یکشنبه

زندگینامه

قدیما که تاریخ میخوندیم (و من به تاریخ بسیار علاقه داشتم) همیشه راجع به سرگذشت ها و پیروزیها و شکست ها بود.  ولی ما هیچ وقت تاریخ رو از جنبه ی انسانیش نخوندیم. اینکه اینا شب قبل از جنگای بزرگ چه حسی داشتن؟ آیا تمام شب رو از استرس بیدار بودن و مصیبت کشیدن یا به زور مست میکردن تا فکر نکنن (مثل گیم آو ترون) یا اینکه اصلا زندگی و نتیجه و تاریخ و اینا عین خیالشون نبوده؟ 

داشتم به این فکر میکردم که بعدا زندگینامه ی خودم رو از زبون خودم و نه از زبون آدمایی که من رو از رو مدرک و فیس بوک و غیره میبینن بنویسم. بنویسم ناراحتیها و خوشحالیهای خودم از دید خودم چیا بودن. بنویسم کی ها استرس منو کشته و کی ها یاد گرفتم به زور مست کنم و کی ها زندگی و نتیجه اصلا عین خیالم نبوده

بعد به این نتیجه رسیدم که من اصلا اکثر زندگیم رو یادم نمیاد. انگار که به جز هفت هشت سال گذشته بقیش رو یه آدم دیگه زندگی کرده. آدمی که من حس خاصی هم بهش ندارم. ممکنه بعضی وقتا فیلم یا عکسش رو نگاه کنم. اون آدم به من کمک کرده تو گذشته ولی اون آدم من نیستم.برای همینم نوشتن زندگینامش برام مهم نیست

کاملا درک میکنم وقتی میگن تو حال باید زندگی کرد. نه گذشته نه آینده به آدم تعلق نداره



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر