شنبه

خاطره



همینطوری به سرم زد یه خاطره بنویسم از زمستون پارسال و سفر کوتاهم به کالیفرنیا. شهر برکلی شهر واقعا جالبیه که دیدنش خالی از لطف نیست. اما از شانس ما اون روزی که من رفتم از صبح تا شبش بارون میبارید مثل سک. بارونشم به طور تصادفی چند بار به دهن اینجانب رفت که به شدت عجیبی ترش بود. خلاصه ما از بدبختی و تا جایی که یادمه بیچتری و با صد تا پرس و جو خودمون رو به دانشکده رسوندیم. یادم میاد داشتم اتاقارو یکی یکی وجب میکردم که یهو دیدم رو در یه اتاقی یه کاریکاتور هست. یکی از کاریکاتور ها به شدت شبیه پادشاه فقید افغانستان (بابای ملت ) بود.کنجکاو شدم که ببینم اینجا اتاق کیه که یهو حس کردم یه نفر پشت سرم وایساده. و این حس کردن همان و دو متر بالا پریدنش همان . آره صاحاب عکس (بابای ملت) بود. پروفسور زاده خودمون. فقط میخوام یه چیز رو اینجا بگم برم جیم. من به عمرم فارسی زبون به جنتلمنی این آدم ندیدم.

پ.ن: ها ها! من فکر میکنم این خاطره رو قبل از اینکه ایشون این جایزش رو ببره نوشتم نه؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر