دوشنبه

خط سوم


نه یا ده سال پیش بود. دقیقا یادم نیست کی. ولی یک شبی بود که تیم ملی ایران بازی حساسی رو باخته بود و بازی دیگری رو در پیش رو داشت. در همون زمان گویا خواننده‌ای هم به جهت تبلیغ کنسرتش به یکی از این کانالهای تلویزیونی (فکر کنم حمید شب خیز) اومده بود و در نتیجه در یک لحظه فرامز اصلانی و علی دایی (دومی از راه دور) مهمان برنامه بودند.

فرامرز خواننده‌ای به نظر میرسید که از قماش این خواننده‌های کاباره‌ای نبود ولی از اون خواننده‌های سنتی هم نبود. چیز جدیدی به نظر میرسید. وقتی آهنگ اگه یه روزش رو گذاشت خیلی خوب بود. کاری کرد که فرداش که اتفاقا پنجشنبه هم بود و مدرسه تعطیل من راه افتاده بودم یکی یکی مغازه هاو دورگردهای میدون انقلاب رو گشتن که آلبوم اگه یه روز فرامز اصلانی دارید آیا؟

چندی گذشت. آهنگای فرامرز کم کم در رادیو پخش میشد و پوستر هاش در انقلاب دست به دست. دیگه اینطور نبود که آلبوم هاش تو ایران ستاره‌ی سهیل باشه و در سی‌دی های پانصد تومانی تمام آهنگها (بخوانید تمام حاصل عمر کاری) آقای خواننده به همراه چندین خواننده‌ی دیگر به فروش میرسید و ما خوشحال از اینکه ببین چه آروم آروم داره تو کشور انقلاب میشه!

بازم گذشت. و ما به این سوی آبها رسیدیم. هر کسی که مهاجرت رو تجربه کرده باشه لمس کرده دوران غربت زدگی و دلتنگی هایی رو که چندین ماه بعد از ورود به کشور جدید شروع میشه. دورانی که انسان به گذشته برمیگرده و از خودش (شاید بعد از مدتها) میپرسه من کی هستم؟ دو تا آهنگ رو از این دوران به طور کامل به خاطر دارم. آهنگ سنگ خارای مرضیه و آهنگ سحرباباد فرامرز. آهنگهایی که شبها تا صبح مدام تکرار میشد و من به همراهشان سعی به حل مساله های رمزنگاری و کوانتوم میکردم . آهنگهایی که حتی تازمان آزمون جامع دکتری در ترم سه هم همراهان خوبی بودند.

و دیشب استادی که باید گفت در این نه یا ده سال مقداری پیر شده بود. خوبی آدما (و مخصوصا خواننده ها) اینه که وقتی سنشون میره بالا تر معمولا بیشتر برای دل خودشون کار میکنند تا برای خوش آیند شنونده ها. دیشب هم شب خوبی بود. چند تا آهنگ بود که من تا به حال نشنیده بودم مثل این یکی که خیلی قشنگه. آخر کار وقتی که رفتیم با آقای اصلانی عکس یادگاری بگیریم وقتی که همگی با هم به دوربین نگاه میکردیم به طور ناخودآگاه یاد همون نه یا ده سال پیش افتادم که فرامرز رو تو تلویزیون دیده بودم. به نظرم اون فرامرز موجودی ابسترکت (نمیخوام از واژه‌ی مجرد استفاده کنم اینجا) اومد و این فرامرز انسانی واقعی. به این فکر کردم که توی این ده سال چقدر چیز ها بودند که برای من مجرد (و پرورده‌ی ذهن) بودند و الآن حقیقی تر شده اند. واقعا نمیدونم گرفتین اون چیزی رو که میخواستم بگم تو این پست یا نه. امیدوارم که جوابش مثبت بوده باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر