یکشنبه

خاطره

از سر بیکاری زد به سرم بیام اینجا یه خاطره از تابستون پارسال تعریف کنم. یه شب حوالی ساعت یک از مایکروسافت به خونه برمیگشتم که وقتی رسیدم متوجه شدم ای دل غافل کلید خونه تو خونه جا مونده. اون نصف شبی هم که کسی در دسترس نبود دو تا ایده به ذهنم رسید. یا برم تو مایکروسافت و تا صبح رو مبل و صندلی اونا بخوابم یا برم خونه ی یکی از بچه ها تو شهر (سیاتل) . همینکه ایده دومیه به ذهن اومد خود به خود محسن فیلتر شد و من ماشین رو آتیش کردم. خونه ی ما تا سیاتل حوالی بیست و پنج دقیقه فاصله داشت ولی من از فرط خستگی نفهمیدم اون فاصله چطوری گذشت. به خونه ی محسن که رسیدم سری ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم تلپ شدم خونشون (که یه اتاق نسبتا کوچک بود) و گرفتم خوابیدم (خسته تر از این حرفا بودم که اینجا بخوام برم بیارم).

فردا صبح ساعت نه پاشدم که برم مایکروسافت. محسن حموم بود فکر کنم در نتیجه زود زدم بیرون به سمت ماشین. اما ماشین کو؟ نیستش. وای خدای من ماشین مایکروسافت رو بردن یعنی؟؟ برای چند لحظه داشتم وا میرفتم. دیدم یه مقدار اون طرف تر (با یه فاصله ی نسبتا زیادی) نوشته اگه پارک کنین ماشین رو تو میکنیم (من واقعا یادم رفته به جز حمل با جرثقیل واژه دیگه ای هم برای تو کردن داشتیم یا نه). تابلوش دور بود ولی. گفتم خوب زنگ بزنم ببینم چی میشه. اما ای دل غافل! از زمان ورود ما به این کشور جدید (و ای بسا از همون اولی که موبایل خریدیم) با احتمال غریب به یقین همواره موبایل من بی شارژ بوده. تنها چارم این شده بود که برگردم خونه و از موبایل محسن استفاده کنم.

اما محسن هنوز تو حموم بود. با هزار بدبختی نگهبان ساختمونشون رو پیدا کردم که در ورودی رو باز کرد. در خونه هم باز بود و محسن هنوز تو حموم! فوری موبایلش رو برداشتم و جیم شدم. به توایه زنگ زدم و مشخصات ماشین رو دادم . یارو گفت نه ما همچین ماشینی نداشتیم. دیگه اطمینان پیدا کرده بودم که دزدیدنش. به پلیس زنگ زدم که آقا ماشینم رو دزدیدن. یارو هم بد ترین لحجه ی ممکن رو داشت هی نمیفهمیدم چی داره میگه. آخرش بعد کلی تکرار یارو گفت نه شما خلاف پارک کردین ماشین تو شده. بعد یه شماره داد که بهش زنگ بزنم. خیلی برام عجیب بود چون به مجرد اینکه قطع کردم دقیقا بالای سر خودم تابلوی توقف ممنوع رو دیدم. خیلی عجیب بود که نه دیشب نه امروز صبح دقیقا به بالای سرم نگاه نکرده بودم!!!

با اتوبوس و هزار بدبختی خودم رو به توخونه رسوندم (بماند که دیگه مایکروسافت باز هم پریده بود مثل اتفاقات دیگه ای که روزای قبل برام می افتاد). توی راه داشتم فکر میکردم ماشینه که عمرش کرده دیگه. اصولا هم گرفتن ماشین در مایکروسافت از اولش کار اشتباهیه. توصیه من به هر کس که این پست بهش میخوره اینه که بخواین بهتون دوچرخه بدن. هم فان قضیه بیشتره هم بعدن میتون دوچرخه رو با خودتون وردارین بیارین خونتون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر