طبق قانون اول مرفی بعد از پیمودن حدود یک ربع با ترافیک وحشتناکی ناشی از چپ شدن و خرد شدن یک وانت مواجه شدیم (صحنه را دیدم. دردناک بود) خلاصه تمام رشته هامون درجا پنبه شد. بعد از حدود یک ربع مورچه سواری و رد کردن وانت برای جبران مافات شروع کردم به ادامه ی مسیر با سرعتی به مراتب بیشتر از سرعت مجاز (حدود نود تا). همینطوری داشتم میرفتم که یهو از آینه ی عقب دیدم ماشین پلیس سیاه رنگی رو که در ابتدا همانند مورچه ای با سرعت نور بود و کم کم بزرگتر و بزرگتر میشد. قانون دوم مرفی!
سرعت ماشین یهو افتاد و همزمان بااون فشار من. گفتم آقا دیپرتم کردن تمام! (یا در بهترین حالت لغو گواهینامه). ماشین پشت من رسید (چسبوند به من) و یهو شروع کرد به آژیر زدن. یا حضرت عبااااس!! فورا زدم کنار و شروع کردم فاتحه ی خودم رو خوندن. اما یهو باکمال تعجب مشاهده شد که جناب پلیس بیخیال ماشین مزدای من شدند و صفیر کشان به راه خودشون ادامه دادند. باور کردنی نبود! اینکه پلیسه اون جلو چی دیده بود که بیخیال کیس دندونگیری مثل من شده بود. خلاصه ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه به پرینستون رسیدم. اما ملاقات بسیار مفید و سودده ای بود. یک ساعت و نیم به درازا کشید و قرار شد ملاقات بعدی رو تو خونه ی خودش بذاریم.
ایول، عجب عنوان مناسبی !
پاسخحذف