دوشنبه

خاطرات قبرس

الآن ساعت به وقت محلی 8 شبه من اینجا تو آفیس هستم . چهار نفریم که 2 تاشون تقریبا هیچ وقت نمیان و یک هندی به اسم انیرود که تمام عمرش(بدون اغراق) رو تو اتاقه
بد نیست راجع به ادامه سفر به قبرس بنویسم الآن که وقت هست. آره تو پستهای قبلی گفتم که من مونده بودم و 2 تا بلیط قبرس که رو دستم باد کرده. یک مرتبه در جواب ایمیلی که به گروه اپلای زده بودم یک نفر جواب داد که آقا من این بلیط رو می خوام! و جالبیش این
بود که اون یه نفر نگار بود که تو دانشکده خودمون فوق می خوند
با هم قرار گذاشتیم که سر یک ساعتی بریم آژانس و تغییر نام بدیم بلیط رو و البته وقتی رفتیم آژانس دار محترم با کمال وقاحت ابراز داشت که بلیط 2 روزه به یک نفر دیگه فروخته شده! حتی یک کلمه هم به من نگفته بودن!! اگه نگار پیدا نمی شد تا آخرشم بهم نمی گفتن!!!! اونقد عصبانی شدم که ناچار شدن همونجا یه بلیط برا نگار دست و پا کردن و ما روز یکشنبه 26 آگست عازم قبرس شدیم برای برداشتن ویزای ینگه دنیا
تو راه و در واقع به محض سوار شدن در هواپیمای امارات که عازم دبی بود به طور اتفاقی طی یک مکالمه فهمیدن که بغل دستیم هم عازم لارناکاست. مردی پنجاه و چند ساله بود که به اتفاق همسر و تنها فرزندش به قبرس می رفت تا پسرش را که احتمال نمی داد در ایران دانشگاه خوبی قبول شود در دانشگاه نیکوزیا ثبت نام کند.می گفت خود و همسرش در ویرجینیا تک درس خواندن و ادعا می کرد که دایی خانم دکتر مرجان سیرجانی است و از رفتار وی انتقاد می کرد که وی حزب اللهی شده است!!!! (ببینین گراف شناسایی افراد بین ما فقط یک راس واسط داشت چیزی که اصلا فکرش را نمی کردم)در فرودگاه دبی با آنها بودم پسرشان علی پسر ساکت و زیادی مودبی بود و می گفت می خواد اقتصاد بخونه.کلا خانواده جالبی بودن
در هواپیمای بعدی نزدیکشان نبودم و آنروز دیگر اصلا ندیدمشان کلا از دبی که به سمت لارناکا پرواز می کردیم هراز گاهی فکر دیپرت شدن در فرودگاه قبرس به سرم می آمد ونگران می شدم. نگار را در فرودگاه دبی دیدم و پسری که بعدها فهمیدم همان مهدی جامعی دانشگاه تهرانی است که از برکلی پذیرش گرفته و یک بار ویزایش با مشکل برخورد کرده
به قبرس رسیدیم در فرودگاه مشکلی نبود این بار(با آنکه می گفتند سفیر قبرس از ایران این هفته اخراج شده ولی کسی حتی معطل هم نشد).البته بر خلاف سری قبل اینبار 7-8 نفر بودیم فقط
به هتل رفتیم و فردایش به سفارت امریکا.گفتند 3 روز کاری طول می کشد تا ویزا حاضر شود و ما هم که از زمین و زمان شنیده بودیم که این حرفی مفت است قرار گذاشتیم فردا بعد از ظهر برای گرفتن ویزا بیاییم
شب فهمیدم که مسعود والافر و مجتبی ترک جزی هم که خود می گفتند شدیدا دنبال بلیط من بودند و به علت پنهان کاری آژانس من از آن مطلع نشدم به قبرس آمدند(گویا رفته اند فرودگاه و دقیقه نود بلیط گیر آورده اند) شب را کنار دریای مدیترانه بودم آخرین روز جشن بود و گروههای سرخپوستی چینی و هوی متالی به اجرای برنامه می پرداختند که بعدا قسمتی از آنها را آپلود می کنم .
فردا صبح به یک آژانس مسافرتی در نزدیک هتل رفتم تا اگر بشود شاید که برای پرواز مستقیم به امریکا بلیطی بیابم . ولی گفته شد که تمام پروازها تا ده روز دیگر پر است و من در لیست انتظار
خلاصه دیگه خبری نبود تا اینکه فردا بعد از ظهر شد. تعدادمون زیاد بود نسبتا ماها بودیم مهدی جامعی اینا بودن و یک پسر خیییلی باحال اصفهانی به اسم محسن شریفانی که اونجا باهاش آشنا شدم. خیلی پسر باحالی بود.رفتیم در صف گرفتن ویزا و یکی یکی ویزایمان را می گرفتیم که ناگهان اتفاقی جو صحنه را به کل دگرگون کرد. به یکی طالب ویزا جناب آندریاس گفت که تو اسمت سید علی حسینی است و این یک اشتباهه که در اثر تشابه اسمی رخ داده و تو کلیر نشدی!!!! طرف وا رفت و ما دهانمان وا ماند که بابا مثلا شما امریکایین
خلاصه خیلی ناراحت شدیم. اونجا بود که من برای اولین و آخرین بار شاهد بارش باران در قبرس بودم. به لارناکا برگشتیم از شدت بیکاری به آژانس دیگری که آن موقع عصر باز بود رفتم که دو نتیجه در بر داشت: پاره شدن یک صفحه از گذرنامه ام توسط آژانسی و رزرو اجباری یک بلیط بیزینس کلاس به مقصد فرودگاه جان اف کندی
فردا صبح به آژآنس اولیه رفتم که یک خانم ایرانی به اسم خانم سوفیا توش کار می کرد خانم خوبی بود و با کمال تعجب دیدم بهم می گن یک بلیط اکونومی به مقصد نیو یورک برای همون شب دارم! گفتم بابا اون بیزینسه(رومم نمی شد بگم از یه آژآنس دیگه رزرو شده) می گفت نه اکونومیه آخر گفتم قیمتش چنده و دیدم بله اکونومیه که! گفتم خوب بزنش به نیو آرک در نیوجرزی به جای جی اف کی و مقبول واقع شد
بلیط را که گرفتم ایمیلی به محمد حسین زدم به این موضوع که شاید که فردا بیایم و نه اطلاعی بیشتر چرا که هیچ چیز قطعی نبود بعد برای آخرین بار به ساحل گرم مدیترانه و انبوه مردمان آفتاب ندیده سر زدم که خود ساعتها طول کشید و بعدش برای ناهاری یادگاری مخلوطی از کباب و دنر(کباب ترکی) سفارش دادم که تقریبا تنها غذای مردم آن دیار بود. در آنجا باز خانواده علی اینارو دیدم که دیگه اصلا ازشون خبر نداشتم. گویا زیاد با دانشگاه قبرس حال نکرده بودن می گفتن تو سایتش خیلی دو پهلو نوشته بوده و البته این راست است که کلا مردمان کلکی بودند این قبرسیان بسیاااااار. در آنجا پدر علی چندین پندم داد که به نظرم بسیار به جا بود. در واقع تجربه زندگی خودش بود که به من می گفت. خوشحال بودن که علی از پیششون نمی ره
شبش ساعت 1 ماشینی گرفتیم به قصد فرودگاه پرواز ساعت 5 بود چمدان را تحویل دادم و منتظر گرفتن بلیطم بودم(چیزی که دست من بود که برگ کاغذ بود که بلیط الکترونیکی نام داشت) که ناگهان با این جمله مواجه شدم: متاسفم آقا شما برای رفتن به لندن به ویزای ترانزیت نیاز دارید. گفتم که ندارم برگه ای رو که آژانس بهم داده بود نشانشان دادم که در آن نوشته بود تمام ایرانیان به ویزای ترانزیت نیاز دارند به جز آنان که چند شرط دارند که یکی داشتن ویزای ینگه دنیا بود. ولی این خانم گویا معنی کلمه آنلس را نمی دانست هی می گفت بیا دیگه تو برگه خودتم نوشته همه ایرانیا احتیاج به ویزای ترانزیت دارن
آخر بهش گفتم می خواهم رییست را ببینم و بالاخره قبول کرد خوشبختانه رییسه معنی استثنا را می فهمید و این مشکل هم حل شد. سوار هواپیما که شدیم تا خود لندن خوابیدم
ساعت تقریبا 8 و نیم به وقت محلی به فرودگاه هیثرو در لندن رسیدیم. فرودگاه خیلی خیلی بزرگی بود. ولی اصلا خفن نبود واقعا اصلا خفن نبود اینجا بود که دیگه واقعا به ذهنم رسید اگر سران این مملکت عقل داشتن(داشته باشن) هنوزم می شه ایران کشور بزرگی بشه
سیستم امنیتیشونم به نظرم خیلی باگ داشت تازه ما تو ساعت خلوتش اومده بودیم و زیاد معطل نشدیم.بعد چند ساعتی منتظر هواپیمای به مقصد امریکا شدیم ایمیلی به حسین زدم و خبر دادم که در لندنم و پروازم فلان ساعته بعدم از سایتش شماره موبایلش رو ور داشتم شماره محمد تو سایتش نبود در نتیجه به سایت هانی گودرزی رفتم و آدرس و هر چی داشت محض احتیاط برداشتم و بالاخره سوار بر طیاره ای که مارا به آنسوی آتلانتیس ببرد.
در هواپیما فیلم داستانی لاک پشتهای نینجا را برای اولین بار دیدم دو بغل دستی داشتم هر دو جوان هر دو انگلیسی باهاشون کمی حرف زدم که ناگهان هواپیما فیلم 300 رو گذاشت اصلا فکر نمیکردم برای اولین بار این فیلم رو اونجا ببینم. به نظرم اومد کلا فیلم بیشتر از اینکه بخواد بر زد ایران باشه به نفع تروریستهای عراق و القاعده ساخته شده و می گه چطوری با تعداد نفرات کم می شه ارتش تا دندان مسلح قدرتمند ترین کشور دنیا رو به خاک و خون کشید
به مقصد رسیدیم دلم درد میکرد از قضای ناجوری که در هیثرو به علت ندانستن نامش سفارش داده و مجبور به خوردن شده بودم. به باجه ورود رسیدم مدارک را دادم که مرا به اتاق ویژه ای بردن. در باجه ورود همه را انگشت می انگاشتن حتی انگلیسارو ولی نفهمیدم چرا در اون اتاق دوباره منو انگشت نگاشتن! سپس هر چه آدرس بود(از تهران و اینجا و استاد راهنما و...) از من ستاندند و آزاد شدم
وارد اتازونی
فورا با کمک موبایل خانمی رهگذر به حسین زنگ زدم و وی را در جریان ورود گذاشتم. کلا خیلی بهم کمک کرده از اول اپلای تا همین الان نمیدونم چطوری ازش تشکر کنم . قرار شد ساعتی بعد به سراغم بیاید که اتفاق جالبی دیگر در فرودگاه افتاد.
شخصی به طرفم آمد و گفت کجا می خواهی بری گفتم پرینستون و دوستانم دارن میان دنبالم . که یکهو گفت ور آر یو فرام؟ گفتمش ایران گفت: به بابا مخلصیم. طرف شریف نامی بود 47 ساله که سی سالی در این کشور بوده و اکنون با داشتن کارت سبز تصمیم داشت کلا به ایران بازگردد البته می گفت که زیاد ایران میاد و میره و محضر داره تو قم!!!!(هر چی تلفن تو اینجا و ایران داشتم بهم داد که اگه کاری بود....) بعدم نشست همون تجربه های خودشو برام گفت(خیلی جالبه خیلی از حرفاش با حرفای پدر علی یکی بود) بعدم زنگ زد به حسین و آدرس دقیق داد(آخه من چه می دونستم کجام من فقط گفته بودم در شماره 5. خلاصه مدتی منتظر شدیم تا حسین و محمد محمودی اومدن. حسابی مرام گذاشته بودن هر دو. به پرینستون رفتم و به خانه حسین اطلاعی غیر مستقیم به خانه دادم که رسیده ام و بعدش خوابیدم حدود 48 ساعتی بود این تن سربی باران خواب به چشم خسته اش نرسیده بود

۳ نظر:

  1. i miss you....
    so nice..
    yani vaghean enghad dardesar dare.... :-s :D

    پاسخحذف
  2. salam agha ma ro harmande kardid bahali az khode jigarete :) blog em a ine dontopolo dar persian blog

    پاسخحذف
  3. لطفا درباره اقتصاد قبرس حرفی بزن و اینکه چه جوری باید اونجا پول در اورد

    پاسخحذف