جمعه

آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش می‌دهد نشان جلال و جمال يار
خوش می‌کند حکايت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نيم شرمسار دوست

۲ نظر: