جمعه

شیر و شتر

فرض کنید شما یک محقق هسته ای رو میدزدید (یا خودش با میل خودش میاد پیش شما) و بعد شما ازش هر چی اطلاعات هسته ای داره میکشید بیرون (حالا چه با ده ملیون دلار که بقیه هم تشویق بشن بیان چه با شکنجه از نوع ضد ابطحیش) بعدش این آقا (یا خانم) دیگه کلا براتون مهره ی سوخته میشه. حالا میخواین چی کارش کنین؟
۱) بکشیدش: در این صورت هیچ چیز عایدتون نمیشه جز اینکه دیگه محقق هسته ای ای غلط بکنه بیاد طرف شما
۲) ولش کنین تو کشورتون ول ول بچرخه؟ ولی متاسفانه طرف زن و بچه داره که چپ و راست فیلمشون داره میاد تو تلویزیون.
۳) شما یادتون می افته که تو زمینه ی مخابرات از اون کشور دوستتون جلوترین. پس چه خوبه یکی از محصولات جدید آزمایشگاه ارتشتون رو امتحان کنین (ارتشی که سالی خداچوق خرج شکم یک یک کارمنداش میکنید باید بالاخره به یه دردی بخوره). چه خوبه یه دستگاه شنود و کنترل توی اون دوستتون کار بذارید و برش گردونین اون جایی که بوده تا ببینید چه توضیحی داره برای مسوولین بده.
الف) ولی همینجوری اگه ولش کنین برگرده که پاش به زمین گرم نرسیده اعدام به جرم خیانت رو شاخشه (حالا شاید یکم کمتر)
ب) پس باید یه کاری کنید که معروف بشه. یه جورایی قهرمان بشه اونطوری احتمالا در امانه
ج ) شما یادتون می افته که کشور مقصد سرزمین هزار و یک شبه . دولتشم عشق ژانگولر بازیه و حتی با فوتوشاپ موشک هوا میکنه
۴) در نتیجه شما یک کاری میکنید که این دوست عزیزمون و دولت متبوعش فکر کنن شاهکار کردن
۵) برای اینکه یک مقدار حریف رو جری تر کنید قبل از شروع عملیات یک فیلم هم از دوستمون میگیرید با یک پس زمینه ی شطرنج و کره ی زمین. این فیلم باید دقیقا سه ساعت بعد از اولین فیلم ارسالی از کافی نت پخش بشه تا هم اونایی رو سرگرم کنه که فکر نمیکنن آخه یکی که رفته درس بخونه میاد پیام ویدیویی میده که عزیزم دلم تنگ شده و هم بقیه رو (با اون دکورش)
۶) اینجوری دولت عزیز تو کف شاهکار جدید خودش رفته (کاری که جیمز باند هم از پسش بر نمی امد). دانشمند عزیز هم به یک قهرمان ملی تبدیل شده. و حالا میره که بعد از استراحتی چند روزه و دیداری با اهل و عیالش با مسوولین دیداری داشته باشه
۷) ضمنا اینو یادم رفت بگم : شما اونقدر صحنه ی بازی رو خنده دار درست کردین که به جز آقایون هزار و یک شب هیچ کس دیگری فکرشم نکنه که این یک فرار بوده و از نظر وجهه ی بین المللی و این قبیل مسایل شما در وضعیت مناسبی قرار دارید
نتیجه: سوخته صرفا یک مفهوم انتزاعی ساخته ی ذهن بشر است

یکشنبه

AT&T

دوره ی کارآموزی در یک جایی مثل att یک فرق اساسی با مایکروسافت داره. فرقش اینه که مایکروسافت توی یک جای خوش آب و هوا بود و روزی صد تا برنامه سوشیال برای اینترنها میذاشت که خسته نشن کلیم بهشون پول میداد که برن کوههای اطراف سیاتل رو بگردن. در نتیجه اینترن ها امکان نداشت این نعمات رو ول کنن و به کار بپردازند. اینجا ولی برعکس . کاملا وسط هیچکجا آباده. به طوری که پرینستونی که تابستونا شهر مرده هاست در برابرش مثل لاس و گاس میمونه. زندگی سوشیال هم خلاصه میشه به یک ساعت گپی که کارمندا سر ناهار با هم میزنن که اونم هر روز بدون استثنا (اینش خیلی برای من عجیبه) نیم ساعتش راجع به سرویس های att و اینکه ایول چه کارایی ما با این سرویسا میتونیم بکنیم که قبلا نمیتونستیم میگذره. خلاصه برخلاف پارسال امسال کمی تا قسمتی سرم شلوغه.
اینو داریم برای رفع خستگی

جمعه

یاد ایام

اولین و آخرین باری که دیدمش تو سلف بهشتی بود زمان المپیاد دانشجویی (یکی دو ماه قبل خارج اومدنم). چیزی که ازش یادمه یه ریش سفید بود که تمام صورتش رو پوشونده بود یه شلوار سبز و یه کوله پشتی که انگاری داشت داد میزد صاحابش بعد ناهار از همون جا داره میره کوه. داره میره کوه؟

چهارشنبه

Show must go on

خلاصه ی حرفم تو این کلیپه. ولی توضیحات بیشتر از زبان حضرتش شاید به زودی!

پنجشنبه

چه خبرته بابا؟

باورم نمیشه! این سال سوم چقدر زود گذشت. مخصوصا ترم دومش. مخصوصا ماه آوریل به خدا این آوریلو نفهمیدم کی اومد و کی رفت. چرا زمان اینجوری شده؟

سه‌شنبه

به خاطر بسپار

دلم میخواد واسه یه مدت از این سینای فعلی استعفا بدم و برم یه نقش جدید رو بازی کنم. یه نقش کاملا متفاوت. یه جایی که هیچکسی من فعلی رو نمیشناسه. من تنها چیزیم که پیش وجدان خودم ازش راضیم توانایی برنامه ریزی بلند مدته (غیر از این کلا عذاب وجدان من رو کشته) . میدونم که توی این برنامه کم کم دارم به اون نقطه میرسم. میدونم که به زودی این کار رو میکنم!

یکشنبه

خاطره

از سر بیکاری زد به سرم بیام اینجا یه خاطره از تابستون پارسال تعریف کنم. یه شب حوالی ساعت یک از مایکروسافت به خونه برمیگشتم که وقتی رسیدم متوجه شدم ای دل غافل کلید خونه تو خونه جا مونده. اون نصف شبی هم که کسی در دسترس نبود دو تا ایده به ذهنم رسید. یا برم تو مایکروسافت و تا صبح رو مبل و صندلی اونا بخوابم یا برم خونه ی یکی از بچه ها تو شهر (سیاتل) . همینکه ایده دومیه به ذهن اومد خود به خود محسن فیلتر شد و من ماشین رو آتیش کردم. خونه ی ما تا سیاتل حوالی بیست و پنج دقیقه فاصله داشت ولی من از فرط خستگی نفهمیدم اون فاصله چطوری گذشت. به خونه ی محسن که رسیدم سری ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم تلپ شدم خونشون (که یه اتاق نسبتا کوچک بود) و گرفتم خوابیدم (خسته تر از این حرفا بودم که اینجا بخوام برم بیارم).

فردا صبح ساعت نه پاشدم که برم مایکروسافت. محسن حموم بود فکر کنم در نتیجه زود زدم بیرون به سمت ماشین. اما ماشین کو؟ نیستش. وای خدای من ماشین مایکروسافت رو بردن یعنی؟؟ برای چند لحظه داشتم وا میرفتم. دیدم یه مقدار اون طرف تر (با یه فاصله ی نسبتا زیادی) نوشته اگه پارک کنین ماشین رو تو میکنیم (من واقعا یادم رفته به جز حمل با جرثقیل واژه دیگه ای هم برای تو کردن داشتیم یا نه). تابلوش دور بود ولی. گفتم خوب زنگ بزنم ببینم چی میشه. اما ای دل غافل! از زمان ورود ما به این کشور جدید (و ای بسا از همون اولی که موبایل خریدیم) با احتمال غریب به یقین همواره موبایل من بی شارژ بوده. تنها چارم این شده بود که برگردم خونه و از موبایل محسن استفاده کنم.

اما محسن هنوز تو حموم بود. با هزار بدبختی نگهبان ساختمونشون رو پیدا کردم که در ورودی رو باز کرد. در خونه هم باز بود و محسن هنوز تو حموم! فوری موبایلش رو برداشتم و جیم شدم. به توایه زنگ زدم و مشخصات ماشین رو دادم . یارو گفت نه ما همچین ماشینی نداشتیم. دیگه اطمینان پیدا کرده بودم که دزدیدنش. به پلیس زنگ زدم که آقا ماشینم رو دزدیدن. یارو هم بد ترین لحجه ی ممکن رو داشت هی نمیفهمیدم چی داره میگه. آخرش بعد کلی تکرار یارو گفت نه شما خلاف پارک کردین ماشین تو شده. بعد یه شماره داد که بهش زنگ بزنم. خیلی برام عجیب بود چون به مجرد اینکه قطع کردم دقیقا بالای سر خودم تابلوی توقف ممنوع رو دیدم. خیلی عجیب بود که نه دیشب نه امروز صبح دقیقا به بالای سرم نگاه نکرده بودم!!!

با اتوبوس و هزار بدبختی خودم رو به توخونه رسوندم (بماند که دیگه مایکروسافت باز هم پریده بود مثل اتفاقات دیگه ای که روزای قبل برام می افتاد). توی راه داشتم فکر میکردم ماشینه که عمرش کرده دیگه. اصولا هم گرفتن ماشین در مایکروسافت از اولش کار اشتباهیه. توصیه من به هر کس که این پست بهش میخوره اینه که بخواین بهتون دوچرخه بدن. هم فان قضیه بیشتره هم بعدن میتون دوچرخه رو با خودتون وردارین بیارین خونتون.

سه‌شنبه

آداب سخن گفتن

بزرگترین دستاورد سفر یم روزه به شیکاگو برای من این بود که فهمیدم (درک کردم) که هنوز خیلی تا درست حرف زدن فاصله دارم. باید خیلی تو این زمینه تمرین کنم

پنجشنبه

یه بار جستی ملخک

من اصولا راننده ی خیلی خوبی نیستم (هر کسی نقطه ضعفی داره دیگه). امروز بعد از ماهها ماشین رو از انباری در آوردم و به سمت مرکز تحقیقات ای تی اند تی راه افتادم. ماشین رو خیلی وقت بود که بیمش رو لغو کرده بودم که پول بیخود ندم. از اونجا تا دپارتمانمون حدود یک ساعت راهه (یه کم بیشتر) و من ساعت چهار از اونجا راه افتادم که پنج برگردم با یکی قرار ملاقات داشتم آخه ساعت پنج.

طبق قانون اول مرفی بعد از پیمودن حدود یک ربع با ترافیک وحشتناکی ناشی از چپ شدن و خرد شدن یک وانت مواجه شدیم (صحنه را دیدم. دردناک بود) خلاصه تمام رشته هامون درجا پنبه شد. بعد از حدود یک ربع مورچه سواری و رد کردن وانت برای جبران مافات شروع کردم به ادامه ی مسیر با سرعتی به مراتب بیشتر از سرعت مجاز (حدود نود تا). همینطوری داشتم میرفتم که یهو از آینه ی عقب دیدم ماشین پلیس سیاه رنگی رو که در ابتدا همانند مورچه ای با سرعت نور بود و کم کم بزرگتر و بزرگتر میشد. قانون دوم مرفی!

سرعت ماشین یهو افتاد و همزمان بااون فشار من. گفتم آقا دیپرتم کردن تمام! (یا در بهترین حالت لغو گواهینامه). ماشین پشت من رسید (چسبوند به من) و یهو شروع کرد به آژیر زدن. یا حضرت عبااااس!! فورا زدم کنار و شروع کردم فاتحه ی خودم رو خوندن. اما یهو باکمال تعجب مشاهده شد که جناب پلیس بیخیال ماشین مزدای من شدند و صفیر کشان به راه خودشون ادامه دادند. باور کردنی نبود! اینکه پلیسه اون جلو چی دیده بود که بیخیال کیس دندونگیری مثل من شده بود. خلاصه ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه به پرینستون رسیدم. اما ملاقات بسیار مفید و سودده ای بود. یک ساعت و نیم به درازا کشید و قرار شد ملاقات بعدی رو تو خونه ی خودش بذاریم.

چهارشنبه

مساله ی حل نشده ی من

بالاخره کم کم (تاکید میکنم کم کم) زمان اون داره میرسه که کمی به این فکر کرد که بعد از دکترا برنامه چیه؟ اگر با همین نرخ زندگی روزمره ی اینروزا رو ادامه داد یک جواب این میتونه باشه که استادی در یک دانشگاه درجه دو یا با کلی شانس درجه یک. ولی از اون طرف باید قبول کرد که این زندگی مسالمت آمیز آکادمیک چیزای خیلی خیلی زیادی رو از آدم میگیره و فی الواقع آدم رو در یک قالب صد درصد از پیش تعیین شده قرار میده. این قسمت قضیه زیاد خوش آیند نیست یعنی اصلا خوشایند نیست. اما سوالی که صاف در لحظه ی درک این واقعیت به ذهن میرسه اینه که خوب پس به کجا بشتابیم (بهتره بگیم در بریم). یک گزینه که همیشه فورا به کف ذهن میاد اینه : به همون جایی که بودیم و فرهنگ و ساختارمون توش نمو کرده. ولی کافیه در همین لحظه با یکی از دوستان گرامی ای که تو ایرانه صحبت کنیم تا باور (توی گیومه ) کنیم که چه ساده و خوش خیال بودیم. در حال حاضر سوال های حل نشده ی درسی زیادی دارم که دوست دارم راه حلی براشون پیدا کنم. اما این مساله ی فوق الذکر بزرگترین مساله ی حل نشده ی منه.