ظهر روز شنبه بیست و پنجم جولای. کمی خودم رو برای کوهنوردی فردا آماده میکنم. دقیقا نیمی از دوره کار آموزی طی شد و من خیلی حرف خاصی از کارمون ندارم بزنم. فقط بگم که به جز هفته اول دقیقا تمامی آخر هفته ها رو به دامان طبیعت (زیبای) این ایالت رفتیم. و جای دوستان خالی که خوش گذشت. کمی تو فیس بوک ول میچرخم. دیگه انصافا دوستان رو درک نمیکنم. فیس بوک تقریبا به یک بالاترین تبدیل شده. شاید عصر یک سر برم شنا. شایدم بشینم این فیلم خداحافظ لنین رو بالاخره کامل نگاه کنم. بالاخره باید اوقات فراغت جوونا تو تابسون یه جوری پر بشه دیگه.
پنجشنبه
شاید که آینده ...
میدونیم... چند وقتیه که دارم کم کم فکر میکنم که بعد از تموم شدن تحصیلات برگردم ایران. خیلی دارم سبک سنگین میکنم. اینجا خوب به مراتب پول بهتر میدن. اما مگه ما با این پوله چیکار میکنیم؟ یا میخوریمش که بعد باید بریم جیم. یا میزاریمش انبار شه (حالا نه بگو سهام). یا میریم سفر (اگه بریم) .
اصلا نمیخوام بگم که من از اپلای کردن و این زندگی مستقل (و البته تا حدی یکنواخت و تا حد کمی تنها) پشیمونم. نه اصلا اتفاقا خیلی دلایل محکمتری دارم برای اینکه چرا بر هر دانشجو واجبه که اپلای کنه بیاد این زندگی رو ببینه. اما راستش. اما راستش اعتراف میکنم که بعد از دو سال خیلی خیلی بیشتر به حرفای پدر علی رسیدم. پدر علی (که اسم خودش رو یادم نمیاد) تو هواپیمای تهران به قبرس بغل دستیم بود.خودش و خانمش تو ویرجینیا تک درس خونده بودن و اون موقع برای من سمبل یه آدم احمق بود که برگشته ایران.
اما اگه بخوام با خودم و با اینجا روراست باشم زندگی تو ایران برام جالبتر بود. دلیلش خیلی سادست. به همین یه سوال برمیگرده: آقای سینا از دید تو زندگی یعنی چی؟ به نظرم چیزی نیست که ده سال دیگه اینجا ازش راضی باشم. شااید چون آدم محافظ کاریم برای گرین کارد گرفتن و اینا یه مقدار (صرفا) تلاش کنم. اما برا بعدش دیگه داره خیالم راحت میشه که بله!
اصلا نمیخوام بگم که من از اپلای کردن و این زندگی مستقل (و البته تا حدی یکنواخت و تا حد کمی تنها) پشیمونم. نه اصلا اتفاقا خیلی دلایل محکمتری دارم برای اینکه چرا بر هر دانشجو واجبه که اپلای کنه بیاد این زندگی رو ببینه. اما راستش. اما راستش اعتراف میکنم که بعد از دو سال خیلی خیلی بیشتر به حرفای پدر علی رسیدم. پدر علی (که اسم خودش رو یادم نمیاد) تو هواپیمای تهران به قبرس بغل دستیم بود.خودش و خانمش تو ویرجینیا تک درس خونده بودن و اون موقع برای من سمبل یه آدم احمق بود که برگشته ایران.
اما اگه بخوام با خودم و با اینجا روراست باشم زندگی تو ایران برام جالبتر بود. دلیلش خیلی سادست. به همین یه سوال برمیگرده: آقای سینا از دید تو زندگی یعنی چی؟ به نظرم چیزی نیست که ده سال دیگه اینجا ازش راضی باشم. شااید چون آدم محافظ کاریم برای گرین کارد گرفتن و اینا یه مقدار (صرفا) تلاش کنم. اما برا بعدش دیگه داره خیالم راحت میشه که بله!
کار بر روی توییتر
واقعا جالبه. اینجا تو مایکروسافت ما تو پروژمون باید از یه حجم خیلی بالا از داده های توییتر استفاده کنیم. و یه درصد محسوسی از داده هایی که داریم بر میگرده به انتخابات ایران. بچه ها وقتی میخوان نتیجه کاراشون رو گزارش بدن یکی از بهترین نمونه مثالا همین توییت هاست!
چهارشنبه
پنجشنبه
حادثه
من بیشتر با این طرف قضیه موافقم: سری که درد میکنه دستمال میبندن یا میرن قرص یا شنگولی یا هر چیزی مرتبط بهش میزنن. حالا اینجا حرف من حرف سر نیست. من فکر میکنم وقتی یه سری اتفاق بد (ولو خیلی ساده حتی ) می افته نشونه است از اینکه حواست رو جمع کن پسر (یه جور نشانه های الطاف خداوندیه تو همون شعر حافظ) . خلاصه تو این حالته که باید دل کند. هر چند که نتیجش شب نشینی باشه . من فکر میکنم این اتفاقها داره توجه آدم رو جلب میکنه تا از یک فاجعه (صدمه جسمی حتی) خیلی بزرگتر جلوگیری کنه. من درجا پسش دادم.
جمعه
self-confidence
یه بابایی اسم مقالش رو گذاشته بود
A $(\log n)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP
من اگه داور اون کنفرانس بودم بهش میگفتم که مقالت پذیرفته نمیشه مگه اینکه اسمش رو بذاری
A $(\log N)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP
پ. ن : من ایده ای نسبت به اینکه این مقاله محتواش چیه ندارم
A $(\log n)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP
من اگه داور اون کنفرانس بودم بهش میگفتم که مقالت پذیرفته نمیشه مگه اینکه اسمش رو بذاری
A $(\log N)^{\Omega(1)}$ integrality gap for the Sparsest Cut SDP
پ. ن : من ایده ای نسبت به اینکه این مقاله محتواش چیه ندارم
دوشنبه
بیگانه
تو جلسه برا اینکه حرفم رو پیش ببرم میگم من دو ساله از ایران اومدم. میشنوم که طرف شیش ماهه اومده. بله! ما داریم کم کم کم کم از گروههایی که قبلا داشتیم جدا میشیم و به گروههای جدیدی وارد میشیم. این ما مجموعه دانشجوهای ایرانی محصل در خارج هست. ما به شدت با گروه قصاب های محله درخونگاه بیگانه ایم.
جمعه
پنجشنبه
چهارشنبه
فربد خاطرات من بود :((
همینطور نشسته ای. صفحه فیس بوک و بالاترین رو اف پنج میزنی. یهو تو لیست دوستات میبینی اسم فربد رزاقی رو. خیلی وقته ازش خبر ندارم خییییلی وقته. خوب اونکه الان احتمالا ایرانه. بذار برم یه چیزی رو دیوارش بنویسم ببینم چی کار میکنه؟ میخواد بالاخره بیاد اینور آب؟ از کشور خبر جدیدی داره؟ وارد صفحه اش میشم. خلوته. خوب خودشم خیلی ساکت و آروم بود. یه دختره هی رو دیوارش نوشته دلتنگتم دلتنگتم. عجب! ولی وایسا!! این وسط چرا یهو نوشته روحت شاااد؟؟؟ یعنی اینقدر شاکیه از دستش؟ ادامه میدم. چند تا تبریک تولد هست برای جون ۲۰۰۸. یهو خشکم میزنه. یکی نوشته در آرامش بخواب! نه من باورم نمیشه. اصلا باورم نمیشه. این همون فربده یعنی؟
من باور نمیکنم. این همون بغل دستی چهارم دبستان منه؟ این همون شاگرد اول کلاس خانم پیروزه؟ این همون همصحبت هر روز منه اون زمان که ما تمام زندگیمون رو فروخته بودیم تا قرضای داروخونه مادرم رو بدیم و من هر روز چندین ساعت بعد از تعطیلی مدرسه باید صبر میکردم تا مادرم با خواهرم پیاده بیان سراغم؟ اصلا باور نمیکنم. سریع مرورگر رو باز میکنم. فربد رزاقی . اه اینا که بی ربطه. فربد رزاقی در پرانتز. انگار تو این لحظه ها یخ کرده باشم. کلید جستجو رو میزنم. میگوید که مهندس فربد رزاقی به دیار باقی شتافت. میخوانم که دوران کودکی من به دیار باقی شتافت. باور نمیکنم. نه حتی همین الان هم باور نمیکنم. بعد از سالهای سال من تو ارکات پیداش کرده بودم. چقدر شبها که صحبت نکرده بودیم این اواخر ایران بودنم و اوایل فرنگ آمدنم. لعنت به تو زندگی. روزمرگی اینجا من رو بلعیده. به یاد نمیارم آخرین باری رو که باهاش صحبت کردم. ولی به قطع بیش از یک سال پیش بوده.
من مسخ شده ام. می لرزم. داغ میکنم. سیل افکار مثل پتک بر سرم میکوبد. سیل خاطرات بی امان در برابرم رژه میرود. راه فراری ندارم. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ از بخشی از خاطراتت؟ از خودت؟ از روزمرگی؟ از واقعیت؟ و من هنوز باورم نمیشود. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ صدای زنگهارو نمیشنوی؟ چرا انگار که به خوبی میشنوم! باز صدایش را میشنوم. باز روزمرگی را میبینم که امواجش رو به سویم فرا میخواند. من فقط می لرزم.
من باور نمیکنم. این همون بغل دستی چهارم دبستان منه؟ این همون شاگرد اول کلاس خانم پیروزه؟ این همون همصحبت هر روز منه اون زمان که ما تمام زندگیمون رو فروخته بودیم تا قرضای داروخونه مادرم رو بدیم و من هر روز چندین ساعت بعد از تعطیلی مدرسه باید صبر میکردم تا مادرم با خواهرم پیاده بیان سراغم؟ اصلا باور نمیکنم. سریع مرورگر رو باز میکنم. فربد رزاقی . اه اینا که بی ربطه. فربد رزاقی در پرانتز. انگار تو این لحظه ها یخ کرده باشم. کلید جستجو رو میزنم. میگوید که مهندس فربد رزاقی به دیار باقی شتافت. میخوانم که دوران کودکی من به دیار باقی شتافت. باور نمیکنم. نه حتی همین الان هم باور نمیکنم. بعد از سالهای سال من تو ارکات پیداش کرده بودم. چقدر شبها که صحبت نکرده بودیم این اواخر ایران بودنم و اوایل فرنگ آمدنم. لعنت به تو زندگی. روزمرگی اینجا من رو بلعیده. به یاد نمیارم آخرین باری رو که باهاش صحبت کردم. ولی به قطع بیش از یک سال پیش بوده.
من مسخ شده ام. می لرزم. داغ میکنم. سیل افکار مثل پتک بر سرم میکوبد. سیل خاطرات بی امان در برابرم رژه میرود. راه فراری ندارم. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ از بخشی از خاطراتت؟ از خودت؟ از روزمرگی؟ از واقعیت؟ و من هنوز باورم نمیشود. سینا از چی میخوای فرار کنی؟ صدای زنگهارو نمیشنوی؟ چرا انگار که به خوبی میشنوم! باز صدایش را میشنوم. باز روزمرگی را میبینم که امواجش رو به سویم فرا میخواند. من فقط می لرزم.
اشتراک در:
پستها (Atom)