یکشنبه

خورشید خانوم

به این ترانه با صدای داریوش گوش دهید

خورشيد خانوم آفتاب كن

شبو اسير خواب كن

مجمر نور رو وردار

يخ زمينو آب كن

گُلاي باغچه خوابن

ماهيا پير و خسته

قناري هاي عاشق

بال صداشون بسته


فواره هاي خاكي

تن نميدن به پرواز

شمع و كل و پروانه

جا نميشن تو آواز

مرواريدهاي نور رو

بپاش تو دامن خواب

ما رو ببر به جشن ِ

كندم و نور و آفتاب

سوار اسب نور شو

زمينو اندازه كن

دستمال آبي وردار

قلبامونو تازه كن

خورشيد تن طلايي

زمين برات هلاكه

نگو:(( طلا كه پاكه

چه منتش به خاكه))

زمين كه عاشق توست

حيفه تو شب بميره

حيفه سراغتو از

ستاره ها بگيره



Get its music from here

from wikipedia:

Heart (Italian: Cuore) is a children's novel written by Italian author Edmondo De Amicis. It is set during the Italian unification, and includes several patriotic themes. It was issued by Treves on October 17, 1886, the first day of school in Italy, and rose to immediate success.

Through its investigation of social issues such as poverty, Heart shows the influence of left-wing ideologies on De Amicis' work (he was later to join the Italian Socialist Party). Because of this, the book remained influential (and the staple of many textbooks) in countries of the Eastern Bloc.

The novel was translated into Chinese in the early 20th Century (with the title "愛的教育", literally "the Education of Love") and was quite well known in Asia.

The story is also popular in Japan, where a chapter of it was animated into the 52 episode series, 3000 Leagues in Search of Mother. It was later entirely adapted by Nippon Animation Co., Ltd. into the 26-episode anime TV series Ai no Gakko Cuore Monogatari (School of Love: The Story of Heart) in 1981. This series was broadcast on Italian TV as Cuore, the title of the original novel.

پایه




به نقل از گروهی در اورکات:آدم پایه وقتی بهش میگن پایه ای؟ قیافش این شکلی میشه!!!! بله آقا

از هرجا

امروز با کیسوکه (یه پسر لیسانسه که همکار ماست تو الگلیسی حرف زدن ) و تویلی(همسایم که اونم تو گروهه) رفتیم دیدن مسابقه راگبی بین تیمای پرینستون و کلمبیا ! بردیم بعدا اگه وقت شه یه پست راجع بهش می نویسم! ولی خوب نکته بدش این بود که حتی اونجام شروع کرده به مسخره کردن این مش محمود و این ملتم که هر وقت محمود مسخره میشه منو دلداری میدن.یکی نیست بگه بمن چه!(چرا گویا بیژن مرتضوی هست!) بگذریم. .

شنبه


This puzzle is not solvable. The proof involves noting that there are two distinct sets of positions which can be assembled from the pieces with different parity, and there is no way of moving between them using the allowed moves, as they preserve parity. The parity in this context (the invariant) is the parity (odd or even) of the number of pairs of pieces in reverse order plus the row number of the empty square. For the order of the 15 pieces consider line 2 after line 1, etc., like words on a page.

Thus an even permutation of the order of the 15 pieces can only be obtained if the empty square is not moved or moved two rows, and an odd permutation of the order of the 15 pieces can only be obtained if the empty square is moved one or three rows.

By contrast, note that considering the parity of permutations of all 16 squares (15 pieces plus empty square) is not meaningful here, because it changes with every move.

پنجشنبه

بدون شرح


سینای چشم بادومی

گویا دیروز روز جشن پاییز دوستان چشم بادومی بوده . این روز رو به همه چینیا تبریک میگم! این جوری که خودشون میگن تو زبون محلی چینی به کشور چین میگن سینا!!!!!! وقتیم به یکیشون گفتم ما به کشورشون میگیم چین گفت چین اسم اولین سلسله امپراطوریشونه و... کلا زبونشون شبیه این پیره زناس که دارن اختلاط می کنن . تقریبا تموم این چشم بادومیا اسم منو می دونن! توخیابون دارم راه می رم یهو یه چینیه می گه های سینا! من اصلا یادم نمیاد طرفو کی دیدم چه برسه به اینکه اسمش چیه! روزگاری داریما! میگن سایت سینا دات کام هم از بزرگترین سایتاشونه! لا اقل این اصلا برا من جالب نیست چرا که دامنه سینا رو اونا برداشتن . راستی نمیدونم مهرگان ما کیه

یکشنبه

رهنورد



این آهنگ به نظرم بهترین آهنگ استاد شجریانه و یکی از بهترین آهنگهای ایران. هم شعرش خیلی قشنگه هم پر مفهوم هم خیلی عالی

اجرا شده. شاید بعدا دربارش نوشتم


حتما حتما گوش کنین رهنورد

بارون

با تشکر از علی اسلامی فر عزیز
دلم خون شد خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لب‌های سرخ یار
به یاد عاشق‌های این دیار
به یاد عاشق‌های بی‌مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شب‌های تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

شنبه

Just Think

Just try to think about these sentences and then think about now, think about us:

...He sang about 15 songs -- mostly with the piano, and a couple with the guitar. He showed a passion and intensity that could only come straight from the heart. With every word, with every pounding of the note you could feel not only the pain from the sad songs, but also Farhad's. Were these the cries of a singer after almost 20 years of silence?
Perhaps the song that he seemed to relate to most was, "Ayneh-ha" (Mirrors), where a man doesn't recognize himself in the mirror -- a man who can't bring back the past or tolerate the present. What got to me most was "Koodakaaneh" (Childhood Memories), about remembering Noruz as a child in the beginning of spring. But perhaps the most powerful moment was when he was repeating a line from one of his new songs: "I wish we could take our country with us wherever we want like violets."
The only word Farhad spoke to the audience throughout the night was "Moteshakeram" (thank you). There were interruptions between songs from people asking that he "say something." He would only respond with a smile. He said it all with his songs. We all knew it and appreciated it...

سه‌شنبه

من گیج شدم

الآن دیگه سر تمام کلاسا یک بار رو رفتم. باید انتخاب واحد کنم ولی واقعا نمی دونم ! زبان که اجباری باید برم. کلا تصمیم گرفتم سویچ کنم رو تئوری. در نتیجه درس رمز نگاری بوعاز باراک (محمد حسین می گه املای اسمش اینجوریه) رو حتما باید بگیرم. احتمالان کلا کارام رو با همین آدم می کنم خیلی جوونه و خیلی باحال و خیلی پایه
محاسبات کوانتومی با اومش وزیرانی که اینجا مهمانه و قبلا توضیح دادم
درس تفکر تئوریک داریم که می گن برای من که سال اولم و دارم سویچ می کنم خیلی ایده میده . اونو می خوام مستمع آزاد برم
زبان: مهمترین نقطه ضعف فعلی من. باید یکجوری حلش کنم
هوش مصنوعی: مجبوریم از گروههای دیگه درس بگیریم(امتحان بدیم) این درسو سه چهارمش رو بلدم از لیسانس. استادشم باحاله خیلی(میگن خیلیم خفنه) خوبه درس دوست داشتنیه
زبانهای برنامه سازی:این درس رو اگه مجبور نبودم اصلا نمی گرفتم چه می شه کرد آقا
اینا روهم خیلی زیادن باید یه فکری بکنم اساسی. ببینیم چی می شه

دوشنبه

خاطرات قبرس

الآن ساعت به وقت محلی 8 شبه من اینجا تو آفیس هستم . چهار نفریم که 2 تاشون تقریبا هیچ وقت نمیان و یک هندی به اسم انیرود که تمام عمرش(بدون اغراق) رو تو اتاقه
بد نیست راجع به ادامه سفر به قبرس بنویسم الآن که وقت هست. آره تو پستهای قبلی گفتم که من مونده بودم و 2 تا بلیط قبرس که رو دستم باد کرده. یک مرتبه در جواب ایمیلی که به گروه اپلای زده بودم یک نفر جواب داد که آقا من این بلیط رو می خوام! و جالبیش این
بود که اون یه نفر نگار بود که تو دانشکده خودمون فوق می خوند
با هم قرار گذاشتیم که سر یک ساعتی بریم آژانس و تغییر نام بدیم بلیط رو و البته وقتی رفتیم آژانس دار محترم با کمال وقاحت ابراز داشت که بلیط 2 روزه به یک نفر دیگه فروخته شده! حتی یک کلمه هم به من نگفته بودن!! اگه نگار پیدا نمی شد تا آخرشم بهم نمی گفتن!!!! اونقد عصبانی شدم که ناچار شدن همونجا یه بلیط برا نگار دست و پا کردن و ما روز یکشنبه 26 آگست عازم قبرس شدیم برای برداشتن ویزای ینگه دنیا
تو راه و در واقع به محض سوار شدن در هواپیمای امارات که عازم دبی بود به طور اتفاقی طی یک مکالمه فهمیدن که بغل دستیم هم عازم لارناکاست. مردی پنجاه و چند ساله بود که به اتفاق همسر و تنها فرزندش به قبرس می رفت تا پسرش را که احتمال نمی داد در ایران دانشگاه خوبی قبول شود در دانشگاه نیکوزیا ثبت نام کند.می گفت خود و همسرش در ویرجینیا تک درس خواندن و ادعا می کرد که دایی خانم دکتر مرجان سیرجانی است و از رفتار وی انتقاد می کرد که وی حزب اللهی شده است!!!! (ببینین گراف شناسایی افراد بین ما فقط یک راس واسط داشت چیزی که اصلا فکرش را نمی کردم)در فرودگاه دبی با آنها بودم پسرشان علی پسر ساکت و زیادی مودبی بود و می گفت می خواد اقتصاد بخونه.کلا خانواده جالبی بودن
در هواپیمای بعدی نزدیکشان نبودم و آنروز دیگر اصلا ندیدمشان کلا از دبی که به سمت لارناکا پرواز می کردیم هراز گاهی فکر دیپرت شدن در فرودگاه قبرس به سرم می آمد ونگران می شدم. نگار را در فرودگاه دبی دیدم و پسری که بعدها فهمیدم همان مهدی جامعی دانشگاه تهرانی است که از برکلی پذیرش گرفته و یک بار ویزایش با مشکل برخورد کرده
به قبرس رسیدیم در فرودگاه مشکلی نبود این بار(با آنکه می گفتند سفیر قبرس از ایران این هفته اخراج شده ولی کسی حتی معطل هم نشد).البته بر خلاف سری قبل اینبار 7-8 نفر بودیم فقط
به هتل رفتیم و فردایش به سفارت امریکا.گفتند 3 روز کاری طول می کشد تا ویزا حاضر شود و ما هم که از زمین و زمان شنیده بودیم که این حرفی مفت است قرار گذاشتیم فردا بعد از ظهر برای گرفتن ویزا بیاییم
شب فهمیدم که مسعود والافر و مجتبی ترک جزی هم که خود می گفتند شدیدا دنبال بلیط من بودند و به علت پنهان کاری آژانس من از آن مطلع نشدم به قبرس آمدند(گویا رفته اند فرودگاه و دقیقه نود بلیط گیر آورده اند) شب را کنار دریای مدیترانه بودم آخرین روز جشن بود و گروههای سرخپوستی چینی و هوی متالی به اجرای برنامه می پرداختند که بعدا قسمتی از آنها را آپلود می کنم .
فردا صبح به یک آژانس مسافرتی در نزدیک هتل رفتم تا اگر بشود شاید که برای پرواز مستقیم به امریکا بلیطی بیابم . ولی گفته شد که تمام پروازها تا ده روز دیگر پر است و من در لیست انتظار
خلاصه دیگه خبری نبود تا اینکه فردا بعد از ظهر شد. تعدادمون زیاد بود نسبتا ماها بودیم مهدی جامعی اینا بودن و یک پسر خیییلی باحال اصفهانی به اسم محسن شریفانی که اونجا باهاش آشنا شدم. خیلی پسر باحالی بود.رفتیم در صف گرفتن ویزا و یکی یکی ویزایمان را می گرفتیم که ناگهان اتفاقی جو صحنه را به کل دگرگون کرد. به یکی طالب ویزا جناب آندریاس گفت که تو اسمت سید علی حسینی است و این یک اشتباهه که در اثر تشابه اسمی رخ داده و تو کلیر نشدی!!!! طرف وا رفت و ما دهانمان وا ماند که بابا مثلا شما امریکایین
خلاصه خیلی ناراحت شدیم. اونجا بود که من برای اولین و آخرین بار شاهد بارش باران در قبرس بودم. به لارناکا برگشتیم از شدت بیکاری به آژانس دیگری که آن موقع عصر باز بود رفتم که دو نتیجه در بر داشت: پاره شدن یک صفحه از گذرنامه ام توسط آژانسی و رزرو اجباری یک بلیط بیزینس کلاس به مقصد فرودگاه جان اف کندی
فردا صبح به آژآنس اولیه رفتم که یک خانم ایرانی به اسم خانم سوفیا توش کار می کرد خانم خوبی بود و با کمال تعجب دیدم بهم می گن یک بلیط اکونومی به مقصد نیو یورک برای همون شب دارم! گفتم بابا اون بیزینسه(رومم نمی شد بگم از یه آژآنس دیگه رزرو شده) می گفت نه اکونومیه آخر گفتم قیمتش چنده و دیدم بله اکونومیه که! گفتم خوب بزنش به نیو آرک در نیوجرزی به جای جی اف کی و مقبول واقع شد
بلیط را که گرفتم ایمیلی به محمد حسین زدم به این موضوع که شاید که فردا بیایم و نه اطلاعی بیشتر چرا که هیچ چیز قطعی نبود بعد برای آخرین بار به ساحل گرم مدیترانه و انبوه مردمان آفتاب ندیده سر زدم که خود ساعتها طول کشید و بعدش برای ناهاری یادگاری مخلوطی از کباب و دنر(کباب ترکی) سفارش دادم که تقریبا تنها غذای مردم آن دیار بود. در آنجا باز خانواده علی اینارو دیدم که دیگه اصلا ازشون خبر نداشتم. گویا زیاد با دانشگاه قبرس حال نکرده بودن می گفتن تو سایتش خیلی دو پهلو نوشته بوده و البته این راست است که کلا مردمان کلکی بودند این قبرسیان بسیاااااار. در آنجا پدر علی چندین پندم داد که به نظرم بسیار به جا بود. در واقع تجربه زندگی خودش بود که به من می گفت. خوشحال بودن که علی از پیششون نمی ره
شبش ساعت 1 ماشینی گرفتیم به قصد فرودگاه پرواز ساعت 5 بود چمدان را تحویل دادم و منتظر گرفتن بلیطم بودم(چیزی که دست من بود که برگ کاغذ بود که بلیط الکترونیکی نام داشت) که ناگهان با این جمله مواجه شدم: متاسفم آقا شما برای رفتن به لندن به ویزای ترانزیت نیاز دارید. گفتم که ندارم برگه ای رو که آژانس بهم داده بود نشانشان دادم که در آن نوشته بود تمام ایرانیان به ویزای ترانزیت نیاز دارند به جز آنان که چند شرط دارند که یکی داشتن ویزای ینگه دنیا بود. ولی این خانم گویا معنی کلمه آنلس را نمی دانست هی می گفت بیا دیگه تو برگه خودتم نوشته همه ایرانیا احتیاج به ویزای ترانزیت دارن
آخر بهش گفتم می خواهم رییست را ببینم و بالاخره قبول کرد خوشبختانه رییسه معنی استثنا را می فهمید و این مشکل هم حل شد. سوار هواپیما که شدیم تا خود لندن خوابیدم
ساعت تقریبا 8 و نیم به وقت محلی به فرودگاه هیثرو در لندن رسیدیم. فرودگاه خیلی خیلی بزرگی بود. ولی اصلا خفن نبود واقعا اصلا خفن نبود اینجا بود که دیگه واقعا به ذهنم رسید اگر سران این مملکت عقل داشتن(داشته باشن) هنوزم می شه ایران کشور بزرگی بشه
سیستم امنیتیشونم به نظرم خیلی باگ داشت تازه ما تو ساعت خلوتش اومده بودیم و زیاد معطل نشدیم.بعد چند ساعتی منتظر هواپیمای به مقصد امریکا شدیم ایمیلی به حسین زدم و خبر دادم که در لندنم و پروازم فلان ساعته بعدم از سایتش شماره موبایلش رو ور داشتم شماره محمد تو سایتش نبود در نتیجه به سایت هانی گودرزی رفتم و آدرس و هر چی داشت محض احتیاط برداشتم و بالاخره سوار بر طیاره ای که مارا به آنسوی آتلانتیس ببرد.
در هواپیما فیلم داستانی لاک پشتهای نینجا را برای اولین بار دیدم دو بغل دستی داشتم هر دو جوان هر دو انگلیسی باهاشون کمی حرف زدم که ناگهان هواپیما فیلم 300 رو گذاشت اصلا فکر نمیکردم برای اولین بار این فیلم رو اونجا ببینم. به نظرم اومد کلا فیلم بیشتر از اینکه بخواد بر زد ایران باشه به نفع تروریستهای عراق و القاعده ساخته شده و می گه چطوری با تعداد نفرات کم می شه ارتش تا دندان مسلح قدرتمند ترین کشور دنیا رو به خاک و خون کشید
به مقصد رسیدیم دلم درد میکرد از قضای ناجوری که در هیثرو به علت ندانستن نامش سفارش داده و مجبور به خوردن شده بودم. به باجه ورود رسیدم مدارک را دادم که مرا به اتاق ویژه ای بردن. در باجه ورود همه را انگشت می انگاشتن حتی انگلیسارو ولی نفهمیدم چرا در اون اتاق دوباره منو انگشت نگاشتن! سپس هر چه آدرس بود(از تهران و اینجا و استاد راهنما و...) از من ستاندند و آزاد شدم
وارد اتازونی
فورا با کمک موبایل خانمی رهگذر به حسین زنگ زدم و وی را در جریان ورود گذاشتم. کلا خیلی بهم کمک کرده از اول اپلای تا همین الان نمیدونم چطوری ازش تشکر کنم . قرار شد ساعتی بعد به سراغم بیاید که اتفاق جالبی دیگر در فرودگاه افتاد.
شخصی به طرفم آمد و گفت کجا می خواهی بری گفتم پرینستون و دوستانم دارن میان دنبالم . که یکهو گفت ور آر یو فرام؟ گفتمش ایران گفت: به بابا مخلصیم. طرف شریف نامی بود 47 ساله که سی سالی در این کشور بوده و اکنون با داشتن کارت سبز تصمیم داشت کلا به ایران بازگردد البته می گفت که زیاد ایران میاد و میره و محضر داره تو قم!!!!(هر چی تلفن تو اینجا و ایران داشتم بهم داد که اگه کاری بود....) بعدم نشست همون تجربه های خودشو برام گفت(خیلی جالبه خیلی از حرفاش با حرفای پدر علی یکی بود) بعدم زنگ زد به حسین و آدرس دقیق داد(آخه من چه می دونستم کجام من فقط گفته بودم در شماره 5. خلاصه مدتی منتظر شدیم تا حسین و محمد محمودی اومدن. حسابی مرام گذاشته بودن هر دو. به پرینستون رفتم و به خانه حسین اطلاعی غیر مستقیم به خانه دادم که رسیده ام و بعدش خوابیدم حدود 48 ساعتی بود این تن سربی باران خواب به چشم خسته اش نرسیده بود

شنبه

کابوسهای ما رویاهای آنها

کابوس های ما، رویاهای آنها
کابوس من، رویای توستدشمن عزیز! کابوس شکست من، رویای پیروزی توست.کابوس های ما گاهی اوقات رویاهای دیگران هستند.

کابوس زندگیزنی در کنار خیابان خود را می فروشندکودکی که دست هایشان را به سوی رانندگان اتوموبیل ها دراز کرده اندجوانی که سرنگ را در گوشه کوچه در رگ دستش فرو می بردپدری که در جیب خالی اش دنبال هیچ می گرددکابوس هر کدام از ما زندگی دیگری است.

رویای آنروزدستهایمان در دست یکدیگر بودسرهایمان رو به آسمان بود و سرود پیروزی می خواندیمدر دست هایمان مسلسل ها غرش پیروزی را فریاد می کردندپنجره ها باز بود و خلق خیابان را پرکرده بودگلهای پیروزی می شکفتند و زمین زیر پای خلق آرام می شددشمنان خلق پیروزی سرخ ملت را در می یاقتند، عجب رویایی بود! کابوس همانروزدست های کثیف شان را در دست هم گرفته بودند.با دهانهای گشادشان عربده می کشیدند و قهقهه مستانه می زدندمثل دیوانگان اسلحه ها را رو به آسمان شلیک می کردندعقده ای های عوضی در خیابان می رقصیدندلگد به زمین می کوبیدند و صدای پایشان مردم را دیوانه می کرداو را مظلومانه گرفتند و دهانش را پر از خون کردند، عجب کابوسی بود!

کابوس پیشرفتبراي اينكه از شر روستا راحت بشويم به شهر آمديم و گرفتار اتوبوس‏ها و متروهای ي شلوغ شديم.براي اينكه از شر اتوبوس‏ها و متروهای شلوغ راحت شويم ماشيني خريديم و در ترافيك گير كرديم.براي اينكه از شر ماشين راحت شويم، كارهايمان را با تلفن انجام داديم و گرفتار زنگ های مدام و آزاردهنده تلفن شديم.براي اينكه از شر تلفن راحت شويم، از اينترنت استفاده كرديم.تاریخ اختراعات و اکتشافات، تاریخ اختراع ماشینهای تازه ای است که ما را از شر ماشین های قبلی نجات می دهد و گرفتار ماشین های تازه می کند.

رویاهای وحشتناکهیتلر و استالین مردانی بودند که برای بسیاری از مردمان حسرت دیدارشان را داشتند. اما همین ها وقتی شب ها به خواب گروهی دیگر از مردم می آمدند کابوس تلخ زندگی آنان بودند.

خاطرهکابوس های امروز ما به خاطره تبدیل می شوند.
سرنوشت بشرچطور ممكن است كه يك انسان هم عاقل باشد و هم بالغ و در عين حال به آينده بشر اميدوار باشد؟

جمعه

Father





اومش وزیرانی همون کسی که امین توتونچیان بهش لقب پدر داده بود (و البته به من پسر) و به حق میشه اون رو پدر علم نظری محاسبات کوانتومی دونست امروز باهاش ملاقات کردم. به واسطه عملکرد خوب سال بالایی ها وقتی فهمید از شریف اومدم کلی تحویل گرفت منم کلی واسه اونو بقیه در مورد سختیهای اخذ ویزا سخنرانی کردم وقتی فهمیدن ما مجبوریم بریم قبرس شاخ در آوردن. واقعا حال کردم. درس محاسبات کوانتومی رو حتما باهاش ور می دارم این ترم. فعلا تو سرمه که بعدا یه کار بینابینی تو کوانتوم و پیچیدگی بکنم. یه کارگاه محاسبات کوانتومی فیزیکی هم چند روز دبگه اینجا برگزار می شه که خیلی خوبه آدم لا اقل حس می کنه که این مقوله هنوز از مقوله های داغ در ویالات متحدست (حد اقل نسبتا) منم ادامه می دم. این سال اولی خیییییییییییییییییلی چیز میز باید بخونم خیلی تاک ماک باید برم وهنوز مشکل اصلی زبانه که باید بهش پرداخت. امیدوارم خداوند کمک کنه به بهترین نحو برگزار شه امسال.


The classical prisoner's dilemma (PD) is as follows:

Two suspects, A and B, are arrested by the police. The police have insufficient evidence for a conviction, and, having separated both prisoners, visit each of them to offer the same deal: if one testifies for the prosecution against the other and the other remains silent, the betrayer goes free and the silent accomplice receives the full 10-year sentence. If both stay silent, both prisoners are sentenced to only six months in jail for a minor charge. If each betrays the other, each receives a five-year sentence. Each prisoner must make the choice of whether to betray the other or to remain silent. However, neither prisoner knows for sure what choice the other prisoner will make. So this dilemma poses the question: How should the prisoners act?

چهارشنبه

Hang

Actually the best advantage here regarding Iran is the freedom! I do not have enough time to be a political man but.... have a look

دوشنبه

In memory of Farhad

Koocheha, Done by Mahyar Salek and Nima HaghPanah, about two years ago, in Kahroba hall, Sharif University of Technology.

Rain(Baroon)



It is raining here for the first time since my arrival! When I was in Cyprus, it just once rained.Exactly when we were in front of the U.S embassy and Our Passports with the US visas were given to us. I think even the sky was crying for us, poor students! Who knows :D

ByeBye Pavarotti


I have informed that Luciano Pavarotti has passed away!God Bless him, he had a nice and distinctive voice.

International Students




Living as an International student is really interesting.

These are some people I've got familiar with during these days, although there are many others, I just write one or two names as the representatives of each country.

Helena and Maria from Serbia
Richard : New Zeland
Giri:austrailia
Isy:Peru
Rodolfo:Mexico
xu:Vietnam
Sinha and Adiyta: india
Hua nad Wang:china(there are lots of chinese)
zhu(As far as I remeber his name):singapur
hossein and mohammad:Iran
samra:lebanon
merk:turky(I donot remeber the other guy's though he is a really polite man)
richard, bernard and felix:germany (three lovely guys)
xavier:belgium
miroslav:czech republic
peter:hungary
duhab(I am not sure about the spell of his name) and his wife:pakistan
ismael:nigeria(he is a really polite man)
nasia:Israel(She was the representative of the "keshvare doost" but I donno why she told me that she has just born there and has grown up in the United States)

These are some people that I have had long conversation with(or have played Football and volleyBall with) during the few days of my arrival to Princeton.

یکشنبه

Arash




Arash Asadpour was in Princeton today! I was really really happy to see him again.Hope to see him in Stanford next time.

Open Mind




Here, in Princeton, in this small international city, almost all the people have open minds, almost all!I will explain it more later when I became an experienced and not fresh man;)