چهارشنبه

چند وقت پیش شبی حدود ساعت 4 اینا خسته از ساعات مدام بازی سیو 4 و البته خرسند از پیروزیهای خوبی که به دست آورده بودم به تخت خواب رفتم تا که بلکه بخوابم. مدتی گذشته بود که خود رو در سر سه راهی جنت آباد شمالی دیدم.دکه ای روزنامه فروشی اونجا بود که توجهم رو جلب کرد. توش نوشته بود خطر حمله غریب الوقوع مغولان به تهران از شرق. یهو خشکم زد! خطر حمله مغولا؟ یهو دیدم وای خیابونا راه بند اومده ماشینا تو هم گره خوردن و همینطوری دارن برای هم بوق می زنن و غیره. تو همین موقع که من خشکم زده بود یهو دیدم دو تا منجنیق خیلی بزرگ(تو اردر جره ثقیل)دارن از طرف بزرگراه همت به سمت شرق میرن(زاویه دید من درست تو زاویه این برج میلاد بود و این منجنیق ها رو میدیدم که دارن از برج به سمت شرق دور می شن)و عجب سر وصدایی داشتن. یهو سرم رو برگردوندم به سمت مخالف که... که دیدم نه من تو شمال بزرگراه کردستان هستم. و ناگاه سوارانی رو دیدم که از سمت مدرسه فرزانگان!!!! به سمت ما در حال هجومن. تعدادشون زیاد بود ولی دانسیتشون کم.ولی چرا از این سمتش رو نمی دونم. از منجنیق ها خبری نبود سربازا هر کدومشون که نزدیک می شد جزییات کاملش رو می تونستم ببینم.خیلی بیشتر از این عکس. والبته شمشیر داشتن و تقریبا به هر کس که می رسیدن با یه ضربه کارش رو تموم می کردن. یهو تصمیم گرفتم برم به خونه خبر بدم. و البته نمیدونم چرا فکر می کردم خونه تویوسف آباده! در حالیکه 5 سال پیش از یوسف آباد اومدیم اکباتان و بعد جنت آباد شمالی. مغولا آدمای پیاده و تو ماشین رو که کاملا آدم عادی به نظر می رسیدن(با پیرن و تی شرت و کت شلوار و روسری و مقنعه .) رو نقش بر زمین می کردن. مردم همه تو جهت مخالف در حال فرار بودن ولی من مجبور بودم به جهت مغولا طول کردستان رو به سمت پایین بدوم. جالبیش این بود که هیچ مغولی کاری به من نداشت البته بعضی وقتا وقتی نزدیک یک مغول می شدم دستامو می بردم بالا و همچنان با حد اکثر سرعت به سمت جنوب می دویدم. می دویدم و می دویدم یک دفعه یادم افتاد میتونم بیدار شم. و بیدار شدم!ساعت 8 صبح بود

هیچ حدیث و صحبتی براش ندارم ولی از نظر هنری خواب فوق العاده جالبی بود به خصوص اون ظرافتی که از مغولا و منجنیق می دیدم. هیچ وقت تا به حال چیزی رو که از نزدیک ندیدم اینقد دقیق ندیده بودم

این مساله منو به یاد یکی از دوست داشتنی ترین شعر های کتاب اول دبیرستان انداخت

به مغرب سینه مالان قرص خورشید*نهان میگشت پشت کوهساران

فرو می ریخت گردی زعفران رنگ * به روی نیزه ها و نیزه داران

ز سم اسب میچرخید بر خاک*به سان گوی خون آلود سرها

ز برق تیغ می افتاد در دشت*پیاپی دست ها دور از سپرها

نهان میگشت روی روشن روز*به زیر دامن شب در سیاهی

در آن تاریک شب می گشت پنهان*فروغ خرگه خوارزمشاهی

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد*سپیده دم جهان در خون نشیند

به آتش های ترک و خون تازیک*ز رود سند تا جیهون نشیند

به خوناب شفق در دامن شام*به خون آلوده ایران کهن دید

در آن دریای خون در قرص خورشید*غروب آفتاب خویش تن دید

چه اندیشید آن دم٫کس ندانست*که مژگانش به خون دیده تر شد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد*ز آتش هم کمی سوزنده تر شد

در آن باران تیر و برق پولاد*میان شام رستاخیز میگشت

در آن دریای خون در دشت تاریک*به دنبال سر چنگیز می گشت

بدان شمشیر تیز عافیت سوز*در آن انبوه٫کار مرگ می کرد

ولی چندان که برگ ازشاخه میریخت*دوچندان میشکفت و برگ میکرد

میان موج می رقصید در آب*به رقص مرگ٬اختر های انبوه

به رود سند میغلتید بر هم*ز امواج گران کوه از پی کوه

خوروشان٬ژرف٬بی پهنا٬ کف آلود*دل شب می درید و پیش میرفت

از این سد روان٬در دیده ی شاه*ز هر موجی هزاران نیش میرفت

ز رخسارش فرو میریخت اشکی*بنای زندگی بر آب میدید

در آن سیماب گون امواج لرزان*خیال تازه ای در خواب میدید:

اگر امشب زنان و کودکان را*ز بیم نام بد در آب ریزم

چو فردا جنگ بر کامم نگردید*توانم کز ره دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا*سوارانی زره پوش و کمان گیر

دمار از جان این غولان کشم سخت*بسوزم خانمانهاشان به شمشیر

شبی آمد که میباید فدا کرد*به راه مملکت فرزند و زن را

به پیش دشمنان استاد و جنگید*رهاند از بیم اهریمن٬وطن را

پس آنگه کودکان را یک به یک خواست*نگاهی خشم آگین درهوا کرد

به آب دیده اول دادشان غسل*سپس در دامن دریا رها کرد

بگیر ای موج سنگین کف آلود*ز هم واکن دهان خشم٬واکن!

بخور ای اژدهای زندگی خوار*دوا کن درد بی درمان دوا کن!

زنان چون کودکان در آب دیدند*چو موی خویشتن در تاب رفتند

وزان درد گران٬بی گفته ی شاه*چو ماهی در دهان آب رفتند

شبی را تا شبی با لشکری خرد*ز تن ها سر٬ز سر ها خود افکند

چو لشکر گرد بر گردش گرفتند*چو کشتی با دپا در رود افکند!

چو بگذشت٬از پس آن جنگ دشوار*از آن دریای بی پایاب٬آسان

به فرزندان و یاران گفت چنگیز*که گرفرزند باید٬باید این سان!

بلی٬آنان که از این پیش بودند*چنین بستند راه ترک و تازی

از آن٬این داستان گفتم که امروز*بدانی قدر و بر٬هیچش نبازی

به پاس هر وجب خاکی از این ملک*چه بسیاراست٬آن سرهاکه رفته!

ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک*خدا داند که چه افسرها که رفته!

دکتر مهدی حمیدی


۵ نظر:

  1. کاش ما هم میتونستیم در یک چشم به هم زدن از یک نقطه تهران به نقطه دیگه بریم

    راستی من با این بیت مشکل دارم :
    اگر امشب زنان و کودکان را*ز بیم نام بد در آب ریزم
    اولاً که مغولان قزوینی نبودند که به کودکان کار داشته باشند، دوماً من هیچ وقت به خاطر نام کسی رو نمی کشم. هر کسی خواست بره خودکشی کنه

    پاسخحذف
  2. نه خوب درست می گی . البته این که به کودکان کار داشتن که به شدت داشتن. تا جایی که می دونم ازشون اگه زنده می زاشتن اولا طرف رو می رفتن خنثی می کردن بعدشم یه زندگیه خیلی پستی بهش می دادن. اون موقع هم خوب تو فرهنگ یه چیزایی خیلی مهم بوده به نظرم با الان خیلی فرق داشته. واسه همین میشه گفت کارش یه جورایی با فرهنگ اون موقع توجیح می شه. ولی خوب منم الان اگه بودم این کار رو نمی کردم و خوشمم نمیومد کسی بندازدم به دریا به خاطر یه چیز احتمالی

    پاسخحذف
  3. من تونستم کامنت بذارم!!
    این شعره برای این یادمه که اول دبیرستان یه معلم داشتیم تصف شعره رو درس داده‌بود، بعد این عوض شد، معلم بعدی اومد این شعرو از اول درس داد!
    در نتیجه من تمام آرایه‌های ادبی این شعرو، اونم با دو روایت بلدم :D

    پاسخحذف
  4. سلام!
    خوشحالم که دوباره شروع کردی به نوشتن
    از خوندن وبلاگ بر و بچز لذت می برم ضمن اینکه از حال و احوالشون هم آگاه می شم!
    (پویا)

    پاسخحذف
  5. این شعره از اوناست که اگه به من بگن سه تا شعر کتاب های دبیرستانو بگو که بیشتر از همه باهاش حال کردی حتما می گمش (با وجود این که کتاب های دبیرستان شعر قشنگ کم نداشت).ا

    پاسخحذف