پنجشنبه

شاید که آینده ...

میدونیم... چند وقتیه که دارم کم کم فکر میکنم که بعد از تموم شدن تحصیلات برگردم ایران. خیلی دارم سبک سنگین میکنم. اینجا خوب به مراتب پول بهتر میدن. اما مگه ما با این پوله چیکار میکنیم؟ یا میخوریمش که بعد باید بریم جیم. یا میزاریمش انبار شه (حالا نه بگو سهام). یا میریم سفر (اگه بریم) .

اصلا نمیخوام بگم که من از اپلای کردن و این زندگی مستقل (و البته تا حدی یکنواخت و تا حد کمی تنها) پشیمونم. نه اصلا اتفاقا خیلی دلایل محکمتری دارم برای اینکه چرا بر هر دانشجو واجبه که اپلای کنه بیاد این زندگی رو ببینه. اما راستش. اما راستش اعتراف میکنم که بعد از دو سال خیلی خیلی بیشتر به حرفای پدر علی رسیدم. پدر علی (که اسم خودش رو یادم نمیاد) تو هواپیمای تهران به قبرس بغل دستیم بود.خودش و خانمش تو ویرجینیا تک درس خونده بودن و اون موقع برای من سمبل یه آدم احمق بود که برگشته ایران.

اما اگه بخوام با خودم و با اینجا روراست باشم زندگی تو ایران برام جالبتر بود. دلیلش خیلی سادست. به همین یه سوال برمیگرده: آقای سینا از دید تو زندگی یعنی چی؟ به نظرم چیزی نیست که ده سال دیگه اینجا ازش راضی باشم. شااید چون آدم محافظ کاریم برای گرین کارد گرفتن و اینا یه مقدار (صرفا) تلاش کنم. اما برا بعدش دیگه داره خیالم راحت میشه که بله!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر