بذار از اینجا شروع کنم: من الان کاملا در یک فصل جدید زندگیم زندگی میکنم که با قدیما با زمان پرینستون با حتی سه چهار سال پیش خیلی فرق داره
مهمترین بخش قضیه اومدن سورن به زندگیمونه. این روزا بازی کردن باهاش و خندوندنش رو تقریبا به هر کار دیگه ای ترجیح میدم خوشبختانه پسر خوبیم بوده تا اینجاش اگه خسته نباشه و خوابش نیاد تو بازی و خنده کم نمیاره . حتی بعضی وقتا من میمونم که آیا این بچه از روی رو در وایسی میخنده بعضی وقتا؟ کارای دیگه ي سورن اکثرا با ساراست. من عذاب وجدان میگیرم از اینکه نتونستم زیاد کمکش کنم. حتی یه بارم من نتوستم بخوابونمش تا به حال. البته سارا زیاد به روم نمیاره ولی خوب خودم که میفهمم! ل !
فیسبوک و کار تقریبا بقیه ی وقت من رو میگیره این روزا. کار رو دوست دارم و بالاخره برای اولین بار از زمان پرینستون به اینور حس میکنم که دارم کارای چالشی و واقعا جدید میکنم . الان دو ساله توی تیممون تو فیسبوک هستم و دیگه تقریبا جزو پیر پاتالای تیم به حساب میام. تیممون کارش اینه که با مدلای لرنینگ جدید تولید کنه که بتونینم بهتر یاد بگیریم کدوم تبلیغ ها رو به کاربر نشون بدیم. فیسبوکم که تمام درآمد و رشدش از همین تبلیغاته واسه همین به شدت فشار روی ماها زیاده ولی از اون طرف هم خوبیش اینه که کارامون کاملا دیده میشه
من به شدت دلم برای سوشی (بچه گربمون) تنگ شده. اونو بچه ی اولم میدونم هنوزم . و منتظرم سورن یه کم بزرگتر بشه تا سوشی برگرده. البته خیلی خوششانس بودیم که دو تا دوست خوب قبول کردند موقتی سوشی رو قبول کنن
راستش رو بخواین از زندگی روزمره ی اینجا هم یه مقدار خسته شدم. دیگه پارتی و رقص و اینطور چیزا (اصلا) خوشحالم نمیکنه. یه جورایی برام عجیبه آدمایی رو که هنوزم که هنوزه همین روال رو تکرار و باز هم تکرار میکنند. دیگه حتی امثال هایک و دوچرخه سواری تو روزای تعطیلم برام به شدت تکراری شده. اگه وقتی بشه شاید تنها فعالیتهایی که هنوز دوست دارم یکی رفتن به طبیعت دور (مثلا کمپینگ) که فعلا اصلا فرصتش پیش نمیاد. یکیم بازیای فکریه . دنبال یه سایت خوبم برای اینطور بازیا.
اینجا دوستیام یه مقدار سطحی تره . البته دوستای خوبی داریم که هر از گاهی باهاشون دیدار میکیم ولی اکثرا خلاصه میشه به مثلا ماهی یه بار ایونتی با هر کدومشون و بعضا هم اگه یکی دوتا از این ایونتا میس بشه ممکنه کلا رابطه قطع بشه. خلاصه اینکه متاسفانه نمیشه عمق و پیوند خیلی زیادی توی دوستیا پیدا کرد و آدما بیشتر دنبال اینن که تنهاییاشونو با ایونت رفتن و هنگ آت کردن و امثالهم پر کنند.
من فیسبوک کار میکنم و فیسبوک رو دوست دارم به دلیل اینکه به همه اجازه داده که مدیا بشن. مثل سر این قضیهی مسخره ی ترامپ بن اگه فیسبوک نبود معلوم نبود الان سرنوشت اون حکم احمقانه چی بود (البته الانم معلوم نیست هنوز) . با این وجود من اصلا امثال اینستاگرام رو دوست ندارم. به نظرم مردم بیشتر شو آف میکنن و سعی میکنن بعضا شو آف کنن یا زندگیشونو اون طوری نشون بدن که دلشون میخواد نه اون طوری که زندگی هست (با همه ی تلخیا و شیرینیا) یه . جورایی فلسفه ی زندگی اینجا گم و محو میشه. یه سری آدمم الکی با این شبکه ها معروف و سلبریتی میشن و راه میوفتن به پست کردن زندگی روزانشون و لایک گرفتن بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشن
این روزا من دوباره دارم وزن زیاد میکنم. البته هنوز ورزش میکنم شاید حتی بیشتر از قبل. هفته ای یکی دو جلسه تو فیسبوک مربی دارم و خونه هم ورزش میکنم (یه هدف که هنوزم دارم دویدن برای نصف ماراتونه و چند وقت پیش حتی به یک ساعت دویدن هم رسیده بودم (البته خیلی طول کشید شاید حدود ۲ ماه مداوم ) ولی باز کارای فیسبوک زیاد شد و
مجبور شدم ولش کنم و حالا مجبورم دوباره از اول شروع کنم (ولی خیلی نکته ی زندگی توی این دویدن و آماده شدنه)
خلاصه اینکه اصلا فکر نمیکردم اینقدر زود اینقدر عوض بشم. خوبیش اینه که احساس پیری نمیکنم فقط احساس میکنم تو دنیا و تو زندگی چیزای جدیدی هست که حالا فرصت دارم کشفشون کنم