسانها نیستند. منافع اشخاص حقوقی در خیلی از مواقع حتی از جان خیلی اشخاص حقیقی برای سیستم مهم تره .

نکته چهارم: در اینجا تکنولوژی هست ارزونم هست زیادم هست. اما آقاجون رو راست نیستن دیگه. شرکتهای عرضه کننده محدود و البته بزرگ هستن و در توافق هایی نانوشته و یا نوشته با هم دیگه مصرف کننده رو مجبور میکنند که چیزهایی رو بخواد که کارمندای بخش بازاریابی تعریف کرده اند. تا جایی که جا داشته باشند با خرجهای جانبی مشتری رو میچاپند. مشتری بیچاره ای که اونچنان گرفتار کار پر استرس خودش شده که حتی وقت نمیکنه این خرجها رو پیگیری بکنه. و درنتیجه تو همون کار پر استرس خودش باید بیشتر و با استرس بیشتر کار کنه تا اینا رو جبران کنه.

نکته پنجم: امیدوارم اینجا رو نخونن. ولی ایرانیای نسل قبلی و نسل قبلیش آینه ی خیلی خوبی از آینده ی ما هستن. تو خود حدیث مفصل رو دیگه برو بخون.

نکته ششم: از همه ی اینا که بگذریم اون چیزی که تا ته آدم رو میسوزونه این ادعاست که گوش فلک رو کر کرده. دموکراسی آزادی بیان حقوق بشر. وای چقدر لطیف!

سه‌شنبه

چهارشنبه

Glasses and Teeth

It's 1:44 AM here in FlorhamPark and I finally ran the LinkedLDA code. I'm soooooooo nerd

جمعه

شیر و شتر

فرض کنید شما یک محقق هسته ای رو میدزدید (یا خودش با میل خودش میاد پیش شما) و بعد شما ازش هر چی اطلاعات هسته ای داره میکشید بیرون (حالا چه با ده ملیون دلار که بقیه هم تشویق بشن بیان چه با شکنجه از نوع ضد ابطحیش) بعدش این آقا (یا خانم) دیگه کلا براتون مهره ی سوخته میشه. حالا میخواین چی کارش کنین؟
۱) بکشیدش: در این صورت هیچ چیز عایدتون نمیشه جز اینکه دیگه محقق هسته ای ای غلط بکنه بیاد طرف شما
۲) ولش کنین تو کشورتون ول ول بچرخه؟ ولی متاسفانه طرف زن و بچه داره که چپ و راست فیلمشون داره میاد تو تلویزیون.
۳) شما یادتون می افته که تو زمینه ی مخابرات از اون کشور دوستتون جلوترین. پس چه خوبه یکی از محصولات جدید آزمایشگاه ارتشتون رو امتحان کنین (ارتشی که سالی خداچوق خرج شکم یک یک کارمنداش میکنید باید بالاخره به یه دردی بخوره). چه خوبه یه دستگاه شنود و کنترل توی اون دوستتون کار بذارید و برش گردونین اون جایی که بوده تا ببینید چه توضیحی داره برای مسوولین بده.
الف) ولی همینجوری اگه ولش کنین برگرده که پاش به زمین گرم نرسیده اعدام به جرم خیانت رو شاخشه (حالا شاید یکم کمتر)
ب) پس باید یه کاری کنید که معروف بشه. یه جورایی قهرمان بشه اونطوری احتمالا در امانه
ج ) شما یادتون می افته که کشور مقصد سرزمین هزار و یک شبه . دولتشم عشق ژانگولر بازیه و حتی با فوتوشاپ موشک هوا میکنه
۴) در نتیجه شما یک کاری میکنید که این دوست عزیزمون و دولت متبوعش فکر کنن شاهکار کردن
۵) برای اینکه یک مقدار حریف رو جری تر کنید قبل از شروع عملیات یک فیلم هم از دوستمون میگیرید با یک پس زمینه ی شطرنج و کره ی زمین. این فیلم باید دقیقا سه ساعت بعد از اولین فیلم ارسالی از کافی نت پخش بشه تا هم اونایی رو سرگرم کنه که فکر نمیکنن آخه یکی که رفته درس بخونه میاد پیام ویدیویی میده که عزیزم دلم تنگ شده و هم بقیه رو (با اون دکورش)
۶) اینجوری دولت عزیز تو کف شاهکار جدید خودش رفته (کاری که جیمز باند هم از پسش بر نمی امد). دانشمند عزیز هم به یک قهرمان ملی تبدیل شده. و حالا میره که بعد از استراحتی چند روزه و دیداری با اهل و عیالش با مسوولین دیداری داشته باشه
۷) ضمنا اینو یادم رفت بگم : شما اونقدر صحنه ی بازی رو خنده دار درست کردین که به جز آقایون هزار و یک شب هیچ کس دیگری فکرشم نکنه که این یک فرار بوده و از نظر وجهه ی بین المللی و این قبیل مسایل شما در وضعیت مناسبی قرار دارید
نتیجه: سوخته صرفا یک مفهوم انتزاعی ساخته ی ذهن بشر است

یکشنبه

AT&T

دوره ی کارآموزی در یک جایی مثل att یک فرق اساسی با مایکروسافت داره. فرقش اینه که مایکروسافت توی یک جای خوش آب و هوا بود و روزی صد تا برنامه سوشیال برای اینترنها میذاشت که خسته نشن کلیم بهشون پول میداد که برن کوههای اطراف سیاتل رو بگردن. در نتیجه اینترن ها امکان نداشت این نعمات رو ول کنن و به کار بپردازند. اینجا ولی برعکس . کاملا وسط هیچکجا آباده. به طوری که پرینستونی که تابستونا شهر مرده هاست در برابرش مثل لاس و گاس میمونه. زندگی سوشیال هم خلاصه میشه به یک ساعت گپی که کارمندا سر ناهار با هم میزنن که اونم هر روز بدون استثنا (اینش خیلی برای من عجیبه) نیم ساعتش راجع به سرویس های att و اینکه ایول چه کارایی ما با این سرویسا میتونیم بکنیم که قبلا نمیتونستیم میگذره. خلاصه برخلاف پارسال امسال کمی تا قسمتی سرم شلوغه.
اینو داریم برای رفع خستگی

جمعه

یاد ایام

اولین و آخرین باری که دیدمش تو سلف بهشتی بود زمان المپیاد دانشجویی (یکی دو ماه قبل خارج اومدنم). چیزی که ازش یادمه یه ریش سفید بود که تمام صورتش رو پوشونده بود یه شلوار سبز و یه کوله پشتی که انگاری داشت داد میزد صاحابش بعد ناهار از همون جا داره میره کوه. داره میره کوه؟

چهارشنبه

Show must go on

خلاصه ی حرفم تو این کلیپه. ولی توضیحات بیشتر از زبان حضرتش شاید به زودی!

پنجشنبه

چه خبرته بابا؟

باورم نمیشه! این سال سوم چقدر زود گذشت. مخصوصا ترم دومش. مخصوصا ماه آوریل به خدا این آوریلو نفهمیدم کی اومد و کی رفت. چرا زمان اینجوری شده؟

سه‌شنبه

به خاطر بسپار

دلم میخواد واسه یه مدت از این سینای فعلی استعفا بدم و برم یه نقش جدید رو بازی کنم. یه نقش کاملا متفاوت. یه جایی که هیچکسی من فعلی رو نمیشناسه. من تنها چیزیم که پیش وجدان خودم ازش راضیم توانایی برنامه ریزی بلند مدته (غیر از این کلا عذاب وجدان من رو کشته) . میدونم که توی این برنامه کم کم دارم به اون نقطه میرسم. میدونم که به زودی این کار رو میکنم!

یکشنبه

خاطره

از سر بیکاری زد به سرم بیام اینجا یه خاطره از تابستون پارسال تعریف کنم. یه شب حوالی ساعت یک از مایکروسافت به خونه برمیگشتم که وقتی رسیدم متوجه شدم ای دل غافل کلید خونه تو خونه جا مونده. اون نصف شبی هم که کسی در دسترس نبود دو تا ایده به ذهنم رسید. یا برم تو مایکروسافت و تا صبح رو مبل و صندلی اونا بخوابم یا برم خونه ی یکی از بچه ها تو شهر (سیاتل) . همینکه ایده دومیه به ذهن اومد خود به خود محسن فیلتر شد و من ماشین رو آتیش کردم. خونه ی ما تا سیاتل حوالی بیست و پنج دقیقه فاصله داشت ولی من از فرط خستگی نفهمیدم اون فاصله چطوری گذشت. به خونه ی محسن که رسیدم سری ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم تلپ شدم خونشون (که یه اتاق نسبتا کوچک بود) و گرفتم خوابیدم (خسته تر از این حرفا بودم که اینجا بخوام برم بیارم).

فردا صبح ساعت نه پاشدم که برم مایکروسافت. محسن حموم بود فکر کنم در نتیجه زود زدم بیرون به سمت ماشین. اما ماشین کو؟ نیستش. وای خدای من ماشین مایکروسافت رو بردن یعنی؟؟ برای چند لحظه داشتم وا میرفتم. دیدم یه مقدار اون طرف تر (با یه فاصله ی نسبتا زیادی) نوشته اگه پارک کنین ماشین رو تو میکنیم (من واقعا یادم رفته به جز حمل با جرثقیل واژه دیگه ای هم برای تو کردن داشتیم یا نه). تابلوش دور بود ولی. گفتم خوب زنگ بزنم ببینم چی میشه. اما ای دل غافل! از زمان ورود ما به این کشور جدید (و ای بسا از همون اولی که موبایل خریدیم) با احتمال غریب به یقین همواره موبایل من بی شارژ بوده. تنها چارم این شده بود که برگردم خونه و از موبایل محسن استفاده کنم.

اما محسن هنوز تو حموم بود. با هزار بدبختی نگهبان ساختمونشون رو پیدا کردم که در ورودی رو باز کرد. در خونه هم باز بود و محسن هنوز تو حموم! فوری موبایلش رو برداشتم و جیم شدم. به توایه زنگ زدم و مشخصات ماشین رو دادم . یارو گفت نه ما همچین ماشینی نداشتیم. دیگه اطمینان پیدا کرده بودم که دزدیدنش. به پلیس زنگ زدم که آقا ماشینم رو دزدیدن. یارو هم بد ترین لحجه ی ممکن رو داشت هی نمیفهمیدم چی داره میگه. آخرش بعد کلی تکرار یارو گفت نه شما خلاف پارک کردین ماشین تو شده. بعد یه شماره داد که بهش زنگ بزنم. خیلی برام عجیب بود چون به مجرد اینکه قطع کردم دقیقا بالای سر خودم تابلوی توقف ممنوع رو دیدم. خیلی عجیب بود که نه دیشب نه امروز صبح دقیقا به بالای سرم نگاه نکرده بودم!!!

با اتوبوس و هزار بدبختی خودم رو به توخونه رسوندم (بماند که دیگه مایکروسافت باز هم پریده بود مثل اتفاقات دیگه ای که روزای قبل برام می افتاد). توی راه داشتم فکر میکردم ماشینه که عمرش کرده دیگه. اصولا هم گرفتن ماشین در مایکروسافت از اولش کار اشتباهیه. توصیه من به هر کس که این پست بهش میخوره اینه که بخواین بهتون دوچرخه بدن. هم فان قضیه بیشتره هم بعدن میتون دوچرخه رو با خودتون وردارین بیارین خونتون.

سه‌شنبه

آداب سخن گفتن

بزرگترین دستاورد سفر یم روزه به شیکاگو برای من این بود که فهمیدم (درک کردم) که هنوز خیلی تا درست حرف زدن فاصله دارم. باید خیلی تو این زمینه تمرین کنم

پنجشنبه

یه بار جستی ملخک

من اصولا راننده ی خیلی خوبی نیستم (هر کسی نقطه ضعفی داره دیگه). امروز بعد از ماهها ماشین رو از انباری در آوردم و به سمت مرکز تحقیقات ای تی اند تی راه افتادم. ماشین رو خیلی وقت بود که بیمش رو لغو کرده بودم که پول بیخود ندم. از اونجا تا دپارتمانمون حدود یک ساعت راهه (یه کم بیشتر) و من ساعت چهار از اونجا راه افتادم که پنج برگردم با یکی قرار ملاقات داشتم آخه ساعت پنج.

طبق قانون اول مرفی بعد از پیمودن حدود یک ربع با ترافیک وحشتناکی ناشی از چپ شدن و خرد شدن یک وانت مواجه شدیم (صحنه را دیدم. دردناک بود) خلاصه تمام رشته هامون درجا پنبه شد. بعد از حدود یک ربع مورچه سواری و رد کردن وانت برای جبران مافات شروع کردم به ادامه ی مسیر با سرعتی به مراتب بیشتر از سرعت مجاز (حدود نود تا). همینطوری داشتم میرفتم که یهو از آینه ی عقب دیدم ماشین پلیس سیاه رنگی رو که در ابتدا همانند مورچه ای با سرعت نور بود و کم کم بزرگتر و بزرگتر میشد. قانون دوم مرفی!

سرعت ماشین یهو افتاد و همزمان بااون فشار من. گفتم آقا دیپرتم کردن تمام! (یا در بهترین حالت لغو گواهینامه). ماشین پشت من رسید (چسبوند به من) و یهو شروع کرد به آژیر زدن. یا حضرت عبااااس!! فورا زدم کنار و شروع کردم فاتحه ی خودم رو خوندن. اما یهو باکمال تعجب مشاهده شد که جناب پلیس بیخیال ماشین مزدای من شدند و صفیر کشان به راه خودشون ادامه دادند. باور کردنی نبود! اینکه پلیسه اون جلو چی دیده بود که بیخیال کیس دندونگیری مثل من شده بود. خلاصه ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه به پرینستون رسیدم. اما ملاقات بسیار مفید و سودده ای بود. یک ساعت و نیم به درازا کشید و قرار شد ملاقات بعدی رو تو خونه ی خودش بذاریم.

چهارشنبه

مساله ی حل نشده ی من

بالاخره کم کم (تاکید میکنم کم کم) زمان اون داره میرسه که کمی به این فکر کرد که بعد از دکترا برنامه چیه؟ اگر با همین نرخ زندگی روزمره ی اینروزا رو ادامه داد یک جواب این میتونه باشه که استادی در یک دانشگاه درجه دو یا با کلی شانس درجه یک. ولی از اون طرف باید قبول کرد که این زندگی مسالمت آمیز آکادمیک چیزای خیلی خیلی زیادی رو از آدم میگیره و فی الواقع آدم رو در یک قالب صد درصد از پیش تعیین شده قرار میده. این قسمت قضیه زیاد خوش آیند نیست یعنی اصلا خوشایند نیست. اما سوالی که صاف در لحظه ی درک این واقعیت به ذهن میرسه اینه که خوب پس به کجا بشتابیم (بهتره بگیم در بریم). یک گزینه که همیشه فورا به کف ذهن میاد اینه : به همون جایی که بودیم و فرهنگ و ساختارمون توش نمو کرده. ولی کافیه در همین لحظه با یکی از دوستان گرامی ای که تو ایرانه صحبت کنیم تا باور (توی گیومه ) کنیم که چه ساده و خوش خیال بودیم. در حال حاضر سوال های حل نشده ی درسی زیادی دارم که دوست دارم راه حلی براشون پیدا کنم. اما این مساله ی فوق الذکر بزرگترین مساله ی حل نشده ی منه.

شنبه

سرگردان نگاه میکنم

من متاسفانه خیلی به این قضیه قبلا فکر نکرده بودم: از دوران راهنمایی کسی که بتونم بگم واقعا دوستم بود رو گمش کردم. شنیدم الان تو شریف خودمون ارشد کامپیوتر میخونه (درواقع بعد از اینکه من بیام خارج اومده شریف). از دبیرستان به تعداد انگشتان دستی برایم دوست مانده. اینجاست که تعریف دوست جدی تر میشه. تعریفی که من میخوام از دوستی اینجا ارایه بدم حتی با مرام خیلی فرق داره. یکی ممکنه مرام داشته باشه اگر یک کاری ازش بخوای هم برات انجام بده اما دوست به این معنایی که اینجا هست نباشه. یعنی اصولا طرف ترجیح میده زندگی خودش رو بکنه حالا یه موقع تفریح و رفع خستگی دور همی میشینن و به ریش دنیا هم میخندن.

از شریف تعدادی کمتر. قدریش تقضیر خودم بود و مقداریش تقصیر این حقیقت که آدمها که بزرگتر میشوند دوست دارند قالبهایی تهییه کنند و آدمها رو بر اساس این قالبهای اجباری طبقه بندی کنند. توی این سه سال پرینستون هم وضع به همین منواله. کلا کسانی که بتونم اونها رو دوست خودم و خودم رو دوست اونها بنامم از انگشتان دو دست تجاوز نمیکنه و نخواهد کرد. لحظه ای که آدم به این نکته پی میبره مسلما از لحظات شیرین زندگیش نخواهد بود. لا اقل خوبه که آدم دو دستش رو نگه داره که یهو تکدست نشه.

و خداوند برای هر شهری آهنگی از همان قماش آفرید

در زندگی هر انسانی خاطراتی وجود دارند و میتوان ثابت نمود که متناظر با هر خاطراتی مجموعه ای از آهنگها. برخی از این آهنگها بین گروهی از انسانها مشترک هست و برخی دیگر یاد آور لحظاتی مشخض برای تنها یک شخص. برای من هر شهری آهنگی وجود داره که هر از گاهی که به آلبومم رجوع میکنم تمام خاطرات اون شهر رو برام زنده میکنه. و من امشب از مجموعه ی این آهنگها یک فیلم کوتاه درست کردم

Minneapolis: California Dreamin
San Francisco: Sari Galin
Durham: Gole Pamchal
Philadelphia: Aghayede Nokanti and damade baad
Portland & Corvalaat: Aay Adamha and Babaee
New york city: Money Money Mon
Washington DC: Zombie
Pittsburgh: Do panjereh
Baltimore : What I have done
د

جمعه

اون بالا بالاها

شاید جالب ترین بخش دوران تحصیل در خارج از کشور مسافرتهایی هست که آدم با پول یکی دیگه انجام میده. این مسافرتها آداب خاص خودش رو هم داره که آدم کم کم یاد میگیره. از دیدار با استادای پیر و جوون دانشگاه گرفته تا آشنایی (یا شایدم بازدید) از جماعت ایرونیا و مقایسه اونا با ایرونیای شهرهای قبلی تا بازدید از ساحل و موزه و پارک و قهوه خونه و سایر خونه آلات شهر (خلاصه هر چیزی که توی شهر مقصد قدری خودنمایی میکنه). اما بازم نمیدونم. فرض کن تعداد این مسافرتا به یه چهارم تقلیل پیدا میکرد اما این دیوار طلایی ایالات متحده از سر دانشجویای ایرانی برداشته میشد. اونجوری فان قضیه بیشتر بود.

پ.ن. این لینک به قول مربوط فرمایشش درسته

پیش در آمد

من اخیرا از یکی از دوستام یاد گرفتم شبا تو تخت فکر کنم:

I stopped into a church (stopped into a church)
I passed along the way (passed along the way)
You know, I got down on my knees (got down on my knees)
And I pretend to pray (I pretend to pray)
Oh, the preacher likes the cold (preacher likes the cold)
He knows I'm gonna stay (knows I'm gonna stay)
Oh, California dreamin' (California dreamin')
On such a winter's day