پنجشنبه

قلم را آن زبان نبود که وصف حال گوید باز

همخونه‌ی جدید ما بالاخره ساقی شد. یعنی کار پیدا کرد و میتونه حالا دنبال شماره ملی و گواهینامه و اینا بگرده. یک مقداری از دست من شاکیه چون کلا همدیگه رو فقط آخر هفته ها میبینیم (اون ده میخوابه شش پا میشه من دو تازه میام خونه یازده پا میشم).

قراره دوباره فردا به سفر تازه‌ای برم. کلا نمیدونم چه حکمتیه که من هالووین هارو نباید در پرینستون باشم. سفرهای کاری هرچند که پولشون برای آدم پرداخت میشه زیاد دلچسب نیستن. همش تنبلی درست نکردن اسلایدها تا ثانیه‌ی آخر و تمرین نکردنشون سفر رو به آدم .... بگذریم. دلم یه جورایی برای اون سفر اولم به میشیگان تنگ شده و برای آدمایی که تقریبا از اون موقع تاحالا ازشون خبر ندارم.

این سفر بیشتر برای اینه که بعد از دو ماه با استادم (که الان دیگه شده دین (ترجمه‌ی فارسی دین رو واقعا نمیدونم. تو دیکشنری نوشته ناظم یا مدیر ولی این نه ناظمه نه مدیر!) دانشکده‌ی علوم طبیعی دانشگاه دوک) ملاقات داشته باشم. دوری از استادم مثل دوری از خونواده است دو روز اول حس میکنی که آخیش دیگه راحت شدی ولی بعدشه که کم کم حالیت میشه چی تو پاچت رفته.

کلا این رابطه‌ی عشق و نفرت خیلی خوره هست نمیذاره بفهمی چه غلطی داری میکنی.

۱ نظر:

  1. سلام
    از دست این ایرانی ها که به هر جا برسند دقیقه نود هستند:) و واقعا خیلی ارزشمند هست که اینقدر استادت تونسته برات شبه خانواده باشه.
    سفر به سلامت

    پاسخحذف