امروز مردی تقریبا میان سال به دفتر ما اومد . میگفت اسمش س. هدایته و از نوادگان صادق هدایته. میگفت اهل تفرشه و نسبت فامیلی با محمود حسابی داره. مطلب زیر رو به ما سپرد و خداحافظی کرد. چند ساعت بعد خبر رسید که جسد وی در حالیکه دو توله سگ در آغوش داشته در زیر پل اصلی شهر پرینستون پیدا شده. هر سه نفر خودشون رو حلق آویز کرده بودن. اون مرحوم در آخرین یادداشتش چنین نوشته بود:
حس عجیبیه! مثل اینکه روزی ده دقیقه وصلت کنن به برق شهر و بعد بهت آزاد باش بدن که بری دنبال نانت. دنبال مسکنت و دنبال آزادیت.حس میکنی هر روز برات جمعست! و تو نمیدونی که چه مرگته . این حس مثل خوره همیشه باهاته. مثل سایه تعقیبت میکنه و حتی یه روز هم بهت امون نمیده. میتونی بهش فکر نکنی . آره تو میتونی بهش فکر نکنی و واقعا فراموشش کنی. اما اینجوری کار برا اونم راحت تر میشه. میتوبنیم بهش فکر کنی اونقدر فکر کنی تا برات مثل شمردن گوسفند بشه . خوابت ببره. شاید خواب ابدی . شایدم یه روز بیدار شی و ببینی که یه هیولای بزرگ شدی . بد جوری آچمزت کرده و باز تو نمیدونی چه مرگته. شاید تقصیر دکتراست که سعی میکنن دامنه دانششون رو از یه حدی بالاتر نبرن . شایدم تقصیر اون زهر ماریاست که خیلی بچه تر از این حرفان که بخوان قدی علم کرده باشن. از همش بدتر اینه که وقتی سراغت میاد که انتظارش رو نداری. زخما همه همینطورن به خصوص اگه عفونیم باشن و مخصوصا اگه مملو از سم نیش جانوری موذی باشن! به دور و برت که نگاه کنی همه زخم خوردن! حتی مادر طبیعت داره نفسای آخرش رو میکشه ! دیدی؟تو هنوز جات بهتره مگه غیر از اینه که زندگی مجموعه ای از رسوم قرار دادیه که ما آدما بسته به نیاز های خودمون خودمون تعریفش کردیم؟ کاریم که از دستت بر نیماد. پس تو وقت داری وقت داری تا اون روزی که از خواب بیدار شدی و دیدی که نعش کش شهر داره جسد یک خوک سیاه رو به زباله دان میبره تا اون موفع میتونی به طور نسبی زندگی شرافتمندانه و بزرگوارانه ای داشته باشی. حتی شاید بشه گفت یک زندگی زیرکانه!
سخنی پایانی من داشتم matlab نصب میکردم و حوصلم سر رفته بود فقط همین!
حس عجیبیه! مثل اینکه روزی ده دقیقه وصلت کنن به برق شهر و بعد بهت آزاد باش بدن که بری دنبال نانت. دنبال مسکنت و دنبال آزادیت.حس میکنی هر روز برات جمعست! و تو نمیدونی که چه مرگته . این حس مثل خوره همیشه باهاته. مثل سایه تعقیبت میکنه و حتی یه روز هم بهت امون نمیده. میتونی بهش فکر نکنی . آره تو میتونی بهش فکر نکنی و واقعا فراموشش کنی. اما اینجوری کار برا اونم راحت تر میشه. میتوبنیم بهش فکر کنی اونقدر فکر کنی تا برات مثل شمردن گوسفند بشه . خوابت ببره. شاید خواب ابدی . شایدم یه روز بیدار شی و ببینی که یه هیولای بزرگ شدی . بد جوری آچمزت کرده و باز تو نمیدونی چه مرگته. شاید تقصیر دکتراست که سعی میکنن دامنه دانششون رو از یه حدی بالاتر نبرن . شایدم تقصیر اون زهر ماریاست که خیلی بچه تر از این حرفان که بخوان قدی علم کرده باشن. از همش بدتر اینه که وقتی سراغت میاد که انتظارش رو نداری. زخما همه همینطورن به خصوص اگه عفونیم باشن و مخصوصا اگه مملو از سم نیش جانوری موذی باشن! به دور و برت که نگاه کنی همه زخم خوردن! حتی مادر طبیعت داره نفسای آخرش رو میکشه ! دیدی؟تو هنوز جات بهتره مگه غیر از اینه که زندگی مجموعه ای از رسوم قرار دادیه که ما آدما بسته به نیاز های خودمون خودمون تعریفش کردیم؟ کاریم که از دستت بر نیماد. پس تو وقت داری وقت داری تا اون روزی که از خواب بیدار شدی و دیدی که نعش کش شهر داره جسد یک خوک سیاه رو به زباله دان میبره تا اون موفع میتونی به طور نسبی زندگی شرافتمندانه و بزرگوارانه ای داشته باشی. حتی شاید بشه گفت یک زندگی زیرکانه!
سخنی پایانی من داشتم matlab نصب میکردم و حوصلم سر رفته بود فقط همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر