دوشنبه
سردار خان
چنانکه در تواریخ مشروطیت نوشتهاند، در اثر مجاهدت ستّارخان و باقرخان مشروطیّت نجات یافت. اما خود تبریز دیری نگذشت که به دست قشون روس افتاد. سالار ملی و سردار ملی در تبریز نماندند و به تهران حرکت کردند. یک استقبال شاهانه از این دو مجاهد شجاع از طرف دولت مشروطه به عمل آمد.
باقرخان در تهران منزوی میزیست تا قضیه مهاجرت پیش آمد. او دیگر در تهران درنگ نکرد و دنبال مهاجرین رفت. شبی در نزدیکی قصر شیرین عدهای از کردها بر سر او و رفقایش ریختند و سرشان را بریدند. (مرگ باقرخان به همراه هجده نفر از یاران و همراهانش در محرم ۱۳۳۵ قمری آبان ۱۲۹۵ خورشیدی به دست یکی از اشرار معروف کردهای قصرشیرین به نام محمد امین طالبانی به قصد تصاحب اسب و وسائل مهمانان خود، صورت گرفت.)
باقرخان بر خلاف ستّارخان که شیخی بود، از متشرعه بود. از علمای مخالف مشروطیت که متشرعه بودند جانبداری میکرد و به آنها احترام میگذاشت. با ستارخان رقابت داشت و میگفت: مرد آن نیست که در امیرخیز جنگ کند. مرد منم که در ساریداغ با قشون دولتی جنگ کردهام. (علی رغم این سخن این دو بزرگوار دو بازوی قوی و شکست ناپذیر انقلاب مشروطیت بودند)
از ویکی پدیا
پی نوشت : با وجودیکه من نه کردم نه ترک این تیکه وسط رو خیلی بد نوشته!
یکشنبه
باخت- باخت
جمعه
سینا در آغازی نو
من دلم میخواد تو این پست یکی از شعرایی رو که واقعا دوست دارمش دوباره بذارم:
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
شنبه
خداحافظ
خداحافظ رفیق
پنجشنبه
سلامتی سه تن
سلامتی زندونیای بی ملاقاتی . سلامتی باغبونی که زمستونو از بهارش بیشتر دوست داره. اگه ندادی باز همدیگه رو می بی نیم. تموم کن آقا این صدای تو نیست. تورو چه به اعتراض. ما تو تاریکی بهتر بلدیم لایی بکشیم. آدمای زندگی رو نمیشه عوض کرد.
پی نوشت: بدون بالاترین اصلا زندگی یه چیزی کم داره. آدم واقعا به یه چیزایی اعتیاد داره خودش خبر نداره!
چهارشنبه
تولد
تولد من دیروز بود. اما من تولدم رو امروز میدونم. مگه غیر از اینه که تولد فقط یه سمبله. فرصتی برای دیدارهای دوباره و چند دقیقه ای دور هم جمع بودن. همینه که تولد رو جالب میکنه. همینه که بهت روحیه میده. انرژی میده. تولد به نظر من یکی از جشنهای خیلی قشنگیه که آدما اختراع کردن. مثل نوروز. مگه غیر از اینه که نوروزم جشن تولد مادر طبیعته؟ من تولدم رو امروز میدونم چون من الان دارم اینجا با آدمایی با تقویم امروز زندگی میکنم. دارم کم کم اینجا تارای شبکه اجتماعی رو میتنم . تولد من - تولد ادیتیا - تولد دیوید - تولد نیما - همه سمبلهایی هستن و فرصتهایی برای محکم کردن این تارها.
امشب خیلی دلم میخواست با خونه صحبت میکردم. اما رفتن مسافرت . میتونم درک کنم نمیخواستن شب تولد من تو خونه باشن. خاطرات زیادی از تولدهام تو ایران دارم اما همیشه اولین چیزی که یادم می افته زن عموی خدا بیامرزمه که تو تولد پنج سالگیم اون ساعت ژاپنیه رو میبست به دستم. بهترین تولد من تولد هجده سالگی بود. کنکور داشتم و باید درس میخوندم. سبام هنوز طلا نشده بود و داشت برا المپیاد میخوند. مامان و بابام هم سرشون به شدت شلوغ بود به خاطر داروخونه. کلا هممون خیلی درگیر بودیم. شب ساعت نه مثل همیشه مامانم از داروخونه برگشت . منتها با یه فرق . من تو اتاق بودم . در رو باز کرد و سریع گفت "تولدت مبارک" یه دسته گل قرمز از این فروشنده های سر خیابون خریده بود (معلوم بود دقیقه نودی). اونشب پیتزا پختن برا من . بهترین پیتزای عمرم شاید. تولد یه سمبله . تولد چیز قشنگیه چون تو باطنش قشنگیایی داره. شاید تنها بدی تولد اینه که یادت میندازه یه سال دیگه هم گذشت. سالی از عمری که هنوز داری توش دنبال هدف میگردی و هنوز میگردی و هنوز میگردی.
خیلی گشتم یه آهنگ متناسب با حال امشبم پیدا کنم. دست آخر متوسل به امین (توتون) شدم. اینو پیشنهاد داد . اینم به یاد مسعود و به کام دوستان ;-)