من از اولش هم شعر خوانی رو هرگز دوست نداشتم. عوضش عاشق شعر شنوی بودم. شعری زیبا با صدای دلنشینی و در پس زمینه آهنگ ملایم و دلنوازی. نه تنها لذت زیادی داره و بلکه خیلی خیلی راحت آدم با شعره ارتباط برقرار میکنه. از میون شاعرا از میون صداهاشون (طبقه بندی شعرا اینجا صرفا بر اساس صداشونه!!) دو نفر رو خیلی دوست دارم. شاملو و شهریار. و اغراق نیست که بگم یکی از موضوعاتی که همیشه نیمهی سمت چپ روحم با نیمهی سمت راستش سرش دعوا داشته همینه که شاملو یا شهریار!
پی نوشت: این پست دقیقا یک معنای تحت اللفظی داره و یک معنای استعاری (تمام لغات خاص بالا استعاره و سمبل هستند). هر دو مفهوم دقیقا به یک اندازه مد نظر من بودا
حالا استعاری رو که نفهمیدم اما در مورد تحتاللفظی بگم که واسه من یه طور دیگهس. مثلاً صدای شعرخونی عبدالکریم سروش رو شنیدی؟ شنیدی غزل سعدی میخونه؟ حالا تو بگو اگه سعدی خودش بود و واسمون میخوند یه حال و هوای دیگهای داشت. اما سروش، آخ از صدای شعرخونیش. انگار درد خودشو داره میخونه. شعرو مال خودش میکنه، بس که بلده. بلدهها. آدم بلد دیدی؟
پاسخحذف