چهارشنبه

محک

تو پرینستون یه رستوران هندی هست به اسم مِحِک . اون اولا که پرینستون اومده بودم همیشه نا خودآگاه میگفتم بریم مَحَک و خلاصه اینکه این رستورانه همیشه من رو یاد موسسه مَحَک مینداخت و اینا.

امروز تو فیس بوک یکی استاتوس گذاشته بود که زکات فطریتون رو به موسسه‌ی مِحِک بدین. بعد که زیرش انگلیسی توضیح داده بود تازه فهمیدم که نه این مَحَک بوده نه مِحِک. یعنی آقا سینا دیفالت شما الان دیگه مِحِکه!

اصلا حس خوبی ندارم راجع به این

پنجشنبه

لندن

راستش من این روزا سرم خیلی شلوغه و در نتیجه اخبار حوادث لندن رو اصلا دنبال نکردم. ولی یه حس عجیبی تو منه که بهم میگه اگه بفهمم این تظاهر کننده ها مثلا دانشجوهای کالج سلطنتی هستند خیلی بیشتر باهاشون احساس همدردی میکنم تا اینکه بفهمم مثلا یه مشت بیکار یا آرایشگر یا میوه‌فروش هستند. از این حس اصلا دفاع نمیکنم ولی خوب هستش دیگه

جمعه

از گودر


کسانی که مدعی اند همه چیزرا می دانند و همه چیزرا می توانند درست کنند،سرانجام به این نتیجه می رسندکه همه راباید کُشت...

(آلبرکامو)

یکشنبه

چشمهایش

بعضی وقتا یک نگاه معنی دار از هزار تا فحش کوبنده‌تر و سوزنده‌تره. بعضی وقتا اینکه ببینی اونقدر خوار و پست هستی که حتی ارزش قصاص شدنم نداری این دردش به مراتب از اون قصاص بیشتره برات. شاید بعد یکی دو سال میتونستی به کور شدن چشمات عادت کنی ولی این یکی دردیه که تا آخر عمر همراهته.

چهارشنبه

The art of separation

Pollution, drought and traffic aside, living in Tehran had one important perk: my repertoire of close friends was continuously growing. I constantly made new acquaintances and apart from a few exception who left Iran very early on, all my friends were pretty much around (i.e. in Tehran). Then it arrived... the time of departure that is. In retrospect, I think I was lucky to be among the very first to leave my group of friends. Basically, I didn't have to watch them leave one by one, I think that would have been incomparably more painful. I went through an acute withdrawal phase and I pretty much rebounded in a matter of months. Not that it wasn't painful... it was. But you knew the pain existed and you could deal with it.

Now, five years in, the reality of living in the US sets in. Over the past couple of years, I have met new people, bonded with them and bode them farewell so many times, as they moved on to pursue their careers somewhere else in this country (or other countries for that matter). Thinking back, I have met three generation of students/scholars in Princeton and I dearly miss every single one of them. Every time a friend leaves, the pain is small, but it is constant... and after every separation, you die a little bit inside.

By a friend of mine in Princeton :(

شنبه

خاطره‌ای از مریم خانوم میرزاخانی

من مریم میرزاخانی رو به طور اتفاقی زیاد میدیدم. در جیم دانشگاه. در مغازه‌ی بقالی بیرون شهر. در طبقه‌ی دهم دانشکده‌ی ریاضی. در کنسرت محمدرضای شجریان و غیره. فکر میکنم اواخر بهار سال دوم من بود در پرینستون. یک روز یکی از دوستام با سه تا از دوستاش از میشیگان به نیویورک میومدند و نصف روزی رو هم در پرینستون توقف داشتند. رفته بودیم ناهاری بخوریم که به طور اتفاقی مریم خانوم رو در خیابون دیدیم:

من : بچه ها این همون مریم میرزاخانیه
یکیشون: آخ جون خوب بریم آشنا بشیم
من( با صدای بلند ) سلام مریم خانوم.
کمی حال و احوال بین طرفین
یکیدیگشون: خانوم میرزاخانی ما میتونیم با شما یه عکس یادگاری بگیریم؟
مریم: نه‌خیر
چند لحظه سکوت
من: خوب مریم شما کی قراره بری استفورد؟ راستی یان کارش به کجا رسید؟

باید اعتراف کنم که هنوز که هنوزه من فکر میکنم مریم اونجا کار اشتباهی کرد. البته این فقط نظر شخصی منه.

چهارشنبه

خسته اما با امید


دوستان من برگشتم

دوشنبه

نوروز مبارک

اولین شب اولین روز از اولین ماه از اولین سال دهه‌ي نود که حسابی خوش گذشت. امیدوارم سال جدید برای هممون سال خیلی خوب و شادی باشه. بهتر از تمامی سالهایی که تا به حال داشتیم

پنجشنبه

درددل

پارسال که استادم از پرینستون رفت و همخونم هم که بهترین دوستم اینجا بود همینطور منم با خودم فکر میکردم که سال آینده چقدر سال کسل‌کننده و تنهایی خواهد بود و مصمم بودم که هرچه زودتر به دوک برم. با اومدن سال جدید و دوستای جدید این روزا واقعا از اینکه به زودی برای مدتی (که مدتش رو خدا می‌دونه) باید پرینستون رو ترک کنم واقعا دلم گرفته.

زندگی داستان غم‌انگیزیه. تا میای به هر جایی عادت کنی زمان رفتن فرا‌میرسه.

یکشنبه

فروغی دیروز فروغی امروز

یک روزگارانی بود که این آهنگ گرفتار فریدون فروغی واسه من چیز جدیدی می‌نمود. الآن خیلی وقته که گوش دادن به اون خاطرات خیلی زیادی رو در ذهن من بازسازی می‌کنه. اما راستش رو بخواین چیزی که یک مقدار من رو نگران میکنه اینه که از اون زمان ـ یعنی حدود ده سال پیش ـ به بعد چیز دیگه ای نبوده که اونطور برای من حالت جدیدی داشته باشه.

الآن بیشتر دلم میخواد تواناییش رو داشتم که فریدون فروغی های امروزی رو کشف و حتی ساپرت میکردم. یعنی به طور خلاصه ده سال پیش مشکل من این بود که حکومت به فریدون فروغی اجازه‌ی خوندن نمیده و الان مشکل من اینه که پس این فریدون فروغی نسل ما و تیمش کجاست و من نسبت بهش کجا هستم. فریدون فروغی‌ای که قرار باشه من فقط توی کنسرتا و پشت ویترین مغازه ها ببینمش دیگه مثل سابق جذابیتی نداره.

و البته واضح است که ما اینجا از مرحوم فروغی به عنوان یک مثال استفاده کردیم تا یک حکم کلی تر رو بیان کنیم