پنجشنبه

حرف آخر

من حالم خوبه هنوز متاسفانه D: . حس نوشتن ندارم. یعنی انگیزه نوشتن ندارم. دارم بیشتر گوش می دم فعلا. نیازی به زبان نمی بینم. لحظات خیلی سرنوشت سازی اینجا داره برام رقم می خوره. نمی خوام بهش فکر کنم. نمی تونم فکر نکنم. فکر رو تعطیل می کنم پس.نمی دونم چند نفر حوصله می کنن که این پست رو تا ته بخونن. حالا درکش بماند. نکوهشی بر کسی نیست. تنوعه که باعث حرکت به جلو میشه. هر چند دیروز یک نفر به اسم پاپا دیمیتریوس تو دانشکده سخنرانی داشت و می گفت که تو یه کار مشترک با یه دانشمند زیستی ثابت کردن که سیمولیتد آنیلینگ (که بعد خودش اسمش رو تکامل بدون جنسیتی گذاشت) عملکرد خیلی موفق تری در تکامل داره تا ژنتیک الگوریتم(که اسمش تکامل جنسیتی گذاشته شد) این پستم نه سیاسیه نه اجتماعی نه مسافرتی نه اقتصادی نه فرهنگی نه علمی نه ادبی نه هنری نه انسانی نه اخلاقی. این پست به معنای بسته شدن اینجام نیست تشابه اسمیه فقط

حرف آخر

(به آنها که برای تصدی قبرستان های کهنه تلاش میکنند)

نه فریدونم من

نه ولادیمیرم که

گلوله ئی نهاد نقطه وار

به پایان جمله ئی که مقطع تاریخش بودـ

نه باز میگردم من

نه می میرم.

زیرا من (که ا.صبحم

و دیری نیست تا اجنبی خویشتنم را به خاک افکنده ام

به سان بلوط تناوری که از چهارراهی یک کویر

و دیری نیست تا اجنبی خویشتنم را به خاک افکنده ام

بسان همه ی خویشتنی که به خاک افکند ولادیمیر)ـ

وسط میز قمار شما قوادا ن مجله ئی منظومه های مطنطن

تکخال قلب شعرم را فرو میکوبم من.

چرا که شما

مسخره کنندگان ابله نیما

و شما

کشندگان انواع ولادیمیر

این بار به مصاف شاعری چموش آمده اید

که بر راه دیوان های گرد گرفته

شلنگ می اندازد.

و آنکه مرگی فراموش شده

یک بار

بسان قندی به دلش آب شده است

- از شما می رسم ا اندازان محترم اشعار هرجائی!-

اگر به جای همه ماده تاریخ ها اردنگی به پوزه تان بیاویزد

با وی چه توانید کرد؟

مادرم بسان آهنگی قدیمی

فراموش شد

و من در لفاف قطعنامه ی میتینگ بزرگ متولد شدم

تا با مردم اعماق بجوشم و با وصله های زمانم پیوند یابم

تا بسان سوزنی فرو روم و بر آیم

و لحافپاره ی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصله زنم

تا مردم چشم تاریخ را بر کلمه ی همه ی دیوان ها حک کنم-

مردمی که من دوست میدارم

سهمناک تر از بیشترین عشقی که هرگز داشته ام!-

برپیشتخته ی چرب دکه ی گوشت فروشی

کناتر ساطور سرد فراموشی

پشت بطری های خمارو خالی

زیر لنگه کفش کهنه ی پر میخ بی اعتنایی

زن بی بعد مهتابی رنگی که خفته است بر ستون های هزاران هزاری

موهای آشفته ی خویش

عشق بد فرجام من است.

از حفره ی بی خون زیر پستانش

من

روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم

تا چشمان پر آفتابش

در منظر عشق من طالع شود.

لیکن غزل مسموم

خون معشوق مرا افسرد.

معشوق من مرد

و پیکرش به مجسمه ئی یختراش بدل شد.

من دست های گرانم را

به سندان جمجمه ام کوفتم

و بسان خدائی در زنجیر

نالیدم

و ضجه های من

چون توفان ملخ

مزرع همه شادی هایم را خشکاند.

و معذلک( آدمک های اوراق فروشی)

و معذالک

من به دربان پر شپش بقعه ی امامزاده کلاسیسم

گوسفند مسمطی

نذر نکردم.

ام اگر شما دوست می دارید که

شاعران

قی کنند پیش پایتان

آنچه را که خورده اید در طول سالیان

چه کند صبح که شعرش

احساس های بزرگ فردائیست که کنون نطفه های وسواس است؟

چه کند صبح اگر فردا

همزاد سایه در سایه ی پیروزی ست؟

چه کند صبح اگر دیروز

گوریست که از آن نمی روید ز هر بوته ئی جز ندامت

با هسته ی تلخ تجربه ئی در میوه ی سیاهش؟

چه کند صبح که اگر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد

دکتر حمیدی شاعر میبایست به ناچار اکنون

در آب های دور دست قرون

جانوری تک یاخته باشد!

و من که ا. صبحم

به خاطر قافیه : با احترامی مبهم

به شما اخطار میکنم(مرده های هزار قبرستانی)

که تلاشتان پایدار نیست

زیرا میان من و مردمی که بسان عاصیان یکدیگر را در آغوش می فشریم

دیوار پیرهنی حتی

در کار نیست...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر