جمعه

آیدین




اول صبح اولین روز کلاس چهارم ابتدایی بود. من مدرسم رو عوض کرده بودم و در مدرسه جدید ظاهرا یادشون رفته بود دانش آموزای جدید رو کلاس بندی کنن. وایساده بودیم تو صف که کلاس بندیمون کنن. یه پسریم وایساده بود که من بعد از اینکه یک کم حوصلم سر رفت رفتم سر صحبت رو باهاش باز کردم. اسمش آیدین میرزایی بود و گویا پدرش کارمند وزارت خارجه بوده و درنتیجه از وقتی که سه سالش بوده ایران رو ترک کردن به خاطر ماموریت پدرش تو سازمان ملل. کلاس چهارم تو یه کلاس افتادیم (تمام کلاس بندی نشده ها تو همون کلاس افتادن ). این بشر بسکتبالش بی نظیر بود . من هنوز تو بر و بچه ها کسیو ندیدم که تو این اردر باشه. گذشت و سال چهارم تموم شد و سال پنجم و زد و راهنمایی هم تو یه مدرسه افتادیم. من خونشون چند باری رفته بودم. اصلا آدم باورش نمیشه چقدر زود گذشت! بازیهایی مثل پرینس 2 رو که با دیسکت ور میداشتم میبردم اونجا و نیز پینگ پنگ و شطرنج که خوراک بود .
زد و آخر سال اول دوباره کارشون افتاد که برگردن نیویورک . دیگه از اون موقع ازش خبر نداشتم تا زمانی که یک موجودی به اسم orkut به وجود اومد! orkut باعث شد دوباره از هم خبر بگیریم. فهمیدم که تو کانادا دانشجو شده . زمان admission ازش راجع به اینجا پرسیدم و انصافا چیزای خوبی بهم گفت. یه هفته پش بهم ایمیل زد که داره میاد امریکا و امروز ماشین رو ورداشت و اومد اعیون نشین پرینستون! پرینستونی که کاملا رنگ تابستونی به خودش گرفته. ملتی که مدام در هر جا که بتونن در حال آفتاب گرفتن و شونه کردن موی پریشون هستن و احتمالا این از الان تا اکتبر ادامه داره.

خیلی برام جالب بود دیدن یه دوست بعد از 11 سال. کلی با هم صحبت کردیم راجع به این مدت. نمی خواست به ایران برگرده دقیقا به همین دلیل که همه میدونیم (سربازی). گفت پدرش بعد از یه مدت تو سازمان ملل کار پیدا کرده دیگه کارمند وزارت خارجه نیست . گفت بعد از BS یه مدت تو نورتل کار میکرده ولی الان با چند نفر دیگه شرکت زدن خودشون دارن کار میکنن (من خیلی با اینش حال کردم). خلاصه 3-4 ساعتی به خوشی گذشت و البته ما که دیگه عادت کردیم در هنگام ورود مهمانان نقش تورلیدر هارو چطور بازی کنیم و از مسیر های از پیش تعیین شده اونا رو به جاهایی که فیلم a beautiful mind گرفته شده و بعد سایر جاهای کمپس و بعد خوابگاه (قلعه ) ببریم و سرشون رو گرم کنیم.

نکته اینجاست که من واقعا اون سالا امروز خیلی سریع اومد جلوی چشمم. نه که کاملا بکر مونده انگار واقعا همین پارسال بود. یعنی به همین زودی 11 سال گذشته. و 11 سال بعد ما سی و چهار ساله میشیم!! Just Imagine . امروز کلا درس و کلاس تعطیل شد و حسابی خوش گذشت الان باید برم جبرانش یه چیزایی بخونم. ولی واقعا جالبه آدم بعد از 11 سال دوستش رو ببینه. واقعا جالبه.

پی نوشت: این نظر شخصی منه باز به کسی بر نخوره! ولی حس میکنم فیس بوکم داره یه جورایی خز میشه. اون اصالتش رو دیگه نداره . حتی عکسا. دیگه اونقدر فله ای عکس توش گذاشته میشه که اصلا آدم اون حالی رو که اون اوایل با دیدن چند تا دونه عکس داشت نداره. نمیدونم شاید بکشم بیرون ! تا خیلی چیزا همونطوری دست نخورده و abstract برام باقی بمونه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر